اخبار

زن، زندگی، مامان مرضی

سولماز عنایتی، خبرنگار :

گویی چیزی از جنس مقاومت در بندبند تنش رِی کرده باشد و قوام آمده و هنوز هم که هنوز است متبادر می‌شود. به زبان ساده زن است؛ اما زنی که هجی «ز» آن می‌شود زندگی و طنین «نون‌اش»، نوای آزادگی دارد.

لااقل همدانی‌ها، همه می‌دانند زنی با شانه ستبر و چهره‌ای پرابهت اما چشمانی مهربان تاریخ‌ساز است و تک و تنها بار زنی وصف‌ناپذیر را به دوش کشیده و لختی از تکلیفش سر باز نزده.به گمانم حتی فراتر از همدان و ایران، آن سوی مرزها نامش طنین‌انداز است و مرور قدم‌هایش در لبنان و فلسطین نقش در خاطره مقاومت می‌اندازد.زنی با صفات زنانه ولی عجین با اراده‌ای آهنین، انگار که آب و گلش را جوری دیگر سرشتند و ماموریتش را دور از تصورات ذهنی در حد و مرز زنانه به تصویر کشیدند.گویی چیزی از جنس مقاومت در بندبند تنش رِی کرده باشد و قوام آمده و هنوز هم که هنوز است متبادر می‌شود. به زبان ساده زن است؛ اما زنی که هجی «ز» آن می‌شود زندگی و طنین «نون‌اش»، نوای آزادگی دارد.یحتمل قاصدی از دیار بالا باشد، به رغم زمینی بودنش نشانه‌هایش وصله‌ای است از اسباب معراج و شکوهی که زنانگی با خود دارد و شجاعتی که رزم می‌طلبد در جای جای دنیا.حکایتش، دریا دریا مرکب می‌خواهد و سرو سرو قلم، اگر بگذریم از آنچه در سینه‌ها از او تلنبار شده، انگار چند فصل و چند دهه و چند برهه را که طی‌الارض کنیم شاید اندکی فرجه‌ای دست یابد برای خواندن و به تصویر کشیدن گوشه‌ای از روزهای زنی از تبار الوند.زنی رو گرفته و محجبه که مرزهای زنانگی را با قداستی مثال‌زدنی جان داد و شمال تا جنوبش را آراست و نقشه‌ای از زنِ با درایت و شجاعت به دنیا عرضه کرد.
مرضیه‌ای که مسلح ید طولا داشت در آفریدن و به مهر نشاندن؛ قلم به دست بود و اسلحه می‌کشید بر دشمن؛ جام می‌گرفت و مست امام بود، مادرانگی داشت و دشمن را به زانو درمی‌آورد. او دستی بر موی افشان می‌کشید و زن بود اما در خانه، خیابان را به تاخت و تاز از آن مبارزه می‌دانست؛ مرضیه ملغمه‌ای است از بودن و زنده زندگی کردن و اثر به‌ جا گذاشتن.مرضیه را باید از قلم پرسید و او را زن خواند؛ زنی که توصیف اندک خاطراتش را حکیمه می‌خواند و آواز جیغ نستعلیق می‌نگارد، در آمیختن خاطراتی از فراز همت و فرود رفعت مرضیه را حکیمه می‌گوید.گوش که تیز کنی روایتی هر چند مختصر از مرضیهِ ایران به تن لحظاتتان می‌نشیند و مست غرور می‌شوید و شوکت حدیدچی بر دل‌هایتان فایق می‌آید.

چریک عاطفی

پیش از هر فرازی حکیمه دباغ، دختر پنجم مرحوم مرضیه حدیدچی(خواهر دباغ)؛ تفأل می‌زند به مدیریت و نظم مادرانه درست عین یک زن با ظرافت زنانه و مدبرانه، فارغ از بُعد زنی مبارز: «مامان ما، مامان مرضی بود، برای همه فامیل حکم مامان داشت؛ با مدیریت خیلی دقیق چنان که اصلا نمی‌توانم واژه‌ای برای عنوانش پیدا کنم، مدیریتی که در لحظه به لحظه زندگی ما ساری و جاری بود.
در دوران بچگی تا بزرگسالی درایت مامان مرضی به راه بود؛ ما در تمام برهه‌ها به نسبت سن و سالمان مسئولیت داشتیم، مسئولیتی که مامان با رفتارش در ما نهادینه کرده بود از کارهای منزل و درس و مشق تا کلاس‌های مسجد، مادام نظم ناگفته‌ای عجین با زندگی ما بود.تابستان نظم تابستانه و زمستان نظم زمستانه در خانه برقرار بود؛ تابستان طوری از خواب بلند می‌شدیم تا هم به کاری که بر عهده داشتیم، برسیم و هم به کلاس روخوانی قرآن مسجد.قانون‌های مامان مرضی گفتنی نبود بلکه سلول به سلول آموزش دیده بودیم و می‌دانستیم؛ برنامه آموزشی اوجب واجبات بود، توأمان خانه‌داری و مسئولیت همه‌جانبه فرزندان را راهبری می‌کرد. مثالش می‌شد ما دخترها تا اول راهنمایی اجازه خرید داشتیم بعد از این سن خواهر کوچک‌تر این وظیفه را به عهده می‌گرفت بدون اینکه لازم باشد عنوان شود.مامان مرضی بلد بود خواهر بزرگم را طوری تربیت کند که خیلی از مسائل به واسطه او به ما منتقل شود.از طرف دیگر مامان خیلی عاطفی بود، علیرغم تمام کارهای سیاسی و نظامی سرشار از احساس و عاطفه بود، خودش برای ما اسباب‌بازی درست می‌کرد، حظ می‌برد و دل بچه‌ها را به جا می‌آورد.
وقتی منزل بود بی برو برگرد خودش آشپزی می‌کرد آن هم با ابتکارات جدید، ترشی خاص مامان مرضی زبانزد بود از عام تا خاص؛ ترشی مخصوص مامان تا آخرین روزهای حیاتش به راه بود از اسفندماه تا مهرماه وسیله می‌خرید و جزء به‌ جزء ترشی می‌انداخت.توت کال و گوجه سبز تا لوبیا سبز داشت، کم کم وارد سرکه و قدر یک طایفه ترشی آماده می‌کرد و این ترشی تا خانه اقوام خیلی دور هم می‌رفت.دلیل دیر رفتن مامان به بیمارستان همین ترشی مخصوص بود، به وقت آماده‌سازی و کارهای پایانی
با مُسکن سر کرد و وقتی به بیمارستان رفت دکتر در این باره گلایه‌مند شد.پشتکارش به امور خانه و خانه‌داری تحسین‌برانگیز بود؛ آنقدری شوق و ذوق داشت که سراغ ندارم نمونه‌اش را.»

به عشق مامان مرضی

ین بار تشریح خاطراتی از رفعت مامان مرضی، دغدغه کلام حکیمه خانم که حالا هم مادر و هم مادربزرگ است، می‌شود، رفعتی که با کودکان جوش می‌خورد و با بزرگ‌تر برقرار بود: «انگار نه انگار که مامان مرضی یک زن تمام‌عیار نظامی و سیاسی بود، با بچه‌های کوچک میانه‌ای خوبی داشت؛ با کوچک، کوچک می‌شد و با بزرگ هم که بزرگ بود؛ مراوداتش با همه سن و سالی برقرار بود و این یکی از ویژگی‌های او بود.در عکس‌های تشییع جنازه مامان یک پسر بچه حدودا 10 ساله جلوی عکس مامان مرضی نشسته و سخت گریه می‌کند؛ این پسر بچه نوه یکی از خواهرهاست و این نشان از رابطه خاصشان دارد.به قدری با بچه‌ها سر کیف می‌آمد که حتی بچه‌ها هم سوگوار شدند از رفتنش. حتی نوه‌های ما تاکید دارند که اسم خواهر و برادرهایشان حتما مرضیه باشد به عشق مامان مرضی.خصوصیات اخلاقی‌اش همه جوره منحصر به فرد بود، با تمام شرایط سنگین کاری حواسش جمع همه چیز بود؛ جمع کارنامه نوه و نتیجه بود تا مناسبت‌های مختلف نه فقط فرزندان خودش تا جایی که دستش می‌رسید کاری انجام می‌داد البته اغلب پنهانی.مادرانگی‌های مامان مرضی در دوران دور از وطن و فرزندانش خاموش نشد، در این باره یک خاطره به نقل از دوستان داریم که احتمالا به زمانی برمی‌گردد که مامان در فرانسه بود. مامان مرضی با دو تا از دوستانش که از قضا خواهر بودند در مسیر منزل به هندوانه‌ فروش برخورد می‌کنند و مامان مرضی با نگاه زیرچشمی و مادرانه متوجه می‌شود که یکی از خانم‌ها که باردار هم بوده چشمم به هندوانه‌ها افتاده.طوری شرایط را می‌چیند که دو خواهر در ادامه مسیر منزل باشند و خودش راهش را کج می‌کند به سمت هندوانه فروش و برای خانم باردار هندوانه تهیه می‌کند.
در شرایط خاص با پول محدود حواسش به همه چیز بود نه فرانسه و دور از وطن هرجا که بود مادرانگی داشت و از این بابت کلی خاطره به یادماندنی به جا گذاشت عین زمانی که فرمانده سپاه همدان بود و برای پرسنلش خواستگاری می‌رفت.آستین بالا می‌زد و مجردها را به خانه بخت می‌فرستاد، گاهی جهیزیه تهیه می‌کرد و گاهی دیگر واسطه خیر می‌شد.»

سادگی تا نقطه پایان

حکیمه دباغ کاری ندارد مرضیه حدیدچی الگوی زن تراز انقلاب اسلامی است، کاری ندارد مامان مرضی مبارزه زنانه را به دنیا عرضه کرد و مرزهای تعریف زن را دگرگون ساخت و نقشه راه دیگر زنان شد.او دل می‌دهد به دل عشق و مادرانگی‌های مامان مرضی و شاه‌بیت غزل مادر را جامع‌الاطراف می‌خواند: «مامان مرضی فقط مادر نه فرزند صالح و خوبی برای والدینش بود، آنچه در بطن زندگی او با منصب و مسند سیاسی و نظامی در جریان بود با آنچه افراد جامعه از دور تصور می‌کردند فرق بسیار داشت.مصداق فرزند بودن مامان مرضی خیلی بیشتر از قبل مربوط به زمانی می‌شود که مادربزرگم، بدحال در بستر بیماری افتاد، با وجود اینکه از هفت صبح تا معلوم نمی‎‌کرد چه ساعتی مامان مرضی در مجلس بود و باید وظایف نمایندگی را تمام و کمال انجام می‌داد، سپرده بود برای او شیفت پرستاری بگذارند تا او هم مابین کار بیرون بتواند از مادرش پرستاری کند ولو با استراحت کم.از سمت دیگر زندگی بسیار ساده، خانه و اسباب خانه ساده با یک آپارتمان معمولی تا آخرین دقایق حیاتش از خصوصیات مامان مرضی بود، به جای زندگی تجملاتی زنده زندگی می‌کرد.با رنگ و مناسبت‌ها رفاقت داشت، وقتی بیمارستان بستری شد، یک بلوز نخی خواست؛ من دو رنگ بلوز خریدم و بردم یکی خال‌های مشکی داشت و آن یکی خال‌های رنگی اما مامان مرضی به رنگ تیره توجهی نکرد و بلوز خوش آب و رنگ را پسندید.تا آخرین دقایق، زنده بود، اهل رفت و آمد و صله‌رحم ولی مرتب و منظم، ما دخترها هیچ وقت مامان مرضی را شلخته ندیدیم؛ مدام تر و تمیز و اتوکشیده بود.
به مهمانی هم علاقه داشت، به بهانه‌های مختلف همت می‌کرد و اهالی خانواده دور جمع می‌شدند. به زندگی عشق داشت علیرغم تمام سختی‌هایی که کشیده بود با عشق زندگی می‌کرد.یادم هست یکبار شب یلدا به تاریخی افتاد که مامان مرضی بیمارستان بود. زنگ زد و گفت «سپردم میوه شب یلدا بیارن، خودم هم چند ساعت مرخصی می‌گیرم، میام و برمی‌گردم که شب یلدا دور هم جمع بشیم.»

مادر پای مکتب انقلاب

حکیمه خانم حکایت مامان مرضی را؛ کمی نه بیشتر از این حرف‌ها آن طرف‌تر از زنان محبوس در خانه می‌داند، طوری که یک سر حواسش به درس و بحث و اداره امور هر چه از دستش برمی‌آمد بود و سر دیگرش پاپی مبارزه، کارستان به پا می‌کرد و زمانه را متحیر می‌ساخت.مامان مرضی پای مکتب مرحوم حاج آقا کمال مرتضوی و حاج شیخ علی خوانساری تا شهید آیت‌الله محمدرضا سعیدی و شهید سیدمجتبی صالحی خوانساری نشست و همه فن حریف شد.حکیمه خانم با آب و تاب کلامش را پیوند می‌دهد به روزگاران زنی که پای مکتب انقلاب رشد کرد ولی مامان مرضی هم بود، مادر هشت فرزند قد و نیم‌قد، مادری کرده و مبارزه، باز همسرداری کرده و مبارزه: «مامان مرضی متمایز بود از زنان دیگر، او زنی بود که چشم دختر 18 ساله‌اش را بعد از فوت خودش بست، حتی گیس آمنه را تا بدنش گرم بود خودش باز کرد، مراتب

غسل و کفن هم خودش انجام داد.درد زیاد کشیده بود فارغ از مباحث سیاسی و نظامی، سختی زیاد کشیده بود اما مادرانه همه کار می‌کرد.عطوفت هم چاشنی کارش بود، فکر کنید زنی مبارز که از لبنان و فلسطین تا ایران کارنامه مبارزه داشت و چشم در چشم دشمن می‌ایستاد در امور پیش پا افتاده عطوفت به خرج می‌داد، حتی وقتی در قضایای پاوه یک بچه 10، 12 ساله جلوی چشمش شهید شد تا آخر عمر هر بار یاد آن روزهای پاوه می‌افتد یا کلام می‌چرخید و به کردستان می‌رسید اشک در چشمش حلقه می‌زد و مادرانگی‌های بانوی مبارز گُل می‌کرد.می‌دیدیم و تمام لحظات زندگی مامان مرضی را لمس کردیم برای همین باور داشتیم مامان ما یک زن قوی و یک نظامی تمام‌عیار است و هم مامان مرضی همه، با تمام خصوصیات لازم حتی کافی برای مادر بودن.
او توأمان که فکر و ذکرش مبارزه بود و پای کار انقلاب جدی ایستاد، هوای خانواده هم داشت؛ سالی یک‌بار مسافرت در منزل ما حتمی بود با توجه به توان مالی مشهد، همدان و قم بالاخره سفر می‌کردیم.هر چند وقت یکبار، مامان مرضی زنگ می‌زد به چلوکبابی جوان دور و اطراف میدان خراسان، می‌گفت «سالن پذیرایی بالا برای ما رزرو باشد» نظرش این بود که بریم و ببینیم و بیاموزیم. با تمام مشغله‌های جورواجور همه ابعاد زندگی را می‌دید.»

یورش ساواک

حکیمه دباغ، این بار گریز می‌زند به زندان و یورش ساواک به منزلشان، اما نه با رویکرد سیاسی خانم سیاست، بلکه باز هم با مادرانگی‌هایی که سر بزنگاه بود: «زمانی که مامان مرضیه را بردند زندان، تابستانی بود که اول مهر باید می‌رفتم چهارم دبستان، از نظر سنی خیلی متوجه شرایط نبودم اما خب شرایط خانه گویا بود و کلیات موضوع و ساواک و کلیدواژه‌های داغ آن روزها را به یاد دارم.خصوصاً که چند روزی منزل ما ماندند و تمام خانه را مو به مو زیر و رو کردند؛ تعداد زیادی شاید حدود 10 نفر را از خانه بردند در این بین پسرعموی بنده منزل ما بود و مامان مرضی نگران که او هم پاسوز این مسائل نشود، یک چادر سرش کرد و گفت به هیچ عنوان حرف نزن و روی صورتت هم سفت بگیر و یک گوشه بنشین.
تا چند مدت پسرعمویم با این شمایل نشست را خاطرم نیست اما این یکی از مدیریت‌های در بحران مامان مرضی بود که هم مادر بود و هم حرف نداشت.طی چند روزی که ساواک یورش برد به منزل ما زندگی را کن‌فیکون کردند، از دفتر و کتاب تا رخت و لباس چیزی از چشمشان جا نمی‌ماند؛ همه را مو به مو می‌گشتند و تکان می‌دادند.وقتی مامانم را بردند، خواهر کوچک‌ترم شیر می‌خورد، بغلش کردم و بردمش سر کوچه از بقالی پستانک و سر شیشه گرفتم و آرامش کردم، بعد هم برگشتم به سمت منزل.از وقتی چشم باز کردیم؛ زندگی ما حول‌وحوش همین اتفاقات می‌چرخید ولی هیچ وقت جای سوال نبود که چرا ما به این سبک و سیاق زندگی می‌کنیم و اقوام طور دیگر این را هم مامان مرضی تبیین کرده بود.»

تکلیفی مقدم بر فرزند

حکیمه خانم گفتنی‌ها و خاطرات از مامان مرضی را حکایت هزار و یک شب می‌داند؛ انگار که بناست بین دُر و گوهر دست بیندازد و یکی را بیابد و به منصه ظهور برساند. اما این تفألش بین غزل‌های زندگی خانم سیاست ختم می‌شود به سال‌هایی که ایران نبود و به اجبار راه هجرت برگزیده بود: «سال‌هایی که مامان به اجبار ایران نبود، چهارتا از خواهرها ازدواج کرده بودند؛ یکی از خواهرها طبقه پایین منزل خودمان می‌نشست و تقریبا پیش ما بود و هوایمان را داشت اما به غیر از فاطمه خانم؛ سه خواهر دیگر به علاوه مادربزرگ و پدربزرگ و دایی جان شیفت‌بندی داشتند برای ماندن پیش ما، جمعه به جمعه شیفت‌ها عوض می‌شد. البته در آن بازه دختر بزرگ خانه من بودم و تا سوم راهنمایی درس خوانده و بعد هم در منزل اداره امور را بر عهده داشتم ولی از طریق خانواده حسابی حمایت می‌شدیم.در این اثنا کوچک‌ترها زیاد بهانه می‌گرفتند، نبود مامان مرضی بهانه هم داشت تا حدی که همشیره بزرگم هر بار که یاد آن روزها می‌افتد اشک در چشمش حلقه می‌زند که چه طور یک، یک ما را آرام می‌کرد.برای مامان مرضی هم سخت بود، دل از هشت فرزند کَند و رفت تا تکلیفش بر زمین نماند؛ مادر بود و نگران می‌شد، مگر می‌شود دلتنگ نشد و هوای همسر و فرزندش را فراموش کند!
در تمام مدتی که مامان نبود حدودا دو سه سال، سعی می‌کرد از طریق افراد معتمد برای ما نامه و سوغاتی بفرستد، گاهی منزل خاله‌ام پیغام می‌گذاشت که بچه‌ها فلان ساعت پای تلفن باشند، ما می‌رفتیم و منتظر می‌شدیم تا زنگ بزند و در حد احوالپرسی و شنیدن صدایش صحبت کنیم.

زمانی هم که قبل از هجرت، مامان مرضی از زندان آزاد شد، دیگر مامان نبود حتی نمی‌توانست روی پاهایش بنشیند، خیلی خوب به یاد دارم وقتی آزاد شد ما بچه‌ها داخل حیاط خانه خاله‌ خانم بازی می‌کردیم و در حین بازی متوجه شدم کسی آرام آرام به در می‌زند.آنقدری صدای در آرام بود که اگر در حیاط نبودیم متوجه صدا نمی‌شدیم، کنجکاو شدم و فکر کردم از بچه‌های محل هستند، با شیطنت در را باز کردم اما دیدم مامان نشسته روی زمین و تکیه داده به دیوار و توان در زدن هم ندارد.راستش را بخواهید مامان مرضی؛ مادری صبور، مدیر، دانا، آگاه و کلماتی که پیدا نمی‌کنم در وصفش بود؛ اصلا در یک جمله نمی‌گنجد. مامان ریزه، ریزه پازل بهترین نمونه یک زن و مادر را با دیدن جزئیات کنار هم چید و در نهایت خانم دباغ متولد و الگو زن مسلمان شد.»

گفتنی است، خواهر دباغ؛ زنی همدانی و سیاسی با حمیت بی‌بدیل بود که مبارزه با رژیم منحوس پهلوی، مبارزه با اسرائیل غاصب، مبارزه با کومله و دموکرات و حتی مبارزه با ضدانقلاب و منافق را در کارنامه داشت. برگ برگ عمر او از دقیقه گرفته تا ساعت پای مبارزه گذشت، از دوش به دوش فلسطینی‌ها تا جنگ‌های نامنظم هم پای چمران شهید، از تعقیب و گریز منافقین تا گرفتن رد کومله‌ها. گویی آب و گِلش را با مبارزه سرشته بودند تا جایی که دمی آسوده نبود و در آخر بعد از تحمل یک دوره بیماری سخت آبان سال ۹۵ درگذشت، پیکر مرحومه دباغ در حرم حضرت امام به خاک سپرده شد.

دیدگاهتان را بنویسید