بچه امامزاده عبداله همدان از مادری تهرانی الاصل و پدری همدانی.. 15
مارمولک و رتیل به جای عروسک… 15
اذان گفتن روی بام با لباس پسرانه. 17
راه انداختن دسته عزاداری در محرم. 17
اجازه نداری نوشتن یاد بگیری.. 17
رفتن به مسجد جامع به تنهایی تا نمازحاجت بخواند! 17
رفتن به گورستان پیش قاپ باز ها 18
ازدواج زودهنگام برای آرام کردن روح بازیگوش و سرکش.. 19
تنها از همسرم اطاعت می کردم. 20
شاگردی حاج آقاکمال مرتضوی و حاج آقا خوانساری که در رشد و تربیت فرزندان نقش داشت.. 21
رحلت آیت الله بروجردی و پخش اعلامیه برای مرجعیت امام خمینی(ره). 21
خوابی عجیب درمورد امام(ره). 21
برنامه ریزی برای شرکت در کلاس درس و فعالیت های دیگر چون سخنرانی.. 23
سربلندی در امتحان شجاعت و جسارت.. 23
جلب رضایت همسر برای ادامه ی مبارزه 24
صدای زن را اگر نامحرم بشنود. 25
آموزش رانندگی با کسب اجازه از مراجع. 25
تلمذ از آیات اعظام قم در روزهای پنج شنبه. 26
نقشه برای فرار از تفتیش ساک در اتوبوس.. 26
در سایه تربیت شان، فرزندانی باکمالات اخلاقی.. 27
تعلیمات ویژه نوجوانان و جوانان برای مبارزه 27
آمر به معروف و ناهی به منکر. 27
خانه ای شاد با مدیریت خوب مادر. 28
زنی متفاوت نه غربی و نه سنتی.. 28
از همان اوایل نهضت دست به کار شد. 28
ارسال اعلامیه به مسئولان ممکلت و برخی بزرگان به صورت ناشناس.. 29
پنهان کردن اعلامیه ها و کتاب ها 29
کسب تکلیف شرعی از علما در ابهامات زندگی.. 29
دیدارهایی با حضرت امام(ره). 30
سخنرانی برای انجمن های کاوش دینی و علمی.. 31
پخش دعوت نامه برای مبارزه به اسم خودش.. 31
بعد از شهادت شهید سعیدی سنگر را خالی نکرد. 31
تنها منزلی که عکس امام به دیوار خانه اش بود. 32
ایجاد پایگاه های مبارزه با ازدواج دختران و پسران معتقد. 32
فرزندان یک خانواده مبارز سیاسی.. 33
شهید خوانساری معرف ما برای شاگردی خانم دباغ. 33
ماه رمضانی که برایم خاطره شد. 33
آموزش در قالب هنرهای نمایشی.. 33
ابعاد مختلف روحی ایشان در شرایط متفاوت.. 34
خانوم شما با سخنرانی هایش غوغا به پا می کند. 34
اقدام سرباز فداکار در فراری دادن خانم مهندس.. 35
مبارزی شاخص ، تسلی دل خانواده شهدا در فضای رعب آور پیش از انقلاب.. 35
یک سرو گردن بالاتر از دانشجویان دختر مبارز. 36
ناشناسی در جلسات سیاسی همدان. 36
توکل بر خدا داشت وقتی دختربچه اش در آستانه مرگ بود. 36
بانوی مبارزی که نقش برجسته ای در جلسات داشت.. 37
مبلغ پرکار ایدئولوژی امام خمینی (ره). 37
شیوه تبلیغی برای تبیین اسلام. 37
اولین هجوم شبانه ساواکی ها به خانه. 38
لطف خدا در پنهان کردن مدارک جرم در فرصت کوتاه 39
نگهبانی بالای سر بچه ها از ترس ساواکی ها 39
باخبرکردن مبارزین از وجود ماموران ساواک در خانه. 40
ترفندهایی برای خارج کردن بخشی از نوارها و اعلامیه ها 40
خارج کردن آخرین برگه اعلامیه از خانه. 41
شش روز سخت در خانه تحت محاصره ساواک.. 41
همسرم و خانواده اش در محاصره ی نامردان. 42
هجوم دوم ساواک و دستگیری مادرم. 42
دستگیری اول خانم دباغ و دو هفته بعد دستگیری رضوانه. 42
مادرم را تکیده دیدم اول پرسید رضوانه کجاست؟. 43
خبر دستگیری خانم دباغ در روزنامه. 43
خانمی که پوشیه می زند و اعلامیه پخش می کند کیست؟. 43
نمونه ای از شکنجه های قابل بازگو. 44
غبطه به روحیه مقاوم و امید خانمدباغ. 44
متن سرودها بهانه ای برای دستگیری رضوانه. 45
صدای فریادم همه ی بازداشتگاه را به لرزه در آورد. 45
شانزده روز رضوانه ی نوجوان را به تحت بستند. 46
دو ماه در سلولی زیرزمینی که نفس کشیدن در آن سخت بود. 46
دادگاه برای مجرم 15 ساله سیاسی.. 47
سلول انفرادی برای رضوانه ی 15 ساله. 47
در بازجویی ها از او می پرسیدند. 47
اگر خواهر نبریده ما هم می توانیم تحمل کنیم. 47
با وجود عذاب روحی در پی دستگیری همسرم و دخترم توسط ساواک،یک بار نگفتم چرا این کارها را کردید؟. 48
زندانی که طویله بود و هیچ روزنه نوری نداشت.. 49
آزادی دروغین نقشه ای برای شناسایی مبارزین دیگر. 49
شما جلو نیایید شما را هم دستگیر می کنند. 50
چهارماه شکنجه در کمیته ضدخرابکاری.. 50
زیرشکنجه تاب نیاوردند و من را لو دادند. 51
بستری شدن در بیمارستان برای التیام زخم ها 51
پاسخ دل نگرانی ها قرآن است.. 51
تربیت خاص والدین کمک به شرایط سخت.. 52
کمونیستی که در جوار او مسلمان شد. 52
تظاهر به بی سوادی راهی برای فرار از اتهامات.. 53
جمع کردن زندانیان مذهبی در زندان و برگزاری کلاس.. 53
تواضع با وجود سطح علمی بالا در فقه. 54
مورد احترام در بین مخالفان. 54
ترس کمونیست ها از خانمدباغ. 55
در کنارش حتی مخالفین هم حس آرامش داشتند. 55
پایبند به اصول مبارزه حتی در زندان. 55
چون مادر مراقب نیروهای مذهبی در زندان قصر. 56
حجابی که فرزندانش از او آموخته بودند. 57
ملاقات با خانواده، جسمی آزرده اما روحی قوی.. 57
زنی با صلابت در پشت میله های زندان. 57
شکنجه هایی که دردش هیچ گاه مرهمی نیافت.. 58
طرد شده از اقوام و فامیل و دوستان. 59
پدربزرگم به مادرم گفت که باید دست از مبارزه بردارد. 59
هرکجا و با هر شرایطی دست از روشنگری بر نمی داشت.. 60
عمق آزار و اذیت ها در کمیته مشترک و ساواک.. 61
کارکردن در هتل برای صبحانه مجانی.. 61
شجاعت در اعتراض مقابل انحرافات.. 61
اگر خانمدباغ را دستگیر می کردند…( اخراج یک زن از انگلیس به خاطر حمل کتاب های مذهبی). 62
گروه خواهر دباغ در خارج از کشور ، همسو با تفکر امام خمینی (ره). 63
تلاش در ازبین بردن گرایش های انحرافی در انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور. 63
دلتنگی مادر در غربت برای فرزندانش.. 63
فعال و موثر در قوام تشکل های دانشجویی خارج از کشور. 64
ترددهای پرخطر بین کشورها با گذرنامه های جعلی.. 65
وجود متبرکش در خانه با ارزش است.. 65
شما همان خانمی هستید که آقای سعیدی در نامه هایش از او می نوشتند؟. 66
بمانید، انشاء الله با هم به ایران میرویم!. 66
صداها ضبط می شد تا رفع شبهه کند. 68
بدون همسرم به ایران برگشتم. 69
بی خبری از او تا وقتی خدمت امام(ره) درنجف رسیدند. 70
صدایش از پشت تلفن تسکینم می داد. 70
امام به همسرم گفته بودند تا زمانی که رژیم عوض نشده صلاح نیست به ایران برگردید. 70
به حکم امام ، ماندن در فلسطین برای پیش برد اسلام. 70
آموزش نظامی در راهی که امام(ره) برایشان روشن ساخت.. 71
گروهی که به خاطر آموزش هایش معروف شده بود. 71
ماشینی با جاسازی 2000فشنگ و 50-60 یوزی! 71
حفظ اطلاعات شخصی براساس اصول مبارزه 72
آموزش نیروهایی که از ایران می آمدند. 72
محمدمنتظری،سفارت خانه جهانی.. 72
دیدار با یاسرعرفات ، نشست پیرامون ناپدیدشدن امام موسی صدر. 73
نشست مطبوعاتی در لبنان و دفاع از مواضع خط امامی ها 73
نقش محوری در سوریه و لبنان، هدایتگر مسلمانان طرفدار انقلاب در امریکا و فرانسه. 74
پذیرفتن خطر برای روشن گری.. 74
تجلی صلابت و حفظ شئونات یک زن اسلامی.. 74
به حد ضرورت با مردان سخن می گفت.. 75
نقش عمده در برگزاری تحصن در کلیسای سن موری پاریس.. 75
گرداننده اصلی اعتصاب غذا در فرانسه. 76
حجاب ایشان توجه رسانه های غرب.. 76
هم مربی بودند و هم آموزش ها را مدیریت می کردند. 76
خصوصیات خانم دباغ در گروه های مبارز. 77
با چادر در تجمع کلیسای سن موری شبیه حضور حضرت زینب(س). 78
نقش موثر دربرقراری سخنرانی بزرگی در پاریس.. 78
عضو هیچ گروه و دسته خاصی به ویژه گروه های انحراف یافته نبود. 79
سخنرانی در انگلیس به نام خواهرطاهره 79
الگوی کامل زن مسلمان را در انگلیس یافتم. 79
یاد استاد هم به او انرژی می بخشید. 79
فراهم کردن شرایط ازدواج جوانان حتی در انگلیس.. 80
مسئول و راهبر، تظاهرات ها در انگلیس.. 80
جاسازهای ماهرانه اعلامیه ها در چمدان. 80
تدارک تمهیدات حفاظت از معترضین و مبارزین خارج از کشور. 80
هیچ گاه کورکورانه حرف های هیچ حزب و جناح و گروهی را قبول نمی کردند. 81
تاپای جان برای حفاظت از امام (ره). 81
مدیریت بیت امام(ره) در نوفل لوشاتو تا فقط صدای انقلاب شنیده شود. 82
هر سئوالی دارید از خود امام(ره) بپرسید. 82
زن سیاستمدار و مشاور جدی امام(ره). 82
محافظی که هم کارهای بیت را می کرد هم امنیت آن را تامین می کرد. 83
تبعیت از دستور پزشک به فتوای امام. 83
درس هایی از امام در نوفل لوشاتو. 84
دوگناه برای خرید پرتقال در فرانسه. 84
اسراف نمی کردند حتی مقدار کمی آب.. 84
سه ساختمان در نوفل لوشاتو و پاریس در اختیار ایرانیان. 84
غذایی درست کنید که خانم دوست دارند. 84
امام(ره) کارهای خودشان را انجام می دادند و در برخی کارها کمکم می کردند. 85
امین مبارزین و مدیریت امورات در نوفل لوشاتو. 85
خانمدباغ کانال ارتباطی با حضرت امام (ره) در نوفل لوشاتو. 86
پایان بخش همه ی خودنمایی ها 86
کسی از امام وقت خصوصی می خواست باید از طریق خانمدباغ اقدام می کرد. 87
ثبت و ضبط خاطرات همرزمان و مبارزین در نوفل لوشاتو. 87
محافظ تیزبین امام در نوفل لوشاتو. 87
دیدن بانویی فعال و باحجاب موجب تعجب همگان. 88
امین امام و هماهنگ کننده ملاقات های امام در نوفل لوشاتو. 88
نقش پر رنگ در معرفی شورای انقلاب.. 88
مبارزی که در نوفل لوشاتو با چادر می درخشید. 89
تواضع در نوفل لوشاتو با وجود کسانی که می خواستند خودنمایی کنند. 89
تنظیم اسامی هیات همراه امام(ره) برای بازگشت به ایران. 89
حکم فرماندهی سپاه همدان از مرحوم لاهوتی و اولین فرمانده کل سپاه، آقای منصوری.. 90
تشکیل شورای فرماندهی سپاه همدان. 92
موفقیت خانم دباغ در انجام وظایف محوله و توسعه سپاه پاسداران همدان. 93
جلسه ای برای تشکیل سپاه منطقه غرب و همدان. 93
برخلاف عادت ها و نگرش ها، درست انتخاب شده بود. 94
تعالی و پرورش یافتن در سختی ها 94
پاسدارها باید اهل نماز، متعهد و صالح باشند. 94
تدبیر در فرماندهی ، قوام بخشیدن به سپاه و رفع مشکلات داخلی.. 95
چریکی با سعه صدر و فهم سیاسی بالا. 95
مبارزی که در ذیل گروه ، پرچم و رنگی نمی گنجید. 95
زن بود اما صد مرد را در مبارزه حریف بود. 96
دو الی سه ساعت استراحت می کرد. 96
کلاش بر دوش با چهره ای مصمم. 97
حمله خارج از خانه پیش از تهاجم. 97
نقش آفرینی در جنبه های مختلف در منطقه غرب کشور. 97
موثر در آرام کردن تشنج های منطقه غرب.. 98
خودشان اطلاعات شناسایی را قبل عملیات ها انجام می دادند. 98
نقش آفرینی و تاثیر در خاموش کردن فتنه ها در غرب.. 100
پیش قراول برای دفع فتنه قروه 101
تا منبع اطلاعات و آموزش های نظامی از منظر شهید محمد منتظری.. 101
انهدام گروهک منافقین در همدان. 101
صحبت و آگاه کردن افراد گول خورده گروهک ها 102
رسالت یک زن واقعی در او جمع شده بود. 102
فرمانده ای که بیشتر مادر بود. 102
به جای استراحت بعد از انقلاب، فعالتر شدند. 103
امنیت استان در زیر سایه ی او. 103
تار و مار کردن مخالفین چماق به دست.. 103
دستگیری قاچاقچیان و انهدام باندهای موادمخدر همدان. 104
حس غرور برای داشتن چنین فرمانده ای.. 104
موفقیت در فرماندهی سپاه با مهرمادری.. 105
پرچم سپاه همدان به خاطر ایشان بالا بود. 105
آستین بالا زدن برای پاسداران مجرد. 105
پرورش نیروهای خواهر و خارچشم دشمنان انقلاب.. 106
از مسئولیت امورتربیتی دانش آموزی تا ایده و تشکیل بسیج دانش آموزی در کشور. 106
مورد اعتماد امام و نماینده امام در جلسات.. 106
روزهای اول جنگ خانم دباغ را دیدم. 106
زیرآتش دشمن بعثی پیش ما بود و همسفره ی ما 107
بسیج خواهران،ثمره ی او در سپاه 107
جنگ هم بشود کار تعطیل نمی شود. 107
مبتکر آموزش نظامی به خواهران. 107
شکایتی از فرماندهی ایشان دریافت نکردم. 107
جاده دست ضدانقلاب و آرامش خانم دباغ. 108
تسلط خانمدباغ بر مسائل امنیتی کشور، تعجب همه را برانگیخت.. 108
باوجود درد و رنج ، با ویلچر به سخنرانی آمدند. 108
اعتراف یاسرعرفات در بزرگی خانمدباغ. 109
با صدای بلند جلوی بنی صدر می ایستاد. 109
گرداننده اصلی جلسات خط امامی ها(ره). 110
امام ایشان را انتخاب کرد تا اتفاقات صدراسلام تکرار نشود. 110
تشخیص درست در دست دادن با گورباچف.. 110
تلاش برای تصویب طرح دادگاه ویژه خانواده 111
احقاق حقوق زنان با توجه به فرموده های رهبری و منشور دین مبین اسلام. 111
نایب رئیس کمسیون دفاع در مجلس شورای اسلامی.. 112
دوست نداشت اسمی از او باشد. 112
رجحان مصلحت دیگران بر مصلحت خود. 112
عناد را کنار بگذارید، جامعه حزب الهی از درد بی حجابی ناله می کنند. 112
مقابل بی قانونی(بی حجابی و فسادعلنی) خواهیم ایستاد. 113
تذکر به صدا و سیما: متوجه ساخته هایتان باشید، زن را مسخره و تضعیف نکنند! 113
مراقبت در نشر کتاب و مجلات.. 114
پیگیری رفع مشکل مردم به خصوص ایثارگران. 114
مشاوره به نمایندگان مجلس.. 115
استقبال مبارزان لبنانی از بانوی دلاور ایرانی.. 115
حضور به موقع و منظم در جلسات.. 115
توانایی زیاد برای انجام وظایف با وجود کسالت.. 115
متواضع در برابر نسل بعد انقلاب.. 115
خانواده ای با تفاوت و تشابه. 116
ساده، بی توجه به زرق و برق دنیا 117
تنها غمی که ضربه بسیار سنگینی بر او وارد کرد، رحلت امام(ره). 117
قبول زحمت برای اهداف بزرگ.. 117
مسافرکشی بعد از دوره نمایندگی برای تامین هزینه خانواده مستمندان. 118
سرپرستی و نگهداری از دو دختر نیازمند در خانه شان. 118
برای انقلاب بی تعارف با همه. 119
مورد اعتماد مسئولین و امام(ره). 119
نماز اول وقت حتی در گوشه خیابان. 119
استخاره به وقت رسیدن به بن بست.. 120
راه گشای مشکلات مردم در محافل خانوادگی.. 120
مدیریت خانواده و روش تربیتی.. 121
پیشگام در بخشندگی و قطع تعلق.. 122
در دید او همه با هم مساوی.. 122
سیاست گذارجمعیت زنان جمهوری اسلامی.. 122
کسی به سراغم نیامده حالم را بپرسد. 123
آرزویم این است خاک پای زائران امام(ره) باشم. 124
بچه امامزاده عبداله همدان از مادری تهرانی الاصل و پدری همدانی
پدرم علی پاشا حدیدچی، اهل همدان و فرزند شیخ محمد بودند که مریدان زیادی داشتند. خودشان نیز شاگرد شیخ تقی ایزدی از علمای تاثیرگذار همدان بود. پدرم،کتاب فروشی در صحافخانه همدان به نام ایران شهر داشتند و به خاطر اخلاق و منش در بین کاسبان، جایگاه خاصی پیدا کرده بودند. مادرم، فاطمه احمدی نیز تهرانی الاصل بودند و در کودکی به همدان آمده بودند. وقتی پدرم فهمیده بودند که دختر خانواده احمدی، سواد خواندن دارد از بزرگترها خواسته بودند به خواستگاری ایشان بروند و اعلام کرده بودند اگر جواب منفی باشد تا آخر عمر ازدواج نمی کنند.
فاطمه احمدی(مادرم)که اهل مطالعه روزنامه و کتاب بودند، بعد از ازدواج، صاحب هفت فرزند شده بودند اما همچنان جلسات قرآنشان برقرار بود. سال 1318 بود، در آخرین سالهای سلطنت رضاخان پهلوی، من در محله ی امامزاده عبداله همدان، به دنیا آمدم. نامم را مرضیه نهادند که یکی از القاب حضرت زهرا (س) بود. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
مارمولک و رتیل به جای عروسک
از همان کودکی سر نترسی داشتم. کارهایی ميكردم که انجام آنها از دختران همسنوسال و حتی بزرگترها بعید بهنظر میرسید. یک قوطی فلزی داشتم؛ وقتی درش باز میشد که مادر بین ما کارهای خانه را تقسیم میکرد و از منزل خارج میشد. آنوقت محتویات قوطی را خالی میکردم و روی پاهایم میچیدم؛ از عقرب گرفته تا مار، از مارمولک تا رتیل! از دیدن اين موجودات و بازی با آنها لذت می بردم! هیچ عروسکی برایم آنها نمیشد و شیرینی و هیجان در دست گرفتنشان را به من نمیبخشید. خواهرانم مثل بقیه از این جانورها میترسیدند. من هم از این ترسشان کمال استفاده را می کردم؛ آنها مجبور ميشدند تا کارهایی را که به من محوّل شده بود، انجام بدهند یا سهم خوراکیام را بیشتر کنند! آنها سرانجام خبر کارهایم را به مادرم میرساندند و گوشمالی میشدم؛ اما باز روز از نو و روزی از نو!(مرضیه حدیدچی(دباغ)
اشغال کشور توسط متفقین
کودکی هایم همراه است با خاطرات اشغال ایران توسط متفقین که در مملکت هرج و مرج شده بود. از ترس تجاوز و دزدی بیگانگان، با صاحب خانه مان ، به به باغی اطراف همدان رفتیم. مردها، طلاها را از زن ها گرفته و با پول هایشان در لانه های کلاغ ها پنهان کردند . سپس زن ها و ما بچه ها را در بالای اتاقکی در داخل باغ ـ که کیلی نام داشته است ـ جای دادند و نردبان را از پای اتاقک برداشتند و خودشان در آستانۀ اتاقک یادشده خوابیدند تا در صورت حملۀ اتفاقی متفقین به این باغ، تصور بشود که در این باغ تنها مردان ساکنند و زنان از تعرض بیگانگان مصون بمانند. مدتی این طور زندگی کردیم تا آب ها از آسیاب افتاد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
شیرینی هایی با طعم تلخ
سربازهای خارجی متفقین که با جیپ هایشان به کوچه و خیابان می آمدند، همه فرار میکردند؛ تنها من می ماندم و با کنجکاوی کودکانهام آنها را میپاییدم.چندباری بهاصرار خواهر بزرگم از خارجی ها بیسکوئیت و شکلات گرفتم؛ خوراکی هایی که کمتر بهدست بچه ها میرسید. بعد هرچه را که از سربازهای خارجی گرفته بودم بین بچه ها تقسیم میکردم و شادی کودکانهای از این کار عایدم میشد.سرانجام وقتی مادر شکایتم را به پدرم برد، او اخمهایش را توی هم کرد و گفت:«نباید این کار را میکردی، آنها دشمن خدا و اسلام هستند؛ میخواهند شما را گول بزنند. نباید از آنچه که از آنها گرفتی، میخوردی. به بقیه هم نباید میدادی! مَثَل آنها مَثَل معاویه است دخترم! در زمان امامت حضرت علی(ع)، معاویه به خانه ی دوستداران و شیعیان علی(ع) بزغاله ای میفرستاد؛ وقتی بچه ها به آن حیوان انس می گرفتند، شبانه آنها را میدزدید و میگفت علی(ع) آنها را دزدیده، تا تخم کینه ی ايشان را توی دل بچه ها بکارد.»
دلم پر از درد شده بود و طعم شیرین آن شکلات ها و بیسکوئیت ها در دهانم تلخ! با خودم گفتم:«خداجان، دیگر از این کارها نمیکنم.» (مرضیه حدیدچی(دباغ)
عایدی شنبه ها
یهودی های همدانی که تعدادشان کم هم نبود، حاضر به روشن کردن آتش نبودند. حاضر بودند به یک نفر پول بدهند تا برایشان آن روز را آتش روشن کند. هنوز در دوران کودکی بودم که از این شرایط کمال استفاده را کرده و می رفتم و برای آنها آتش روشن می کردم و از آنها بابت این کار یک شاهی می گرفتم. وقتی پول هایم پنج تا ده شاهی می شد، خوراکی می خریدم و بین هم سن و سالها و دوستانم تقسیم می کردم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
اذان گفتن روی بام با لباس پسرانه
محدودیتی که بین دخترها و پسران قائل بودند برایم سوال برانگیز بود و باعث آزارم می شد. اما حاضر نمی شدم خط قرمز هایی که برای دخترها می کشند محدودم کند. یکی از کارهایی که دوست داشتم اذان گفتن سر بام بود که هیچ دختری اجازه این کار را نداشت. بنابر این به خانه عمه ام می رفتم و لباس پسرانه پسرعمه هایم را می پوشیدم و وقت اذان به بام می رفتم و همراه آنها اذان می گفتم. سپس دوباره لباس دخترانه می پوشیدم ، نمازم را می خواندم و بر می گشتم به خانه.
راه انداختن دسته عزاداری در محرم
کودکی بیش نبودم اما مُحرم ها، دستۀ عزاداری خودم را راه می انداختم.پسران و دختران همسایه را ردیف می کردم و خودم جلودار دسته می شدم. این دستۀ عزاداری، هنگام ظهر میهمان ناخواندۀ یکی از همسایه ها می شدکه از ابتدای محرم آش کاچیِ نذری (آشی مخصوص همدان)، پخش می کرد. بعد مراسم های محرم، پرچم و کتل در زیرزمین خانه مخفی می کردم تا محرم سال بعد. کارهایم به مذاق خانواده و بخصوص پدرم خوش نمی آمده است. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
اجازه نداری نوشتن یاد بگیری
بعد از مدتی من را به مکتبخانه فرستادند تا از زنی بهنام آجیملّا خواندن یاد بگیرم. یک روز آجیملّا جلوی چندتا از بچه ها کاغذ سفیدی گذاشت و به من کاغذی نداد؛ وقتی قیافه ی مات و متعجبم را دید، گفت:«پدرت سپرده تا به تو فقط خواندن یاد بدهم! فقط خواندن!»
وقتی فهمیدم اجازهي یادگیری نوشتن را ندارم، با دلی آتش گرفته و چشمان اشکی به خانه رفتم و از پدر و مادرم پرسیدم:«شما گفتید آجیملّا به من نوشتن یاد ندهد؟!» . نمی توانستم بپذیرم که برای صلاح دخترها و اینکه ممکن است نامه ای به اشتباه بنویسند و برای خودشان دردسر درست کنند از یادگیری نوشتن منع شده ام. باورم نمی شد پدرم، که مردی فاضل ،اهل کتاب و کتاب خوان است، چنین تفکری داشته باشد. تصمیم خودم را گرفتم. شبها، کاغذ باطله های پدرم را همراه قلم و شمعی بر می داشتم و به زیرزمینی که کسی جرات نداشت روزها وارد آنجا شود، می رفتم و از روی کتابی، مشق می نوشتم تا نوشتن را نیز یادگرفتم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
رفتن به مسجد جامع به تنهایی تا نمازحاجت بخواند!
خدا به پدر و مادرم، فرزندان ذکوری عنایت کرده بود که عمرشان کوتاه بود و زنده نمانده بودند از روی همین نگرانی، توجه شان به برادرانم بیشتر بود. من هم در عالم بچگی فکر می کردم مادر و پدرم، علی پاشا و فاطمه خانم، برادرانم را بیشتر از من دوست دارند. شنیده بودم که هر کسی پشت همه ی ستون های مسجد جامع شهرمان دو رکعت نماز بخواند،حاجت روا می شود. جسارت به خرج دادم و یک روز از فرصت استفاده کردم و بی اجازه و بی خبر ، به تنهایی به مسجد جامع رفتم و طبق آن سفارش، دو رکعت نماز پشت هر ستون خواندم و دعا کردم مریض شوم تا واکنش پدر و مادر را ببینم و بفهمم من را چقدر دوست دارند. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
رفتن به گورستان پیش قاپ باز ها
مادرم برای جوجه کشی، مرغی را خوابانده و گفت که اگر یک قاپ پیش این مرغ باشد، هنگام رعد و برق دیگر نمی ترسد. برای همین یک به روز به تنهایی از راه مکتب به گورستان عمومی شهر رفتم و از پسرهایی که در آنجا قاپ بازی می کردند، یک عدد قاپ (تکه استخوان گوسفنداز آلات بازی و قمار) گرفتم و به مادرم دادم. ایشان قاپ را گرفتند و پایین و بالا کردند و به خاطر وزن سنگینش داخل استخوان را نگاهی انداختند و فهمیدند داخل آن سرب ریخته شده و از آلات قمار و شرط بندی است و این که از کدام محله آمده . من را مواخذع کرد و شروع به کتک زدنم کرد. اما من در حال کتک خوردن به قولی فکر می کردم که به آن پسر دادم و پول قاپی را که باید برایش می بردم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
حفظ اشعارسخت
وقتی کودک بودم، شب ها در خانه دور هم می نشستیم و مشاعره می کردیم. برای این که کم نیاورم ، سعی می کردم اشعار سخت را حفظ کنم تا شبها از آن ها در بازی استفاده کنم. از میان شاعران پروین اعتصامی و حافظ و سعدی را دوست داشتم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
ترساندن با مارسیاه
از هر فرصتی برای بازیگوشی استفاده می کردم. گاهی بازی هایم برای بقیه ترسناک اما برای من پر از هیجان بود. هر چقدر کودکان از حشرات و جانورها می ترسیدند، من از داشتن آنها لذت می بردم. یک روز که به خانه آمدم، دیدم صفر ،خدمتگزار خانه مان، ماری را کشته است. من هم مار را برداشتم و به کوچه و خیابان رفتم. مردم می ترسیدند و از من فرار می کردند. هنگامی که مار در دست، به خانه باز برگششتم، مادر و مادربزرگم، گرم قرائت قرآن بوده اند. از تماشای این صحنه و با فکر این که مار زنده است، لرزیدند و قرآن را رها کرده، فرار کردند. از طرفی نگران بودند، مار من را نیش بزند. صفر آمد و مار مرده را از من گرفت. حالا باید بابت این جسارت و بازیگوشی کتک می خوردم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
محروم شدن از مکتب
آن زمان بد می دانستند دختر جوان یا زنی بدون مردش سوار درشکه بشود، برخلاف این عرف، با مقداری از پول توجیبی ام درشکه ای کرایه کردم تا من را به مکتب برساند. در راه، همکلاسیم را هم سوار کردم. ناگهان پدر همان دختر ما را در میانه ی راه دید و دخترش را از درشکه پایین کشید؛ اما من با همان تخسی به درشکهچی فرمان دادم تا به راهش ادامه بدهد. جلوی مکتبخانه، پدر هم کلاسی ام را دیدم که زودتر از من رسیده و با آجیملّا مشغول صحبت است.
آجیملّا تا من را دید، اخمی کرد و من و همکلاسیم را به داخل فرستاد. بعد بهدستور او یک پای من و یک پای دوستم را به فلک بستند و حالا نزن و کی بزن! هنوز آتش چوب هایی که به کف پایم خورده بود، آرام نگرفته بود که آجیملّا دستور داد:« باید فردا پدرت بیاید مکتبخانه؛ با او کار دارم!» پدرم که از مكتبخانه برگشت، صورتش گُر گرفته بود؛ عصبانی بود و خون خونش را میخورد. با ترس آب دهانم را قورت دادم. پدر با غیض نگاهی کرد و گفت:« از فردا دیگر مکتب نمی روی، خودم دَرسَت میدهم.».بعدها شنیدم كه آجیملّا به پدرم گفته بود:«دختر شما روی بقیه ی دخترها را هم باز میکند؛ بهتر است خانه بماند».(مرضیه حدیدچی(دباغ)
ازدواج زودهنگام برای آرام کردن روح بازیگوش و سرکش
دختری پرانرژی بودم که با خطر بیگانه بودم. تمامی دوران کودکی ام را تا چهارده سالگی که ازدواج کردم به تجربه و تخلیۀ این انرژی گذراندم. حتی بازیهایم، آن دست بازیهایی نبود که دختران را توانایی انجامش را داشته باشند. تمامی اینها دست به دست هم داد تا پدر، برخلاف عرف خانواده مان که دخترها هفده، هجده سالگی ازدواج می کردند ، در چهارده سالگی من را عروس کند، تا شاید این جوش و خروش ناشی از ایام پرتحرک خردسالی و نوجوانی، در تلاقی با وظایف زناشویی و بعدها بچه داری فروکش کند. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
خواستگاری حسن میرزادباغ
پدرم، علی پاشاحدیدچی گفتند :«که اسم خواستگار حسن است و پدرش از دوستان من. کار دبّاغی برایشان دیگر منفعتی نداشت، کوچ کردند تهران. این حسنآقا هم الان در تهران شاگرد مغازهای است؛ حلالخور و باایمان و اهل مطالعه است. او را از بچّگی میشناسم؛ می آمد مغازه ی من و لوازم التحریر و کاغذ و کتاب میخرید. حسابش با بقیه ی بچه ها جدا بود که با او معامله میکردم. نسیه میبرد و پدرش آخر ماه می آمد مغازه و حسابوکتاب میکردیم.»
با اینکه با خواستگارم پانزده سال اختلاف سنی داشتم، اما رضایت پدرم باعث شد سر سفره عقد بنشینم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
جواب مثبت از آقای حدیدچی، کتابفروشی ایرانشهر
من آمادگی چندانی برای ازدواج نداشتم، اما به قول معروف دل به دریا زده، خود را در جریان امور زندگی ام به خدا سپرده و جاهای زیادی برای خواستگاری رفتم. هر کجا که خانواده من برای خواستگاری می رفتند، من شرط می کردم که خود من هم باید دختر را ببینم. البته خدا را گواه می گیرم که منظورم از دیدن دختر مورد نظر، صرف دیدن ظاهر نبود. فقط قصد داشتم دختری را به همسری انتخاب کنم که چهره ای معصومانه داشته باشد…
از دوران کودکی به علت بیسوادی پدرم جهت خرید نوشت افزار و دفتر و کتاب، مجبور بودیم خودمان اقدام کنیم. در همدان یک کتابفروشی به نام «ایرانشهر» بود که بعدها معلوم شد صاحب این کتابفروشی یادشده آقای علی حدیدچی هستند. یک روز همشیره تلگراف زد و از بابت اینکه خانواده آقای حدیدچی یا آقای ایرانشهر به خواستگاری ما جواب مثبت داده بودند، تبریک گفت. لحظه ای که تلگراف را دیدم باورم نمی شد. از خوشحالی پر درآورده بودم. انگار بهشت را به من بخشیده اند. حس کردم که این خانواده به من اصالت و ریشه می بخشند و نه مقام و ثروت و پول و… بعد احساس کردم حتی بدون ملاقاتحضوری با این دختر خانم، حاضر به ازدواج هستم و تا به حال هم الحمدلله پشیمان نیستم؛ در حالی که من خودم را در حد و اندازۀ حاج خانم نمی بینم، اما خود را یکی از مسبّبان و پایه گذاران آماده بودن زمینۀ فعالیتشان حس می کنم. ایشان زندگی و خانواده و هشت بچه [1]خود را رها کرد. صدمات و لطمات بسیاری را به جان خرید و طی سالهای متمادی، سختیها و ناملایمات بسیاری را تحمل کرد. (حاج حسن میرزادباغ)
عروسی ساده
آن روز من و داماد جدا نشستیم؛ حسن آقا در اتاق آقایان و من در اتاق دیگر. مادرم به خیاطی سفارش داده بود تا لباس سفید توری و چینداری برایم بدوزد. او هم، پایین لباس سفید عروسم را انگورهایی از پارچه ی مشکی دوخته و سعی كرده بود بهنسبت آن زمان، لباس زیبایی از كار دربياورد. آن روز عاقد را هم مثل داماد ندیدم؛ عمویم آمدند و گفتند:«من وکیل تو هستم، قبول داری؟ راضی هستی به عقد حسنآقای دبّاغ دربیایی؟»
مهریه ام یک جلد کلامالله مجید بود، یک جفت آینه و شمعدان و سی عدد سکهی یکریالی نقره و پنج مثقال طلا! عروسی مان بسیار ساده بود؛ فامیلهای درجه یک، بعدازظهری آمدند و مراسم که تمام شد، با شوهرم به خانهي خواهرش رفتیم.چند روزی از عروسی ام نگذشته بود که پختگی و مهربانی حسنآقا دلم را ربود و با خاطری آسوده از شوهرم، همراه او راهی تهران شدم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
تنها از همسرم اطاعت می کردم
ماه های اول ازدواجم سرگرم دید و بازدید، برو و بیا و دیدن تهران بودم، ولی بعد از هفت ـ هشت ماه باز همان روحیه ی ناآرام و سرکشم بروز پیدا کرد. زیر حرف مادرشوهر نمی رفتم؛ البته حرفهای شوهرم را گوش می کردم؛ چون از نظر شرعی بر من تکلیف شده بود و شناخت پیدا کرده بودم که باید احترام شوهر را نگاه داشت، ولی هر چیزی را هم نمی توانستم بدون منطق قبول کنم؛ چون اصلاً به یاد ندارم که در دوران کودکی هم، حتی حرفی را بدون منطق از پدر و مادرم قبول کرده باشم. به هر حال من تازه از همدان به تهران آمده بودم و موقعیت جدیدم، ایجاب می کرد که انتخاب کنم و تشخیص دهم. در آن سن و سال بازیهایی که می کردم هیچ شباهتی به بازیهای هم سن و سالانم نداشت. بلکه از یک سطح منسجم تری برخوردار بود؛ مثل داشتن کلاس و غیره. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
شاگردی حاج آقاکمال مرتضوی و حاج آقا خوانساری که در رشد و تربیت فرزندان نقش داشت
با پیشنهاد یکی از همسایه ها به شوهرم حسن آقا و با استدلال این که انرژی ام شکل خاصی بگیرد و از اسلام و قرآن بیشتر بیاموزم، یک سال و نیم نزد حاج آقا کمال مرتضوی درس دین خواندم اما با نقل مکان به منزلی دیگر و تولد فرزندم از کلاسها محروم شدم. فرزند دومم را باردار بودم که با دوستانی در مسجد نزدیک منزل جدیدمان(به نام مسجد سلمان) آشنا شدم ودر آنجا از پیش نماز، آدرس منزل آقای خوانساری را گرفتم. بعد از اینکه با خانم ایشان آشنا شدم، دوباره شروع به درس خواندن کردم، اما این دفعه در کنار درس، فقه، اصول و اخلاق را هم تلمذ می کردم و که معتقد بودم در رشد و تربیت بچه هایم بسیار مؤثر بود. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
رحلت آیت الله بروجردی و پخش اعلامیه برای مرجعیت امام خمینی(ره)
مرحوم آیت الله بروجردی که از دنیا رفتند ، قضیه انتخاب مرجعیت، مسألۀ حاد و پیچیده ای شد . مانند بقیه مردم مانده بودم که بعد از مرحوم بروجردی تکلیف چه می شود. برای روشن شدن تکلیفم، مشغول فعالیت هایی شدم. اعلامیه هایی که مطالب آن ، اظهار نظرهای حضرت امام(س) در مورد دستگیریها و مسائل مختلف بود را که از قم می آمدند، به امضای علما می رساندم تا بالاخره تکلیف افراد مشخص شده و این اعلامیه ها به شهرستانها برسند. یک سری اعلامیه ها و اطلاعیه ها هم توسط آقای صاحب الزمانی به نشانی منزل مان ارسال شده بود که باید به همدان فرستاده می شد تا توسط یک روحانی امضا شده، دوباره به قم برگردد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
خوابی عجیب درمورد امام(ره)
شبی با فکر و خیال و ناراحتی از ظلم هایی که به مردم روا میشد، به خواب رفتم. در خواب سیّدی را توي منزلمان دیدم که از دردِ شانه ميناليد. حس کردم آن سیّد نورانی، وسیله ی هدایتی است برای من؛ ولی چرا از درد شانه ناله ميكرد؟! آن خواب، تأثیر بسیار زیادی بر من گذاشت. فکر کردم باید ایمانم را قویتر کنم و خود را به خدا نزدیکتر؛ برای همین سعی کردم با ادعیه، نماز و توجه بیشتر به قرآن و معانی آن روحم را پرورش بدهم.خیلی زود چهره ی آن سیّدی را که در خواب دیده بودم، پيدا كردم؛ آن هم در عکسهایی که در دست مردم و در تظاهرات برای اعتراض به دستگیریاش بود؛ آیتالله روحالله موسوی خمینی!
دانستم ناراحتی آقا و ناله هایی که از درد میکشیدند، از چه بود.بعد از اعتراض مردم به دستگیری امام، ایشان از پادگان عشرتآباد آزاد شده و به قم عزيمت كردند. بهاصرار، همسرم را که بهخاطر شغلش وقت محدودی در اختیار داشت، راضی کردم تا به دیدن کسی بروم که او را پاسخگوی همه ی سؤالهايم می دانستم. به قم كه رسیدیم، وقت ملاقات عمومی تمام شده بود. با شنیدن این خبر، تمام ذوق و شوقم به حسرت تبدیل شد. از زیر پوشیه، نگاهم به گنبد حرم حضرت معصومه(س) افتاد. با خانم نجوا کردم:«خانمجان، دیدی نشد آقا را ببینم! چرا توفیق از من گرفته شد؟ خانمجان، نمیشد زمینهی این ملاقات را فراهم میکردی؟»
سوار مینی بوس شدیم. مثل داغدیده ها آراموقرار نداشتم. نزدیک ساعت دو بود که راننده توی آینه نگاه کرد و گفت:«آقای خمینی به مجلس شهدا در مسجد رفتهاند. اگر کسی دوست دارد، پیاده شود؛ ما کمی صبر می کنیم.»
با شنیدن این حرف انگار تمام دنیا را به من دادند. با خوشحالی از مینیبوس پیاده شدیم و بهطرف مسجد رفتیم. دیدار صورت گرفت؛ آن هم از راه دور و در خیل جمعیتی که مشتاقانه برای زیارت امام خمینی به آنجا آمده بودند.(مرضیه حدیدچی (دباغ)
آغاز سرگشتگی!
اولین دیدارم با امام (ره) سرگشته شدم. در راه بازگشت، از پنجره به بیرون نگاه میکردم و فقط اشک میریختم.دلم میخواست کاری برای آقا بکنم، اما چهکاری از دستم برمی آمد؟ چه می توانستم بکنم؟ دیگر آراموقرار نداشتم و روزبهروز حالم رو به وخامت رفت؛ تا آنجا که در بیمارستان بستری شدم. در حال نزارم به همسرم التماس کردم که خانه و زندگی را بفروشد و به قم عزیمت کنیم تا شاید بتوانم کلفتی آقا را بکنم!چهل روز در اغما بودم تا با نفس آیتالله سیّد محمدباقر همدانی و به برکت حدیث کسائی که بالای بسترم خواندند، بیماری ام رو به بهبودی رفت.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
حفظ حریم
پانزدهم خرداد هزار و سیصد و چهل و دو صبح زود برای خرید نان از خانه بیرون رفتم میدان خراسان مالامال از جمعیت بود. آنها در حالیکه به طرف خیابان شهباز میرفتند شعار یا مرگ یا خمینی می دادند محلی که کلانتری چهارده واقع شده بود. جلوی در کلانتری پاسبان ها را دیدم تفنگ به دست رو به مردم زانو زده بودند. تا وارد نانوایی شدم زد و خورد شروع شد نانوایی مقابل کلانتری بود. یکی دو نفر از مشتری ها پریدند و کرکره دکان نانوایی را پایین کشیدند. صاحب دكان من و بقيه مشتریها را هل داد به طرف زیرزمین، آنجا پر از کیسه آرد بود بین مشتریها زن دیگری نبود من تنها بودم به همین دلیل در دکان ماندم و به زیر زمین نرفتم صدای تیراندازی از نزدیک شنیده می شد. کنار دیوار پناه گرفتم که مبادا تیر به کرکره اصابت کند و به من بخورد .(مرضیه حدیدچی(دباغ)
شاگردی آیت الله سعیدی
حاج حسن دباغ، مغازه ای در تهران داشتند و به فروش آبلیمو، چای و برخی اقلام می پرداختند. به خاطر اعتماد و خوش بینی زیادشان و فروش امانی و بازپرداخت نشدن طلب شان دچار خسارت مالی شدند. بعد از 15 خرداد و دستگیری امام(س)، برای ما نیز اتفاقاتی افتاد که مشکلات مالی همسرم یکی از این موارد بود. ما به دنبال این واقعه هر چه داشتیم فروختیم تا قرضهای همسرم را بدهیم و پس از آن، در خانه کوچکی نزدیک مسجد موسی بن جعفر (ع)، سکنا گزیدیم. به خاطر این تغییر مکان، مجدداً از استادم حاج شیخ علی خوانساری و محضر درس آن بزرگوار دور افتادم و بعد از مدتی ایشان فوت کردند. البته در این مدت به عناوین مختلف با بعضی از علما و روحانیان ارتباطی برقرار کرده بودم و گاهی اوقات سؤالات و مسائلی را که برایم پیش می آمد از این بزرگواران می پرسیدم و بر طبق راهنمایی های ایشان عمل می کردم.تا این که حاج حسن آقا آمدند منزل و گفتند شخصی به نام سعیدی در مسجد موسی بن جعفر(ع) هستند که می توانند به شما درس بدهند. من و تعداد دیگری از خواهران از محضر آیت الله سعیدی کلی خواهش و تمنا کردیم تا با تشکیل کلاس چهارده ـ پانزده نفره خانمها موافقت فرمایند که آن بزرگوار هم، با بزرگواری تمام این پیشنهاد را پذیرفتند و کلاسها دایر شد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
برنامه ریزی برای شرکت در کلاس درس و فعالیت های دیگر چون سخنرانی
در زمان شاگردی در محضر آیت الله سعیدی، پنج ـ شش فرزند کوچک داشتم، آنها را طوری تربیت کرده بودم که در نبود من بتوانند از هم مراقبت کنند و باید به گونه ای برنامه ریزی می کردم که به همه ی امورات برسم. صبحها یک تعداد از آنها که در نوبت صبح ثبت نام کرده بودم، کیف و کتابشان را برداشته و به مدرسه می رفتند و بقیه که شیفت عصر ثبت نام شان کرده بودم، به همین ترتیب عمل می کردند. کوچکترین فرزندم را هم که شیرخواره بود، یک بار قبل از رفتن به کلاس شیر می دادم و ساعت ده در گهواره می خواباندم و به کلاس درس می رفتم و درس می گرفتم. مجدداً برای تهیه ناهار و غیره به منزل برمی گشتم و در هنگامی که بچه ها غذا را می خوردند، کارهایم را انجام می دادم و ساعت چهار دوباره کوچکترین فرزندم را در گهواره می خواباندم. این بار برای تدریس یا سخنرانی های یک ساعت و ربعی ای طول می کشید، از منزل خارج می شدم و بچه ها را به امان و پناه خدا در منزل تنها می گذاشتم. در خدا را شکر، در طول این مدت، هیچ وقت اتفاقی برای بچه ها و خانواده ام نیفتاد و من تمام این خوش یمنیها را از اثر الطاف خفیّۀ الهی می دانم که در همه این مراحل پشت و پناه من بود. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
سربلندی در امتحان شجاعت و جسارت
در یکی از روزها شهید آیت الله سعیدی از ما شاگردانش خواستند که هر یک، درباره فرازی از زندگی حضرت زهرا (س) مقاله ای بنویسیم. من نیز در سه ،چهار صفحه، مقاله ای تحلیلی درباره فلسفۀ گریۀ حضرت فاطمه (س) نوشتم که این مقاله، بیش از سایر مقالات توجه استادم را جلب کرد. ایشان من را صدا کردند و خواستند که زیر مقاله ام را امضا کنم. وقتی علت را جویا شدم شهید سعیدی پاسخ دادند که:« مؤلف باید مسئولیت متن خودش را به عهده بگیرد… »و منتظر عکس العمل من شدند . من هم بدون هیچ درنگی زیر مقاله را امضا کردم. شبانه هم خانمی با پوشیه به در منزل ما آمد و اعلامیه ای به من دادند تا منتشر کنم. بعدها متوجه شدم که استادم، قصد امتحان کردن من را داشته و از امتحانات، سربلند و پیروز بیرون آمده ام. از آن به بعد، من و یکی دیگر از هم درسانم برای استاد، برجسته تر شدیم و شهید آیت الله سعیدی، مأموریتهای مختلفی به ما داد؛ پخش کردن فتواهای امام (س) که از نجف می رسید، رونویسی کتاب ولایت فقیه حضرت امام (س)، برگزاری اردوهای مختلف برای زنان و دختران متعهد در مردآباد کرج و… (مرضیه حدیدچی(دباغ)
جلب رضایت همسر برای ادامه ی مبارزه
همسرم حسنآقاي دبّاغ روبهروی آیتالله سعیدي نشسته بود. من هم بودم. همسرم هنوز نمیدانست که چرا آقا خواسته اند نزد او برویم.چند روزی ميشد كه آقای سعیدی را ندیده و سر کلاسش حاضر نشده بودم.ماجرا از وقتی شروع شد که با دستور و راهنمایی آیتالله سعیدی، بههمراه یکی از برادرها به خانه های سازمانی پایگاه نیروی هوایی (شهید ستّاری امروز)رفتيم تا اعلامیه های امام خمینی را پخش کنیم. آن زمان مثل حالا برای ورود سخت نمی گرفتند. گمان می کردند از مهمانها یا خانواده ی پرسنل نیروی هوایی هستیم. ما هم با یک دسته اعلامیه که توی کیفمان جاسازی کرده بودیم، به داخل پایگاه رفتيم و آنها را لای در خانه ها و زیر برفپاک کنِ ماشین های نظامیان گذاشتيم!
دستهایم از سوز سرمای زمستان یخ کرده بود و لرز همه ی جانم را فرا گرفته بود. وقتی به خانه رسيدم، ساعت نه شب بود. حسنآقا جلوی در اتاق ایستاده بود. حس کردم وقتی من را دید، نفس راحتی کشید. بعد از سلاموعلیک اخمهایش را توی هم کرد و گفت:«خیلی دیر آمدید. اصلاً دیگر راضی نیستم به کلاس آقای سعیدی بروید.»خود حسنآقا آیت الله سعیدی را معرّفی کرده بود؛ گفته بود از شاگردان امام خمینی هستند، و چون می دانست من شیفته ی امام هستم، پيشنهاد داده بود بروم و زیر نظر ايشان بقیه ی درسم را ادامه بدهم. اما با وجود اين، سرم را کج کردم و گفتم:«شما راضی نباشید قدم از قدم برنمیدارم، چشم!»
مشغول کارهای خانه بودم و به بچه ها میرسیدم، اما دل توی دلم نبود. دوست داشتم به کلاس درس لمعه و اخلاق که زیر نظر آقاسیّد اداره ميشد، بروم؛ اما به این اعتقاد داشتم که اگر همسرم راضی نباشد، روحم پلّه ای به کمال و تعالی نزدیک نمی شود.
تلفن که زنگ خورد و صدای آقای سعیدی را شنیدم، این دلتنگی بیشتر شد؛ گفتند:«پس کجایید خانم؟ چرا سه روز است سر کلاس نمیآیید؟»گفتم:«حاجآقا، شوهرم مخالف هستند.»
با لحن شوخی که همیشه داشتند، گفتند:«شوهرت شکر میخورد!»
بعد ادامه دادند:«بگویید بیایند، سعیدی با او کار دارد.»
همسرم نگاهی به من کرد و نگاهی به آقای سعیدی. آقای سعیدی، احوال او و بچهها را پرسیدند و گفتند:«حسنآقا واقعیتش یک نفر میخواهد تجارت پرسودی راه بیندازد و به شما نیاز دارد.» چشم های همسرم گرد شد و با تعجب گفت:«حاجآقا از شما که پنهان نیست، من سرمایه ای ندارم که شراکت کنم.» حاجآقا لبخندی زدند و گفتند:«سرمایه نمی خواهد، رضایت شما کافی است؛ بهجایش در سودش شریک هستید!» همسرم گمان کرد حاجآقا دارند شوخی میکنند؛ برای همین گفت:«این چه تاجر دیوانهای است که میخواهد بدون سرمایه ام با من شراکت کند و سودش را با من سهیم بشود!»
حاجآقا نگاه پرمعنایی کردند و گفتند:«همسر شما قدم در راهی گذاشته که پرخطر است، اما برای رضای خداست و سود آن چندین برابر است. می خواهید در این تجارت شریک بشوید؟»لحظه ای سکوت حکمفرما شد.بعد حسنآقا با خنده گفت:«چشم حاجآقا، هرچه شما بفرمایید!» و رو به من کرد و گفت:«از فردا میتوانید سر کلاس درس حاضر شوید. من ديگر با شما کار ندارم.»
و دیگر هیچوقت در انجام فعالیت هایم ممانعتی نکرد؛ برای همین بود كه نام «دبّاغ» را بر روی خودم گذاشتم. شراکت جدیدمان از همان روز آغاز شد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
عدم خود اجتهادی
اگر به فتوای امام(ره) در مسئله دفاع دقیقا واقف بشوید ملاحظه خواهید کرد که ایشان در مسئله دفاع زن مرد پیر و جوان را مطرح نمی کنند و دیدن چنین آموزشهایی را برای دفاع برای زن و مرد واجب میدانند؛ مخصوصا اینکه شهید بزرگوارمان آیت الله سعیدی که معلم ما بودند، بحث مفصلی راجع به این قضیه داشتند. در زمان زنده بودن ایشان در باغی در مردآباد کرج که متعلق به آقای کمپانی بود، دو آقا که صورتهایشان پوشیده بود می آمدند و آموزش می دادند. ما در چهار جلسه در دو ماه هفت هشت خانم را بردیم آنجا و آموزش استفاده از اسلحه دیدیم. البته تعداد خانم ها به تدریج کمتر و کمتر شد. این آموزشها برای دفاع بود و نه برای جنگیدن یا در بحث خوردن سیانور در مواقعی که انسان درتنگنای دستگیری و لو دادن بود،آموزش رانندگی،حمل اسلحه و موارد دیگر، فتوای آن را از امام(ره) گرفتم.(مرضیه حدیدچی (دباغ)
صدای زن را اگر نامحرم بشنود
بی شک آیت الله سعیدی یکی از سربازان و مریدان واقعی امام خمینی بود. در هر کاری که احساس میکرد شبهه برانگیز است و ممکن است در آن اشکالی وارد شود با امام مکاتبه میکرد و از ایشان فتوا می گرفت. به پیشنهاد ایشان من در مجالس و محافلی که خانم ها و گاه آقایان حضور داشتند، سخنرانی میکردم آن روزها بعضی از آقایان می گفتند: اگر صدای زن را مرد نامحرم بشنود حرام است. آقای سعیدی برای آنکه رفع ابهام کند و موضوع را برای خودش و من روشن کرده باشد نامه ای به امام نوشت و از ایشان کسب تکلیف کرد امام پاسخ داده بودند: صدای زن چه حدیث بخواند یا سخنرانی کند و حتی اگر روضه بخواند و موعظه کند عورت نیست حتی اگر گمان ببرد که مرد نامحرمی از صدای او لذت میبرد آن مرد دارد گناه میکند نه این زن. نامه های آقای سعیدی را یک نفر میبرد و به پیرزنی می سپرد که به او ننه آقا می گفتند. ننه آقا شش ماه در عراق بود و شش ماه در ایران. هشتاد – نود سال داشت .نامه ها را میگرفت بی آنکه بداند ماجرا چیست و آنها را به عراق میبرد و به رابط امام خمینی تحویل می داد و پاسخ را برای رابط آقای سعیدی می آورد.( مرضیه حدیدچی(دباغ)
آموزش رانندگی با کسب اجازه از مراجع
نظر آیت الله سعیدی این بود که من رانندگی یاد بگیرم تا در انتقال وجابجایی اعلامیه ها و افرادی که با ما فعالیت میکردند همکاری بیشتری داشته باشم. در آن دوره رسم نبود خانمها با حجاب پشت فرمان بنشینند. از طرفی هم امام فتوا داده بودند که چون مردها تعلیم رانندگی می دهند زنها نمی توانند گواهینامه بگیرند و رانندگی کنند. آقای سعیدی نامه ای برای امام نوشت و پیشنهاد خود را با وی در میان گذاشت. نامه را به ننه آقا( پیرزنی که به عراق تردد داشت) رساندند و ما منتظر ماندیم تا امام پاسخ بدهند. امام در جواب نوشته بودند این مسئله را از مراجع دیگر تقلید کنند و برگردند به یکی دیگر از مراجع. آقای سعیدی جوابیه امام را به من نشان داد. به سراغ بقیه مراجع دینی رفتم و اجازه گرفتم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
علامتی بر روی دست
ایشان از دوران کودکی، علامتی در پشت دست خود داشته که علامت شناسایی بسیار مهمی برای ساواک بود و محو کردن آن، طبعاً مؤثر بود. ایشان نقل می کردند که در این سفر از امام (س) سؤال کرده بودند که آیا مجاز می باشند با اسید یا روشهای مشابه دیگر آن را محو کنند که حضرت امام خمینی (س) اجازه انجام این کار را نداده بودند.( سعیدتقدیسیان)
تلمذ از آیات اعظام قم در روزهای پنج شنبه
باوجود همه ی فعالیت ها ،پنج شنبه ها به قم می رفتند و دروس دینی را از اساتید و محضر آیان اعظام تلمذ می کردند و آخر شب بازمیگشتند. (نیره فرهنگ)
خانم شجاعی که نمی شناختیم
سال 1333 حاج حسن دباغ با مرضیه خانم(دباغ) به واسطه شخصی به نام اسحاق افتخاری ازدواج کردند. من حسن آقا را می شناختم. از دوستان قدیمی من بود که در جلسات مذهبی تهران و حسنیه ارشاد ایشان را می دیدم. در محل کارشان هم از مردم دستگیری می کردند و هم تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام را به صورت جدی انجام می دادند. خانمدباغ که نکات برجسته ای از شهید آیت الله سعیدی (استادشان) فراگرفته بودند و کم کم به یکی از نزدیکان ایشان بدل شده بودند ، شجاعتی بی نظیر داشتند به طوری که کتابها و اعلامیه هایی که لازم بود را پنهانی از منزل آیت الله سعیدی خارج می کردند، یا از قم به تهران منتقل می نمودند. شنیده بودیم این که این جابجایی ها و تکثیر و توزیع اعلامیه ها توسط خانمی انجام می شود و بعدها فهمیدیم این خانم کسی جز خانمدباغ نیست.(حاج آقا محمدصالح مدرسه ای)
نقشه برای فرار از تفتیش ساک در اتوبوس
هنگام برگشت از قم، در محل پلیس راه، نیروهای انتظامی و امنیتی راه را برای ماشین ها می بستند و اسباب و اثاثیه مسافران را تفتیش می کردند. به هر کس که مشکوک می شدند او را می گرفتند و می بردند. من با خودم تعداد زیادی اعلامیه داشتم. اعلامیه ها را داخل ساک کوچکی که کهنه و وسایل بچه را می گذاشتم جا سازی کرده بودم. پیش از آنکه به محل بازرسی برسیم مقداری از اعلامیه ها را زیر لباس و داخل آستینم و تعدادی را هم داخل کهنه های بچه قایم کردم. ساک خالی شد. به محل بازرسی رسیدیم به اتوبوس دستور ایست دادند. ماشین توقف کرد. مأمورین جلو در را گرفتند از جا برخاستم، بچه ام را بغل کردم و ساک را برداشتم رفتم تا از ماشین پیاده شوم، یکی از مأمورین راهم را سد کرد و گفت: کسی حق ندارد پیاده شود.» گفتم: «می خواهم کهنه بچه را عوض کنم تا شما ماشین را بگردید، من زود بر می گردم. همان موقع ساک را باز کردم و داخل آن را نشان دادم اینهم ساک من) مأمور از سر راه کنار رفت پیاده شدم و رفتم یک گوشه دنج و خلوت. یک تکه پارچه پهن کردم ر:وی زمین بچه را خواباندم. کهنه اش را عوض کردم و اعلامیه را گذاشتم داخل ساک و برگشتم. موقع سوار شدن یکی دیگر از مأمورها صدا زد:« شما خانم ساکتان؟!» تا آمدم حرف بزنم، آن یکی مأمور گفت: «من دیدم، کهنه بچه است.» سوار ماشین شدم. حرکت کرد، اما قلبم همین طور تند تند میزد همسرم متوجه اوضاع و احوال من شد. پرسید: «سردت شده؟» گفتم: «نه، بچه را بردم و آوردم، خسته شدم!»( مرضیه حدیدچی(دباغ)
در سایه تربیت شان، فرزندانی باکمالات اخلاقی
فرزندان خانمدباغ بسیار حرف گوش کن و مطیع و منضبط بودند. با این که هشت فرزند داشتند بدون کوچکترین صدایی با یکدیگر مهربان و صمیمی رفتار می کردند. خانه خانمدباغ تنها دو اتاق داشت که یکی از آنها اتاق مهمان بود و دیگری در اختیار فرزندان ایشان. وقتی مهمان می آمد آنها بی اجازه به اتاق مهمان نمی آمدند. خانمدباغ مشتی به دیوار می کوبیدند و فرزندان ایشان که سن و سالی نداشتند با چای و میوه می آمدند و پذیرایی می کردند و با کمال ادب می رفتند. کمتر خانه ای بود که می دیدم تحت لوای مادر، فرزندانی با این اخلاق و رفتار تربیت شده اند. (نیره فرهنگ)
تعلیمات ویژه نوجوانان و جوانان برای مبارزه
نه تنها تربیت و پرورش فرزندان خودشان را عهده دار بودند بلکه فرزندان اقوام شان که گاهی به تهران می آمدند هم تحت تاثیر ایشان ، آموزش می دیدند. خواهر زاده همسرشان(حاج حسن دباغ) از خانمدباغ اصول مبارزه را فراگرفته بود و چنان کارآزموده شده بود که هر بار او را می دیدیم آماده رزم بود. (نیره فرهنگ)
درایت در امور خانه داری
یک روز در آشپزخانه منزل ایشان چشمم به یک قابلمه بزرگ سیب زمینی خلال سرخ شده دیدم. فکر کردم مهمان دارند و پرسیدم که اگر مهمان دارید رفع زحمت کنم. گفتند که مهمان ندارند اما سیب زمینی ها را سرخ کرده و آماده کرده اند که اگر مهمان سر زده آمد کنارش گوشت چرخ کرده بگذارند و خورش قیمه کنند . همین طور هم بود. گه گاه جلسات به درازا می کشید و یا مهمان سر زده می آمد ولی همیشه غذایشان آماده بود.
آمر به معروف و ناهی به منکر
خاتم دباغ غیر از خدا از هیچ چیز نمی ترسیدند و در هر موقعیتی، خود را یک آمر به معروف وناهی منکر می دانستند و در این فریضه، قاطعیت و صلابت شگفت انگیزی داشتند. (نیره فرهنگ)
قناعت در خانه
یک بار به صورت سرزده به منزل شان رفتم. من را ناهار نگه داشتند و به اتاق بچه ها رفتیم. فرزندان خانمدباغ که کوچک هم بودند،سفره را پهن کردند و مقابل هر کس یک تخم مرغ نیمرو شده گذاشته شد. بعدها متوجه شدم همسرشان در موقعیت هایی دچار مشکلات مالی شده بودند و خانمدباغ با درایت و قناعت و صرفه جویی امور خانه را می چرخاندند . (نیره فرهنگ)
خانه ای شاد با مدیریت خوب مادر
نوجوان بودم که به منزل خانمدباغ رفت و آمد داشتم و با همه ی دخترهایشان دوست بودم. احترام متقابل ایشان و بچه ها و همچنین روحیه شاد حاکم در منزل و مهمان نوازی شان باعث می شد وقتی آنجا بودم حسابی خوش بگذرد. یک شب با دخترهایشان می گفتیم و بلند میخندیدیم؛خانمدباغ که برای خواباندن بچه های کوچکش به پشت بام رفته بودند ، پیش ما آمدند و گفتند:«ساکت!»
با یک کلمه ی ایشان همه بچه ها ساکت شدند که این نشان دهنده ی مدیریت خوب ایشان بود.( سوسن حدادعادل)
زنی متفاوت نه غربی و نه سنتی
با صادق سجادی دانشگاه تهران قبول شدم. یک روز دایی او که نامش حسن دباغ بود به دیدار ما آمد و مرا به خانه شان دعوت کرد. ایشان از مبارزه برایمان می گفتند و همسرشان نیز در بحث ها شرکت می کردند و از صحبت های پرمغزشان معلوم بود اعتقاد بالایی دارند. همسر حاج حسن دباغ بسیار متفاوت بودند. تا آن زمان زنانی دیده بودم که یا سنتی بودند و غربی و بی حجاب. اما خانمدباغ با وجود حجاب شان با آقایان صحبت می کردند و همراه با همسرشان در مورد مسائل سیاسی حرف می زدند.(حسین نیک فرجام)
از همان اوایل نهضت دست به کار شد
به واسطه آشنایی و برادری با حاج حسن آقا و اینکه در یک خانه بزرگ شده بودیم، با خانمدباغ آشنا شدم. مرضیه خانم از همان اوایل نهضت دست به کار شده، وارد مبارزه شدند. هر روز به مقتضای زمان، اعلامیه های منتشرشده را تکثیر کرده، به شهرستانها می بردند و دربارۀ مسائل انقلاب سخنرانی می کردند. منزل ایشان در همسایگی مسجد امام موسی جعفر (ع) بود و امام جماعت آنجا دوست و هم بحث من شهید آیت الله سعیدی بودند که شخص مبارزی بودند و خانمدباغ هم چون ذاتاً زن سلحشوری هستند، به آقای سعیدی ارادت می ورزیدند و با این شهید گرامی، در کارهای مبارزاتی همکاری می کردند. در آن سالها، جلسه ای در منزل خواهر دباغ برقرار می شد که من در آن جلسه همه روزه صحبت می کردم و صحبتها نوشته می شد که سرانجام به صورت یک کتاب به نام درسهایی از اصول عقاید منتشر شد. (آیت الله سیدمحمدباقر موسوی همدانی(مترجم المیزان)
ارسال اعلامیه به مسئولان ممکلت و برخی بزرگان به صورت ناشناس
به منزل خواهرم،مهری، می رفتم که شوهرش در انتشارات امیرکبیر مشغول به کار بود . نشانی بیشتر مسئولان مملکت را داشت و گاهی برای آنها و برخی سران بزرگ کتاب می فرستاد. من هم در فرصتی که منزل آنها بودم، نشانی ها را یادداشت می کردم . اعلامیه ها را که منتشر می شد ، دستکش می کردم تا اثر انگشتم روی کاغذ و پاکت ها برایم دردسرساز نشود و آنها را به همراه نامه ای جهت روشنگری، به آدرس ها پست می کردم. البته هر زمان توسط افراد مختلفی کار پست کردن انجام می شد تا یک نفر لو نرود. یکی در همسایگی مان بود که نظامی بود و درجۀ سرهنگ تمامی داشت. اعلامیه ای هم برای او فرستادم. یک روز همسر این فرد به خانه مان آمد و گفت:«خواهرم! نمی دانم این نامه ها چگونه و از کجا برایمان می رسد؟»(مرضیه حدیدچی(دباغ)
پنهان کردن اعلامیه ها و کتاب ها
یک سری از وسایلم مثل کتاب، اعلامیه را برای اینکه از دسترس ساواک دور باشد، در خانۀ همسرم ،حسن آقا که در اهواز کار می کرد، پنهان کردم. یک روز مأموران به منزل ما حمله کردند و جوان دانشجویی را که از بستگانمان بود دستگیر کردند.حدس زدم که ممکن است منزل حسن آقا را هم بازرسی کنند و به دردسر بیفتد. پس سعی کردم به ایشان زنگ بزنم تا ببینم که او را نگرفته اند و الحمدلله که او را نگرفته بودند. خوشحال شدم. پس شبانه با یک ماشین دربستی به اهواز رفتم، تا آن لوازم را سر به نیست کنم. پس از سر به نیست کردن وسایل، به تهران برگشتم. وقتی به تهران رسیدم، توسط ساواک دستگیر شدم.( مرضیه حدیدچی(دباغ)
کسب تکلیف شرعی از علما در ابهامات زندگی
یکی از پسرهای مرحوم حاج سیدحاجی(پدرخانم آیت الله ابوالحسن موسوی همدانی) در شرکت ملی ساختمان کار می کرد. گفت ساعت یک ربع به هفت به چهار راه پهلوی میروی، یک ماشین شورلت وانت سبز رنگ که اسم راننده اش علی است آنجاست نمره ماشینش را هم داد و گفت سوار ماشین میشوی و می روی. آنجا دارند زمین را می کنند و می خواهند تلویزیون تاسیس کنند .. گفتم شما که من را می شناسی و من هیاتی و مسجدی ام به آن جا بروم؟ » پیش آقای سعیدی رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. ایشان گفت: «برو». گفتم: «کارگاه تلویزیون است؟» گفت:« ما با کلمه ها جنگ نداریم؛ از کجا معلوم است. این ساختمان که می سازند ، دست آن ها بماند. اگر تو نروی کس دیگری را می برند. بگذار ما آنجا یک نفر را داشته باشیم. »به آنجا رفتم دیدم دستگاه کپی در اختیار من است اعلامیه هایی را که می خواستم چاپ کنم را با همان چاپ می کردم.شکر خدا پیش از انقلاب موفق شدم 19000 اعلامیه چاپ کنم. (حاج حسن میرزادباغ)
دیدارهایی با حضرت امام(ره)
بعد از قیام خونین 15 خرداد که جمع کثیری از هموطنان به شهادت رسیدند، حضرت امام (س) دستگیر و بعدها آزاد شدند. من به اتفاق حاج یحیی عراقچیان (از علمای قم که صاحب تألیفات متعددی هستند) به منزل امام (س) رفتیم. داخل بیت رهبر کبیر انقلاب (س) شدیم و آقای عراقچیان، بنده را خدمت امام (س) معرفی کردند و نشستیم. یک نفر آمد و دست امام را بوسید و رو به روی ما نشست. وی مشاور عالی دکتر امینی بود و این مطلب را خودش بیان کرد. حضرت امام (س) در آن دیدار، خطاب به آن شخص با کنایه چیزی نزدیک به این مضمون را فرمودند که بسیارظرافت داشت ایشان فرمودند:«آقا شما ماشاءالله نفت را می خورید ما شلاق نفت را! شاید در کشور اگر نفت نداشتیم، این گرفتاری ها اینقدر دامان ما را نمی گرفت.»
البته من در نجف اشرف هم خدمتشان شرفیاب شدم. فروردین 1347 وقتی از مکه برمی گشتیم راه کربلا هم باز شد و از مکه به کربلا رفتیم و در مدرسه ای که گویا به نام مرحوم آیت الله بروجردی بود، خدمت امام خمینی (س) رسیدیم که ایشان در آنجا نماز می خواندند. در آن زمان حاج خانم همراه من نبود وحضرت امام (س) بنده را نمی شناختند. پس از انقلاب هم چندنوبت خدمت امام (س) رسیدم، البته به صورت ناشناس؛ چون واقعاً من احساس شرمندگی می کردم که همسر حاج خانم باشم؛ چرا که واقعاً کوچکتر از ایشان بودم. (میرزاحسن دباغ)
دیدار با علما
قبل از انقلاب دیدارهایی با بسیاری از علما داشتم چون آیت الله موسوی اردبیلی، علامه طباطبایی،آیت الله ربانی شیرازی داشتم و در این دیدارها، حاج حسن آقا هم همراهیم می کردند.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
از تکثیرتا پخش اعلامیه ها
در موضوع اعلامیه ها، ما با مرحوم غلامحسین جعفری امام جماعت مسجد جامع تهران ( که مدتی هم در زندان بودند) همکاری می کردیم. ایشان همیشه به من سفارش می کردند که «فلانی اگر یک وقتی گیر افتادی و گرفتار هر مرجعی که شدی، سعی کن اسم هیچ کس را لو ندهی، ولی اگر چاره ای نداشتی بگو از غلامحسین [اعلامیه ها را] گرفتم!» با این همه هیچ وقت از دفعاتی که اعلامیه ای به همراه داشتم، گیر نیفتادم. منزل ایشان نرسیده به سرچشمه، داخل یک کوچه بسیار تاریک بود که رفت و آمد به آن کوچه مشکلاتی داشت. من در آن موقع دوچرخه داشتم و به پشت دوچرخه خورجین وصل کرده بودم و به بهانه حمل شیشه های آبلیمو و… اعلامیه حمل و پخش می کردم. حاج آقا محمد حسینی سیربرای ما اعلامیه و تلگرافها را از همدان می آورد و در تهران آقایی بود که در بازارچه پامنار مغازه لبنیات فروشی داشت و برای ما پنج هزار اعلامیه را به مبلغ هزار تومان تکثیر می کرد و روی پشت بام گرمابه حکیم هاشمی زیر چند آجر می گذاشت که ما آنها را برمی داشتیم. اگر هم می خواستیم با ایشان ملاقات حضوری داشته باشیم، به بهانه شیر خوردن داخل می رفتیم. همیشه هم دو نفر رو به روی مغازه اش می نشستند. ایشان می گفت از این دو نفر، آن یکی که عینک دودی زده، ساواکی است. ما نوزده هزار اعلامیه توسط ایشان چاپ کردیم که دو سه نمونه از آنها به امضای شخص امام خمینی (س) بود. یک روزهم یادم هست مرحوم آقای هادی دباغ به حجرۀ ما آمد و از جیب خود، اعلامیه ای بیرون آورد. آن موقع در خیابان بوذرجمهری، سه راه مجدیه بودیم. ایشان به من گفت: «حاج آقا فرموده اند پنج هزار تا از این اعلامیه ها را چاپ کنید و این صد تومان را هم دادند و گفتند که باقی را بعداً می پردازند» وقتی که ایشان رفت و اعلامیه را نگاه کردیم، دیدیم امضای مرحوم آیت الله گلپایگانی در ذیل اعلامیه ها می باشد. خیال کردم که شاید اشتباهی صورت گرفته باشد. به دنبال ایشان رفتم. ایشان به منزل حاج آقا حسین کریمی برادر حاج آقا محمد حسینیسیر رفت و وقت ظهر بود و می خواستند نماز ظهر و عصر را بخوانند. من هم نمازم را خواندم و به ایشان گفتم:«حاج آقا! این اعلامیه ای را که به من دادید، به امضای آیت الله گلپایگانی است نه آیت الله خمینی!» ایشان هم گفتند:« نمی دانم! خود حاج آقا روح الله خمینی این اعلامیه را به من داده و فرمودند از این پنج هزار تا چاپ کنید!» این بیانگر فراست و زیرکی حضرت امام بود که دیگران را به تأیید این حرکات وادار می کردند. (حاج حسن میرزادباغ)
همه زندگی ام ،همسرم
من در زندگی ام وکالت نامه امور زندگی را به دست حاج خانم سپرده ام که شاید هر مردی این کار را نکند. ایشان هر چیزی را می خواست می فروخت و یا می خرید و کلاً در زندگی مشترک ما اختیار تام داشت. خدا خودش شاهد است در زندگی هیچ توقعی از ایشان نداشته و ندارم و فقط از درگاه خدای متعال سلامتی و طول عمر ایشان را خواستار بوده و هستم. خدا ان شاء الله که جمهوری اسلامی ما را حفظ کند. چون آنهایی قدر این انقلاب را می دانند که سختی، مشقت و مصایبی را در به ثمر رسیدن آن تحمل کرده باشند.(حسن میرزادباغ)
سخنرانی برای انجمن های کاوش دینی و علمی
سال 1345-1346 بود که با خانمدباغ آشنا شدم.منزل ایشان در خیابان غیاثی محل تردد اشخاص سیاسی و مبارزین بود. خانمدباغ به عنوان سخنران به انجمن های کاوش های دینی و علمی و جلساتی که با خواهران داشتیم به دماوند نیز می آمدند. (روح الله میرزایی)
پخش دعوت نامه برای مبارزه به اسم خودش
هرکجا سخنرانی می کردند، پخش رساله ی امام و اعلامیه ها حتما در برنامه ریزی شان بود. گاهی وقت ها دعوت نامه ای هم از طرف خودشان برای مبارزه علیه رژیم پهلوی و شاه نیز ضمیمه آنها می کردند.(حاج آقا فیروزی)
بعد از شهادت شهید سعیدی سنگر را خالی نکرد
شهید سعیدی را در مشهد دیدم گفتند که در تهران جلساتی دارم که یکی از اعضای آن خانمدباغ است. بعد از شهادت آیت الله سعیدی جلسات مخفیانه ادامه داشت.سال 1350 در زندان آقای اکرمی و یکی دیگر از معلم های همدان را دیدم فهمیدم آنها هم هم سو با ما رساله امام را به صورت گسترده پخش می کنند. بعد از دستگیری خانمدباغ فهمیدم رهبری آن گروه با خانمدباغ بوده است.( سیدهادی طباطبایی)
تنها منزلی که عکس امام به دیوار خانه اش بود
هر وقت چشمم به آیۀ شریفه بأی ذنب قتلت می افتد، به یاد شهید آیت الله سعیدی می افتم. یادم هست یک بار قبل از انقلاب رفته بودم از ایشان خداحافظی کنم. از بیت ایشان به من گفتند که مأموران ساواک آقای سعیدی را گرفته و با خود برده اند… بعد از شهادت ایشان هم که خبرش را در دزفول از روی روزنامه خواندم، آقای غرضی در مسجد ارگ، برایشان مراسم گرفته بود که ساواک اجازه برگزاری مراسم را نداد. بعدها هم که در مأموریتی از دزفول به تهران آمدم، وقتی برای فاتحه خوانی به سر مزار آن شهید سعید رفتم، مشاهده کردم پاسبانی بر سر قبر ایستاده، اجازه توقف به کسی نمی دهد. به ما هم که قصد نشستن و فاتحه خوانی داشتیم، گفت از آنجا دور شویم. من هم در جواب به او گفتم:»شما از مرده می ترسید؟! از این سید اولاد پیغمبر؟» و آن پاسبان رفت! در زمان حیات این عالم بزرگوار من به منزل ایشان تردّد داشتم و شاید جزو معدود کسانی بودند که عکس حضرت امام (س) را در منزل نصب کرده بودند. (حسن میرزادباغ)
ایجاد پایگاه های مبارزه با ازدواج دختران و پسران معتقد
در سال ۱۳۵۱ تصمیم داشتیم که بر تعداد پایگاه ها و خانه های امن گروه بیفزاییم و افراد بیشتری را جذب کنیم، برای این مهم بایستی راه های بسیاری را پیش میگرفتیم یکی از بهترین راه ها این بود که با معرفی دختر و پسری مسلمان به هم آنها را به ازدواج و زندگی مشترک ترغیب میکردیم پس از شکل گیری هر ازدواجی خانه و پایگاه هایی برای بچه های مبارز فراهم میشد. دو تن از دختران من در سن چهارده در راستای همین سیاست ازدواج کردند. البته برای ازدواج این دو به خاطر سن کمی که داشتند منع قانونی داشتیم؛ از این رو به بهانه های مختلف اجازه تزویج آنها را از دادگاه می گرفتیم. البته در این پیشنهادها و معرفیها تا حد ممکن کمکهای مالی و امکاناتی نیزتدارک می دیدیم.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
صدای حق را همه بشنوند!
ساواکی ها همه جا دنبال خانمدباغ و مبارزین بودند و ایشان در منزل ما سخنرانی داشتند . معمولا سخنرانی هایشان را با مسائل اجتماعی آغاز می کردند و سپس به مسائل سیاسی می کشاندند و در آخر شخص شاه را نشانه می رفتند.گفتند یک بلنگو در راهرو کافی نیست. یک بلنگو هم بیرون بگذارید. تا بلنگوی دوم را نگذاشتیم معترض بودند و ایراد سخنرانی نمی کردند. دو همسایه آمدند اعتراض کردند به این کار. ماهم به خانمدباغ انتقال دادیم اما اهمیتی ندادند بی باکانه گفتند بگذارید همه این صحبت ها را بشنوند.(حاج آقا فیروزی)
فرزندان یک خانواده مبارز سیاسی
مبارزه برای ما فرزندان خانم دباغ، راه انتخاب شده ای نبود؛ اما مخالف راه نبودیم( البته جریان رضوانه فرق دارد. او شبها مطالب رادیو عراق را می نوشت و به مدرسه می برد). خیلی از اعلامیه ها و اطلاعیه هایی را مادر میآوردند و از ما می خواستند تا بعد از انجام تکلیف مدرسه، دست نویس کپی کنیم.ضمن این که پذیرایی از افرادی که با مادر کار میکردند و گاهی هفته ها میهمان ما بودند به عهده ما بود یا مثلا مادر میخواستند در جلسات به جوان ها مقنعه هدیه بدهند که ما در تهیه آن کمک می کردیم در خانه به فواصل جلسه احکام ، سخنرانی جشن یا نوحه خوانی داشتیم و همه کمک می کردیم. وقتی داخل یک خانه ای فضای سیاسی حاکم شود، بچه ها به آن روش خو می گیرند و ناخودآگاه متوجه برخی موضوعات و حساسیت ها میشوند و ملزم به رعایت اصولی می شوند، یعنی ما می دانستیم نباید با هر کسی دمخور شویم و هر حرفی را هرجایی بر زبان نیاوریم و رازدارهای خوبی باشیم.( راضیه میرزادباغ)
شهید خوانساری معرف ما برای شاگردی خانم دباغ
با دخترهای همسایه مان (گودرزیان) محضر آقا سید مجتبی صالحی خوانساری می رفتیم که به واسطه شهید سعیدی و سابقه مبارزاتی با ایشان آشنا شده بودیم. کلاسها با علاقه و اشتیاق بچه ها مدتی برگزار می شد تا اینکه آقای خوانساری گفت:»شما را معرفی می کنم که در کلاس خواهر دباغ شرکت کنید و بهتر است شما بقیه درس خود را از او بگیرید. »( نسرین جوشقانی)
ماه رمضانی که برایم خاطره شد
برای نوجوانان احترام خاصی قائل بودند و بسیار مهربانانه با آنها رفتار می کردند در خانه شان کلاسهای احکام، تفسیر قرآن، اصول و جهان بینی برگزار می شد. در طبقه بالا هم آقای سیدمحمدباقرموسوی مشغول ترجمه تفسیر المیزان بودند و بعد از ظهرهای ماه رمضان وقتی که به حیاط می آمدند ما ایشان را می دیدیم و از نزدیک از کارشان با خبر بودیم.
در کلاس از همه نوع قشری بودند، از نوجوانان گرفته تا خانمهای مسن در کلاس حضور پیدا می کردند. تا ظهر کلاس درس برقرار بود و پس از تعطیلی کلاس، هنگام ظهر، نماز جماعت برگزار می شد. من آن زمان دختربچه ضعیفی بودم به طوری که در ماه رمضان مریض شدم و نتوانستم روزه بگیرم. خانم دباغ با داشتن آنهمه کلاس و کار، فوری برایم ناهار آماده می کرد و جلوی من می گذاشت، طوری با من رفتار می کرد که فکر می کردم با عزیزترین کس خود رفتار می کند. (نسرین جوشقانی)
آموزش در قالب هنرهای نمایشی
از زیباترین کارهایی که ما آن زمان در خانه خانم دباغ انجام می دادیم، اجرای برنامه های تئاتر بود.ما گروه تئاتری داشتیم که به صورتهای مختلف و در زمانهای مختلف برنامه داشت و آن را روی صحنه می بردیم. در یکی از بازیها گفتیم که خانم دباغ شما هم روی صحنه بیایید، ایشان گفتند تبلیغ خودم می شود و این کار را نکردند و دخترشان راضیه خانم را در آن نقش جای دادند. خلاصه تمام رفتارشان برای ما الگو و از هر لحاظ، چه سیاسی، عقیدتی و… راهنمایمان بودند. (نسرین جوشقانی)
ابعاد مختلف روحی ایشان در شرایط متفاوت
در قبل از انقلاب ،تابستان ها در همدان، برای دانش آموزان دبیرستانی و معلمان، برنامه های ویژه ای برگزار می کردیم. یک سال باغ یکی از دوستان که محل امنی برای دختران و خانم ها بود ، اجاره کردیم تا برنامه های فرهنگی و اعتقادی و آموزشی را اجرا کنیم. خانمدباغ در این دوره، مسئولیت هایی داشتند که برخی از عهده خانم ها بر می آمد و برخی نیز کارهای مردانه بود. روحیه ایشان ابعاد مختلفی داشت در جایی که با آقایان فعالیت می کردند روحیه جدی و مردانه داشتند و وقتی با کودکان و دانش آموزان ارتباط می گرفتند ارتباطی توام با محبت و عاطفه بود. (نیره فرهنگ)
خانوم شما با سخنرانی هایش غوغا به پا می کند
منزل ما، دزفول، در یک پایگاه نظامی بود و همیشه باید کارت تردد همراه خود می داشتیم. هنگام ورود به پایگاه، یک افسر همین که از روی کارت تردد من متوجه شد شهرت من دباغ است، از من سؤال کرد:«این خانمی که سخنرانی و صحبت می کند، خانم شماست؟» وقتی پاسخ مثبت من را شنید اجازه ورود به پایگاه را به من نداد. با تعریف هایش متوجه شدم خود این شخص، مدیر مدرسه ای به نام محمدرضا شاه بوده است وقتی که تقاضا می کند نام مدرسه را به نام یکی از مشاهیر، شعرا و… تغییر دهند، نه تنها این کار را انجام نداده، بلکه این شخص را به دزفول تبعید کرده بودند. خلاصه من و ایشان با هم دوست شدیم. این افسر همیشه می گفت:«خانم شما غوغا به پا می کند و مدام در پی ارشاد زن های پایگاه می باشد که همسران امرای ارتش می باشند.»( حسن میرزادباغ)
مدد خداوند
یادم هست وقتی در دزفول به عنوان حسابدار شرکتی کار می کردم، افرادی در آنجا برای خانم دباغ(همسرم)، اسلحۀ هفت تیر فرستاده بودند. بخش ضد اطلاعات ساواک متوجه شد و تحقیق گسترده ای را شروع کردند. تمام کارمندان شرکت را بردند و بازجویی کردند و آوردند. حتی سؤالاتی هم از من کردد که گفتم نمی دانم . از من خواستند برای پاسخ گویی بیشتر به ساواک بروم.اما خداوند چه قدرت روحی ای به من داد که به آنها گفتم: «هر کس با من کار دارد، خودش به دفترم بیاید.» و دیگر نرفتم که به آنها پاسخ دهم و در طی دو سالی هم که در دزفول بودیم، دیگر به آنها مراجعه نکردم.(حاج حسن میرزادباغ)
اقدام سرباز فداکار در فراری دادن خانم مهندس
در این مدت شوهرم تغییر شغل داده بود و در یک شرکت ساختمان به حسابداری کارگاه مشغول بود. از این رو اغلب اوقات در شهرها و شهرستانهای دوری مثل دزفول و آبادان به سر می برد و کمتر به منزل می آمد در ماه چند روزی به منزل می آمد و دوباره بر می گشت. در این اقامت ها او با احمدی نامی از درجه داران نیروی هوایی در دزفول آشنا شد. سپس او مرا به سخنرانی برای زنان در پایگاه شکاری دزفول دعوت کرد دعوتش را پذیرفتم و با عنوان خانم مهندس راهی دزفول شدم حدود پانزده روز به منزل نظامیان درجه دار متعهد و وفادار میرفتم و برای همسرانشان سخنرانی میکردم و نقاب از چهره ظلم رژیم ستمشاهی بر میکشیدم به طور طبیعی چنین تحرکی در آن مکان محدود و کنترل شده با آن رفت و آمدهای پی در پی خانمها نمیتوانست از چشم مأموران پنهان بماند. اداره اطلاعات و امنیت پایگاه متوجه چنین اقدامی شد. یک روز ساعت ۱۰ صبح، سربازی نگران و سراسیمه به سراغم آمد و گفت: «خانم مهندس من در پشت در اتاق فرماندهی بودم که شنیدم میخواهند شما را دستگیر کنند و من از بس که به شما و حرفهایتان علاقه مندم نمی خواهم گیر بیفتید آمدم که خبرتان کنم.» بی درنگ ساکم را برداشتم و بدون خداحافظی خیلی آرام و خموش از پایگاه خارج و داخل شهر شدم کمی در شهر دزفول قدم زدم و نماز ظهر و عصر را بعد به اندیمشک رفتم و با قطار راهی هم در مسجدی خواندم وتهران شدم.اقدام آن سرباز فداکار برایم خیلی تأمل برانگیز بود و نشان می داد که مردم عادی عاشق نهضت امام خمینی و حاکمیت اسلام بر قلبها هستند. بعدها فهمیدم که در همان روز برای دستگیریم اقدام شده بود، و پس از کلی جستجوی خانه به خانه ناکام مانده بودند. در این میان آقای احمدی به خاطر دعوت و همکاری با ما دستگیر و روانه زندان شد.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
مبارزی شاخص ، تسلی دل خانواده شهدا در فضای رعب آور پیش از انقلاب
سال 1353 و در پی اختلاف بین گروهک مجاهدین و گروه های چریکی، خیلی از مبارزین مسلمان لو رفتند دو نفر از آنها برادران من بودند که ساواکی ها آنها را در کوه به شهادت رسانده بودند و اعلام کردند که آنها در کوه یخ زده بوده اند. خانمدباغ در زمانی که شرایط روحی مادرم اصلا خوب نبود چندباری به منزل ما آمدند تا تسلی دل ایشان باشند و مراسم روضه برپا کردند که در روحیه خانواده ام بسیار موثر بود.(در آن زمان کسی به منازل مخالفین رژیم و شهدا نمی رفت که برایش دردسر درست نشود)
آنجا بود که با ایشان آشنا شدم و این آشنایی بعد از دستگیری دوستانم و در پی آن فراری دادن من توسط مادرم بیشتر شد. من به تهران رفتم و با خانمدباغ ارتباط گرفتم. ایشان شاگرد آیت الله سعیدی بودند که الترام و پایبندی خاصی به روش ایشان داشتند. ضمن این که خود خانمدباغ از چهره های شاخص مبارزاتی بودند که من در طول فعالیت های سیاسی ام دیده بودم. ایشان با مرحوم شریعتی ، مهدی بازرگان و مرحوم حاج احمد خمینی که آن زمان در قم بودند ارتباط داشته و بین قم و تهران در رفت و آمد بودند. (محمدحسین متقی)
خانه مبارزین
برای رفتن به منزل خانمدباغ، مدام مراقب بودیم که گیر نیفتیم. مسیر ها را چک می کردیم و گاهی به بهانه ی زمین خوردن برمیگشتیم و پشت سرمان را کنترل می کردیم تا مبادا تعقیب شده باشیم. مرتب دعا می خواندیم و ذکر می گفتیم تا به منزلشان می رسیدیم. موقع خارج شدن هم وجعلنا می خواندیم. (محمدحسین متقی)
یک سرو گردن بالاتر از دانشجویان دختر مبارز
در آن زمان دانشجویان دختری که گام در راه مبارزه گذاشته بودند کم نبودند و اتفاقا به خوبی هم مبارزه می کردند اما فرق آنها با خانمدباغ در این بود که با وجود اینکه ایشان در محیط های دانشگاهی درس نخوانده بودند به عنوان یک زن عادی، برجستگی های خاص خودشان را داشتند که نشان از شعور بالای سیاسی و فرهنگی ایشان بود. مثلا می گفتند:« ما اگر حرکتی می کنیم، به خاطر دفاع از دین و آرمان هایمان است و با هر کسی که به نوعی می خواهد با حاکمیت اسلامی برخورد کند ، برخورد می کنیم.».(حاج آقا محمدصالح مدرسه ای)
ناشناسی در جلسات سیاسی همدان
آشنایی من با ایشان به سال 1346 بر می گردد. وقتی که به صورت ناشناس در جلسات سیاسی همدان شرکت می کردند. یک روز برای بیان اشکالات جلسه، وقت خواستند و شروع به صحبت کردد. سخنان ایشان آن قدر جالب و جذاب بود که از آن موقع به بعد من ایشان را رها نکردم. (نیره فرهنگ)
توکل بر خدا داشت وقتی دختربچه اش در آستانه مرگ بود
آقای عبددوست یکی از مبارزین انقلابی که ساواک دنبالش بود در منزل خانمدباغ برای ما روش ها و تکنیک های مبارزه غیرمسلحانه را تشریح می کرد. همسرم آقای اکرمی نیزحضور داشتند. همان شب ، جشن تکلیف یکی از دخترهای خانمدباغ بود اما او به شدت بیمار شده بود به حدی که از شدت تب هضیان می گفت. کاری برایم پیش آمد و من نزد آقایان رفتم و پیامی را رساندم وقتی برگشتم دیدم خانمدباغ در حال تلقین شهادتین به دخترشان است. من با مشاهده چنین صحنه ای دهانم باز مانده بود. ناگهان بچه شروع به دست و پا زدن کرد. خانمدباغ رو به من کرد و گفت:« بچه ام دارد می میرد به آقای اکرمی بگویید که ماشین را بیاورند بچه را به بیمارستان برسانیم”.
در آن حالتی که دختربچه در آستانه ی مرگ بود و من دست و پایم را گم کرده بودم، مادرش، خانمدباغ، با آرامش و صبر رفتار می کردند و فقط به خدا توکل داشتند بدون هیچ ناله و گریه و زاری! بچه را به بیمارستان رساندیم و به عنایت خاص خدا به بنده ی خوبش، حال فرزندشان خوب شد. (نیره فرهنگ)
بانوی مبارزی که نقش برجسته ای در جلسات داشت
در سال 1350 در شهرستان دماوند ، با توجه به این که تفریح گاه جوانان بود و محل تهاجم فرهنگی بود، جلساتی باعنوان مرکز فعالیت ها و پژوهش های اسلامی برگزار می شد. در این جلسات، با بانویی شاخص اسلامی و انقلابی آشنا شدم که در سخنرانی ها و ارائه برنامه به خواهران، بسیار برجسته بودند و خوش می درخشیدند و ایشان کسی نبود جز خانمدباغ که نیرویی پر کار و انقلابی بودند و در راه امام و رسالت تبلیغ اسلام خالصانه فعالیت می کردند و گام های اساسی بر می داشتند. صبح ها کلاس خواهران بود و عصرها کلاس برادران که شهید مفتح و باهنر نیز همکاری داشتند اما خانمدباغ در هر دو گروه فعال بودند. روزهایی بود که ما امکان شرکت در جلسه را نداشتیم و خانمدباغ به تنهایی با ماشین شخصی خود به دماوند می رفتند و خودشان را به محل جلسه می رساندند. بعد که به تهران بر می گشتیم جلساتی در منزل ایشان داشتیم که منجر به دستگیری ایشان هم شد. (اصغر نوروزی)
مبلغ پرکار ایدئولوژی امام خمینی (ره)
به دلیل ارتباط قوی خانمدباغ با آیت الله سعیدی و هم چنین نزدیکی منزل این دو بزرگوار بهم، در نشر و تبلیغ و توزیع جزوه های ولایت فقیه امام خمینی (ره) بسیار موثر بودند و خانمدباغ در نزد مبارزین، به عنوان یک مبلغ پر کار و شجاع مطرح بودند. حضور ایشان در بین مبارزین به همه روحیه ی غیرت و حمیت می بخشید. (اصغر نوروزی)
شیوه تبلیغی برای تبیین اسلام
خانمدباغ در شیوه تبلیغی شان برای معرفی چهره واقعی اسلام و تبیین آن دو شیوه داشتند. یکی آن که دانشجویان و جوانان را شناسایی می کردند. به آنها نزدیک می شدند. سعی می کردند خانواده او را بشناسند و فراخور ظرفیت فکری و اخلاقی او بهش خوراک سیاسی بدهند. دیگر این که هسته های سیاسی ای تشکیل می دادند و به آنها تکالیف فوق برنامه می دادند . آنها باید گروه های 5-6 نفره تشکیل می دادند.
خانمدباغ برای گروه ها کتاب هایی را معرفی می کردند که باید در ظرف مدت کوتاهی خوانده می شد و اعضای هر گروه چکیده آن را به گروه های دیگر ارائه می داد و با هم به بحث و گفتگو می پرداختند. (اصغر نوروزی)
یکه و تنها به خاطر مبارزه
وقتی آتش انقلاب و خشم مردم علیه رژیم شاه در سال 1342 زبانه کشید با خانمدباغ آشنا شدم هرچند نسبت فامیلی دوری با او داشتم.این بزرگوار به خاطر مبارزه اش یکه و تنها بود و از سوی برخی از بستگان و اطرافیان طرد شده بود چون اعتقاد داشتند که میدان مبارزه، جای یک زن نیست اما در واقع حرکت سنت شکن ایشان مجاهدت بود و در خداپسندانه ترین وجه امتداد پیدا کرد. (حاج آقا محمدعلی همایونی)
جسارت دعوت به مبارزه
یک روز هم با حاج آقا حزابی از علمای تهران راجع به خانمدباغ و ویژگی فعالیتهای ایشان صحبت می کردیم که ایشان یاد خاطره ای از حاج خانم افتاده، گفت:»هیچ وقت فراموش نمی کنم، یکی از روزهای سال 1342 یا 1343 بود و من در جلسه ای حضور داشتم. خواهر دباغ وارد شده بود بی مقدمه رو به من کردند و گفتند: فلانی تا کی می خواهید بی تحرک و ساکت بنشینید؟ فکر نمی کنید وقت آن شده که به پا خیزید و انقلابی به پاکنید؟»(حاج آقا محمدعلی همایونی)
ولی افتاد مشکل ها
۲۱ سالم بود که با خانواده دباغ آشنا شدم. آن موقع ما در محله غیاثی می نشستیم و خانواده دباغ هم در آن محله بودند. حاج خانم دباغ خیلی فعال بودند؛ به مسجد موسی ابن جعفر که آیت الله سعیدی در آن سخنرانی داشت می رفتند و کلاس قرآن می گذاشتند؛ به گونه ای که ما حاج خانم دباغ را در محله با عنوان خانم جلسه ای می شناختیم دخترهای ایشان وقتی سوار ماشین میشدند و به مدرسه می رفتند پوشیه میزدند و من خیلی دوست داشتم با این خانواده که تا این حد متدین بودند ازدواج کنم. موضوع را با مادر و عمه ام مطرح کردم و آنها برای طرح موضوع خدمت حاج خانم دباغ رسیدند وقتی برگشتند گفتند دست روی خانواده ای گذاشتی که با ما همخوان نیستند. آن زمان من هم مسجد می رفتم و به قولی بچه مسلمان بودم اما خانواده دباغ بسیار مذهبی مقید و معتقد بودند مسائلی را رعایت میکردند که ماها خیلی در قید و بندش نبودیم. قبل از انقلاب کمتر خانواده ای پیدا میشد که به همه اصول دینی عمل کند. همه مسلمان بودند؛ اما رفتارهایشان یکی نبود. ظاهرا حاج خانم دباغ با این استدلال که راضیه خانم دختر ارشدش هنوز ۱۶سال دارد و درس میخواند محترمانه جواب رد داده بود.با وجود شنیدن این جواب یک روز دل به دریا زدم و وقتی در کوچه حاج خانم دباغ را دیدم و با شرم و خجالت دوباره راضیه خانم را خواستگاری کردم .حاج خانم دباغ از من پرسید برای چه به خواستگاری دختر من آمده ای؟ من هم که داشتم از خجالت آب می شدم گفتم چون مجذوب رفتار خانواده شما شدم بعد گفتم که شرایط مساعدی ندارم؛ سربازی نرفته ام؛ هنوز درس می خوانم و آمادگی مالی که یک جوان برای شروع زندگی باید داشته باشد را ندارم اما بر اساس دلم قدم جلو گذاشته ام.( آن موقع راضیه خانم خواستگاران زیادی داشت که برخی شان الان از مسئولان اسم و رسم دار هستند) حاج خانم دباغ نگاهی به من کرد و گفت اگر به حرفتان پایبند هستید، فردا خدمت حاج آقاسیدمهدی طباطبایی می روم و استخاره می کنیم.از شنیدن این جواب از خوشحالی پرکشیدم؛ خدمت حاج آقا طباطبایی رسیدیم حاج خانم دباغ به ایشان گفتند: «این آقا به خواستگاری دختر ما آمده است و می خواهیم ببینیم خدا چه می خواهد؛ می ترسیم نه بگوییم و فردا این جوان به گناه بیفتد و ما نتوانیم آن دنیا جوابگو باشیم.» حاج آقا هم گفتند :«اگر می خواهید استخاره خوب بیاید فردا بیایید. » فردای آن روز بعد از نماز با حاج خانم دباغ دوباره خدمت آقای طباطبایی رفتیم که حاج آقا با لبخندی گفت: «الحمدالله خوب آمده است اما مشکلات دارد.» با شنیدن این حرف به آسمان رفتم؛ به عمه و مادرم گفتم شما نتوانستید اما خدا خواست و انجام شد. عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها…(مجید اصفهانی)
اولین هجوم شبانه ساواکی ها به خانه
در یکی از شب های سال ۱۳۵1 مراسم ازدواج یکی از این زوجهای مبارز به نام صادق سجادی(خواهرزاده شوهرم) در منزل ما برقرار بود. فردای آن شب، طبق معمول هر روزه برای بردن سطل زباله دم در رفتم تا در را باز کردم؛ فردی پایش را لای در گذاشت. گفتم: «فرمایش؟!» گفت که آقای فلانی این جایند پاسخ دادم بر فرض این جا باشند، به شما چه ربطی دارد؟ گفت:« ربطش را بعداً می فهمید در را باز کن بیاییم داخل» با این جمله فهمیدم که او تنها نیست و حدس زدم که باید از مأموران ساواک باشند. لحظه اول کمی هول کردم ولی سریع بر خود مسلط شدم و خود را به بی خبری زدم و صدایم را بالا برده گفتم:« دختران من در اتاق خواب هستند و سرشان باز است، شما که نمی توانید داخل شوید اصلاً شما که هستید چکاره اید؟!» آنها از ترس این که سر و صدای من دیگران را متوجه آنها کند، در حالی که کمی دستپاچه شده بودند و به درها و پنجره های نیمه باز داخل کوچه نگاه می کردند گفتند باشد زیاد سرو صدا نکن، دخترها را کجا خوابانده ای؟ برو سرشان را بپوشان به خاطر این که آنها دنبالم نیایند گفتم: «دخترها در اتاق پایین خوابند شما بروید بالا .» با این جمله آنهابه دنبال من وارد خانه شدند و گویا تعدادی هم در بیرون ماندند.( مرضیه حدیدچی(دباغ)
لطف خدا در پنهان کردن مدارک جرم در فرصت کوتاه
ساواکی ها به طبقه بالا رفتند و من به سرعت به اتاق پایین رفتم و با توکل به خدا با تمام توانی که داشتم مدارک و اسناد موجود در منزل را جمع وجور و پنهان کردم. مقداری از اعلامیه های حضرت امام را در پشت کشوی کمد و چند جلد کتاب ولایت فقیه را در داخل یک بالش گذاشتم. خواهر شوهر پیری داشتم که در منزل از او مواظبت و نگهداری می کردیم، بالش کتاب ها را زیر سر او گذاشتم. تعدادی نوشته و نوار را هم به حمام برده قاطی لباس چرکها که ظاهری ناخوشایند داشت کردم. لگنی را هم روی آن دمر گذاشتم.با سرو صدایی که من دم در راه انداختم انتظار داشتم خواهرزاده های شوهرم که در اتاق بالا بودند متوجه و خود را پنهان یا فرار کرده باشند. ولی متأسفانه اهمال کرده بودند و دو تن از ایشان به دست مأموران افتادند. وقتی آنها را چشم بسته از خانه خارج میکردند با بی سیم خبر دادند که دوطعمه به تله افتاده اند. لحظاتی بعد جستجو و تفتيش وسایل خانه شروع شد. همه چیز را به هم ریختند خواهر شوهرم دایم حرف میزد وگفت: «بیاید مرا بگیرید و آنها می گفتند: «بخواب پیرزن! بخواب!» مطمئن شدم که جای کتابها امن است.وقتی کشوهای کمد را بیرون کشیدند و وسایل و لباس بچه ها را بیرون می ریختند دلم میلرزید خیلی نگران اعلامیه ها بودم. از کشوها هیچ چیز نیافتند به پشت آن جا هم نگاهی نکردند، خیالم از این یکی هم راحت شد.در آشپزخانه شکر و نمک نخود و لوبیا و تمام ادویه و حبوبات را به هم ریخته بودند و همه چیز با هم قاطی شده بود. می دانستم که در آن جا چیزی وجود ندارد اما وقتی وارد حمام شدند قلبم تند تند تمان می زد، مأموری سبد رخت چرکها را نشان داد و گفت: «لگن را بردار!» گفتم:« اینجا چیزی نیست فقط لباس چرک است.» وقتی مخالفت مرا دید حس کنجکاویش برانگیخته شد و خودش لگن را برداشت. گفتم شما مرد هستید به شرافتتان بر نمی خورد؟ اینجا فقط وسایل و لباس های دخترانم هست با این جمله و دیدن منظره رخت چرکها از آنجا هم بیرون آمدند و من نفسی راحت کشیدم.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
نگهبانی بالای سر بچه ها از ترس ساواکی ها
سال ۵۱ بود و چند روز بعد از عقد کنان ما رضوانه خانم، دومین دختر حاج خانم دباغ عقد کردند. ولی چند روز بعد مشکلاتی که حاج آقا طباطبایی در استخاره دیده بودند، آغاز شد( در تعبیر استخاره برای ازدواج مان گفتند که مشکلاتی در سر راه دارید). ما در محله مان هیات داشتیم؛ یک روز دلشوره عجیبی داشتم از هیات بیرون آمدم و سمت خانه حاج خانم دباغ .رفتم ؛ مقابل خانه که رسیدم دیدم خانم دباغ مرا صدا می کند؛ گفت به داخل خانه نیا ساواکیها داخل خانه ریخته اند. ساواک به داخل خانه ریخته بود و خانواده توانسته بود، حاج آقا دباغ را که تازه از اهواز آمده بود از دیوار فراری دهند. حضور ساواک در خانه بسیار آزار دهنده بود. با این که من همسر راضیه خانم و داماد خانه بودم خواهرزن های ایشان، هنگام حضور من معذب می شدند و حتی دختر سه ساله خانواده نیز با چادر می آمد؛ آن موقع چندین مرد نامحرم و از خدا بی خبر شبانه روز در خانه بودند. بعد هم که حاج خانوم دباغ و رضوانه خانم و همسر ایشان بازداشت شدند و شرایط دشواری در خانه پیش آمد. شب های بسیاری بچه ها از ترس نمی خوابیدند معمولا ساواکی ها یا اول صبح یا غروب به خانه ها می ریختند و به همین خاطر راضیه خانم آخر شب از پشت بام به من خبر می داد و من پیش بچه ها می ماندم و صبح قبل از طلوع آفتاب از خانه خارج میشدم تا هم بچه ها بخوابند و هم دستگیر نشوم.( مجید اصفهانی)
مگر اینجا رستوران است؟!
وقتی ماموران ساواک بعد از شش روز از جستجو نتیجه ای نگرفتند، گفتند: «ما دستور داریم چند روزی مهمان شما باشیم گفتم:« خب کاری نمی توانم بکنم ولی خواهش میکنم به طبقه بالا بروید من هفت دختر دارم وجود شما ایجاد مزاحمت می کند!»
به طبقه بالا همان جایی که نشان دادم رفتند که اتفاقاً برایشان جای بدی هم نبود می توانستند از آنجا همه چیز را زیر نظر داشته باشند. ظهر که شد پایین آمدند و تقاضای ناهار کردند. از این همه وقاحت آنها عصبانی بودم؛ ولی خودم را کنترل کردم و گفتم: «ما آب دوغ خیار داریم، بفرمایید!» این غذا به مذاق آنها خوش نمی آمد مأیوس شدند. زیر لب گفتم: «مگر اینجا خانه خاله تان یا رستوران است؟!»(مرضیه حدیدچی(دباغ)
باخبرکردن مبارزین از وجود ماموران ساواک در خانه
در همان روز دو نفر از کسانی که به خانه ما مراجعه کردند. دستگیر شدند و برای سئوال و جواب به ساواک برده شدند. من دیدم اگر وضع همین طوری پیش رود خیلی ها دستگیر خواهند شد. به فکر چاره افتادم، چند شماره تلفن بر روی کاغذ نوشتم؛ درون اسکناسی دو تومانی گذاشته و به همراه ظرف کاسه ای به دست دختر کوچکم دادم و گفتم که به بهانه خرید شیر به مغازه سر کوچه که فردی مطمئن و در جریان بود، برود و کاغذ را به مغازه دار بدهد تا او افراد گروه را از این خطر مطلع کند.یکی از مأموران به نام پرویز جلوی دخترم را گرفت و پرسید: «کجا؟!»، من با نگرانی جلو رفتم و گفتم که می رود شیر بگیرد. او درون کاسه را و زیر چادر دخترم را نگاه کرد و اجازه داد که برود. اسکناس مچاله شده در دست دخترم بود و او فکر نمی کرد که در درون آن کاغذی باشد. خوشبختانه مغازه دار با شکی که از صبح به وضعیت خانه پیدا کرده بود با دیدن یادداشت؛ دست به کار شد و خطر را به مرتبطان با ما اعلام کرد از آن لحظه به بعد ترددها به خانه ی محاصره و اشغال شده ما قطع شد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
ترفندهایی برای خارج کردن بخشی از نوارها و اعلامیه ها
روز دوم تعدادی از نوارها را داخل سبدی گذاشتم و بر روی آن گوجه سبز و گیلاس ،ریختم نامه ای هم برای دختر همسایه که مورد اعتمادم بود نوشتم و آن را به دست بچه ها دادم و گفتم به خانه همسایه بروند. دوباره پرویز سد راه شد به او گفتم که تابستان است و بچه ها حوصله شان در خانه سر میرود بگذار به خانه همسایه بروند تا بازی کنند؛ یا این که بگذار بچه های آنها به اینجا بیایند. گفت که عیب ندارد بفرست ولی بگو به ایشان که درباره ما حرفی نزنند. به این ترتیب بچه ها رفتند و دختر همسایه با دیدن دست خط من نوارها را در جای امنی پنهان کرد. از این همه سروصدا تا این لحظه خیلی دلم آرام گرفته بود، ولی هنوز وجود چند نامه و اعلامیه کار را خراب میکرد بعد از ظهر به دختر بزرگم گفتم: «خیلی جدی خودت را به دندان درد بزن او هم چنان سروصدا راه انداخت که دیدنی بود، مأموران که و شلوغ بازی کرد کلافه شده بودند تجویزهای مختلفی کردند؛ یکی می گفت ادکلن بزن دیگری می گفت الکل بزن و آن دیگری سیگار کشیدن را توصیه می کرد. نباید این تجویزهای خودسر مؤثر واقع می شد! از این رو هر لحظه که می گذشت ناله دخترم بیشتر به هوا بر می خواست. وقتی استیصال مأموران را دیدم گفتم:« این بچه دارد از درد می میرد. چاره ای نیست دندان او کشیدنی است؛ باید به دندان پزشک ببرمش.» گفتند که نمی شود. گفتم باشد نگذارید ولی اگر این بچه بمیرد، در تشییع جنازه اش به همه خواهم گفت که شما نگذاشتید او را به دندان پزشکی ببرم و کشتیدش یکی از مأموران گفت: «شلوغش نکن، بردار ببرش ولی یک مأمور هم با شما میآید پذیرفتم که بیاید، تا فاصله ای که باید آماده رفتن می شدیم نامه ها و اعلامیه ها را داخل بقچه ای کردم و به کمر دخترم بستم و یک جفت دمپایی و یک چادر رنگی هم به شکم خودم بستم.
وقتی به همراه مأمور به دندانپزشکی رسیدیم. مأمور گفت: «من این جا دم در کنار ساختمان میمانم شما بروید بالا» مطب در طبقه دوم بود تا از پله ها بالا رفتیم چادر رنگی و دمپایی را به دخترم پوشاندم و نشانی مکان آشنا و مطمئنی را در همان نزدیکی به او دادم و گفتم که هر چه زودتر این امانتیها را به آنجا برسان و برگرد. او رفت و چشمهای مضطربم به دنبال او ماند، دلشوره عجیبی داشتم. دقایقی که گذشت طاقت نیاوردم و پایین رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. مأمور وقتی مرا دید پرسید چه شد؟ گفتم که شلوغ است و باید در نوبت بنشینیم سری تکان داد که یعنی ناچار است صبر کند. در همین لحظه از دور دیدم که دخترم نزدیک میشود. ترسیدم که نکند او با دیدن من در پایین هول کند و جلو بیاید و حرفی بزند. بنابراین به طرف مغازه مجاور مطب رفتم. مأمور هم به دنبالم آمد و پرسید: «خانم چه می کنی؟ کجا می روی؟!» گفتم که میخواهم برایش خوردنی بخرم با همین حرفها سر مأمور گرم شد و دخترم آمد و رفت بالا خیالم راحت شد من هم درنگ نکردم و به مطب بازگشتم و دوباره چادر مشکی را بر سر دخترم انداختم و لحظاتی بعد به سوی منزل برگشتیم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
خارج کردن آخرین برگه اعلامیه از خانه
آخرین برگه های اعلامیه ها را هم به شکم خواهر شوهر پیری که داشتم بستم و آمپولی دستم گرفتم و پیش مأموران رفتم و گفتم که بیایید این پیرزن را ببرید آمپول دارد. خنده ای توأم با اعتراض کردند و گفتند: «مگر ما نوکر شماییم!!» از فکر این که این کار به گردنشان بیفتد گفتند: «خودت ببر!» من هم از خدا خواسته زیر بغل او را گرفتم و از منزل خارج شدیم و به خانه یکی از آشنایان رفتیم و به این ترتیب ازدست آخرین اوراق هم خلاص شدیم.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
شش روز سخت در خانه تحت محاصره ساواک
در سال 1351 که تازه من و خواهرم به فاصله یکی ـ دو روز از هم عقد کرده بودیم، شبی که تعدادی مهمان داشتیم، ساواکیها به خانه مان ریختند.آنها شروع به جستجو کردند و همه وسایل خانه را به هم ریختند، ما هول شده بودیم و می ترسیدیم، یکی یکی کشوهای کمد را بیرون می کشیدند و لباسهای ما را بیرون می ریختند. مادرم به دنبال آنها از این اتاق به اتاق دیگر می رفت، آنقدر وضعیت دلهره آور بود که حتی صدای تپش قلبمان را می شنیدیم. مأموران ساواک چند روزی در خانه ما حضور داشتند و در این مدت هرکسی که به خانه ما مراجعه می کرد دستگیر می شد. دیگر خسته شده بودیم که مادرم ما را دور هم جمع کردند و گفتند:«برای رهایی از این وضعیت باید داد و قال و شلوغ کنید”.
وقتی ما شروع به داد و قال کردیم، یکی از مأموران به سوی مادرم رفت و گفت ساکتشان کن وگرنه می کشمت.مادرم گفتند: تابستان است و هوا گرم، من چه کار کنم، با حضور شما اینها آزاد نیستند، ما را هم دستگیر کنید و ببرید تا از این وضعیت خلاص بشویم آخر چقدر صبر، چقدر تحمل!
هر چه از مدت محاصره می گذشت، اوضاع بدتر می شد. تا اینکه آنها با مرکز تماس گرفتند و کسب تکلیف کردند. مأموران پس از شش روز دست از محاصره برداشتند و خانه را ترک کردند.(رضوانه میرزادباغ)
همسرم و خانواده اش در محاصره ی نامردان
یکی از روزهای سال 1351 بود. من با خانم راضیه دباغ عقد کرده بودم و آقای بهزاد کمالی به فاصله یک روز از من دختر دیگر خانم دباغ، رضوانه را به عقد خود در آورده بود. دوران نامزدی بود و ما هر از چندی برای دیدار همسرانمان به منزل خانم مرضیه حدیدچی می رفتیم. یکی از این روزها پدرم من را صدا کرد و از من خواست که چند روزی به علت اینکه خانه در محاصره مأموران ساواک می باشد به آنجا نروم، زیرا مأموران هر که را که در آن حوالی می دیدند، دستگیر می کردند. این مسأله از لحاظ روحی بشدت من را تحت تأثیر قرار داده بود. حضور مردانی نامحرم و غریبه در منزلی که همسر شرعی من تردد داشت، من را برمی آشفت. عرق مذهبی و تعصب من، این موضوع را بر نمی تابید ولی چاره ای هم نبود. مجبور بودم دم بر نیاورم تا دست کم بین بد و بدتر، گزینشی عاقلانه تر کرده باشم. (مجید اصفهانی)
هجوم دوم ساواک و دستگیری مادرم
حدود دو ماه از هجوم اول ساواک به خانه مان گذشته بود که شبی دوباره آن ها به خانه ما ریختند و مادرم را دستگیر کرده و با خود بردند، آنها تمامی خانه را زیر و رو کردند . باوجود دستگیری مادر، باز هم ما را رها نکردند، در واقع ما آسایش نداشتیم، همه اش تحت کنترل بودیم و اگر چیزی می خواستیم بخریم، باید محمد که کودکی بیش نبود را می فرستادیم و خودمان اجازه نداشتیم از منزل خارج شویم. آنها کمدها را یکی یکی جستجو می کردند و هر چیزی که فکر می کردند ربطی به سیاست داشته باشد، برداشته و بازرسی می کردند. از یکی از کمدها، دفتری به دست آوردند که حاوی مطالبی بود که خواهرم رضوانه از رادیوی عراق شنیده و نوشته بود که بخشی از آن، سخنان حضرت امام (ره) بود. آنها بعد از اینکه دفتر را به دست آوردند، یکی یکی افراد خانواده را مورد بازجویی قرار داده و از هر کسی دستخطی گرفتند تا بفهمند دفتر مال چه کسی است، که البته رضوانه با زیرکی آنها را با دست چپ نوشته بود ولی باز آنها پی بردند و او را با خودشان بردند.(راضیه میرزادباغ)
دستگیری اول خانم دباغ و دو هفته بعد دستگیری رضوانه
حدود دو ماه از ورود ساواک به خانه ما و محاصره ی شش روزه مان گذشته بود .افراد خانواده شب هنگام دور هم جمع شده بودند که ناگهان درِخانه به صدا درآمد. خواهر بزرگم راضیه رفت و در را باز کرد. راضیه از همان پشت در گفت:« مادر! پرویز خان آمده و با شما کار دارد.»
پرویز و سایر مأموران داخل خانه شده و از مادرم خواستند که بدون ایجاد سر وصدا همراهشان برود. ما با گریه و زاری گفتیم مادر ما را کجا می برید! مادر ما را نبرید!… آنها سعی می کردند به هر نحوی که شده ما را ساکت کنند. گفتند: «با مادرتان کاری نداریم. فقط به چند سؤال جواب می دهد و بعد برمی گردد.»
مادرم را آن شب بردند و بیش از دو هفته ای می شد که از او خبری نداشتیم تا اینکه یک روز صبح دوباره زنگ در به صدا در آمد، ما فکر می کردیم که مادر برگشته است، ولی چنین نبود سه خودرو با افراد مسلح به دنبال من آمده بودند. آنها من را سوار خودرو نظامی کردند. پدرم هم که کاری از دستش برنمی آمد فقط یکسره با خودش حرف می زد و می گفت:« آخر من چه جور بگذارم که اینها یک دختر پانزده ساله را بردارند و ببرند، همه می دانند اینها چه جور آدمهایی هستند.»( رضوانه میرزادباغ)
مادرم را تکیده دیدم اول پرسید رضوانه کجاست؟
باید برای خواهران و برادرم مادری می کردم
من مانده بودم با یک شش بچۀ قد و نیم قد که محمد و انسیه و آمنه، سه بچه کوچک خانه مان بودند. انسیه سه سالش بود و هنوز داشت پستانک می خورد و محمد هم دو سال از او بزرگتر بود یعنی پنج سال داشت و آمنه هم هفت ساله و کلاس اول بود. نمی دانستم با این همه مشکلات چه کار کنم. باید از بچه ها مراقبت می کردم و از طرفی بی خبری از مادر و خواهرم، نگرانم کرده بود و مثل مار زخم خورده به خود می پیچیدم. بچه ها هم سراغ مادرم را می گرفتند، حدود چهل روز با این وضعیت سپری شد. گاهی بچه ها را برداشته و به منزل خاله ام می رفتیم تا دوری مادرم و خواهرم را کمتر حس کنند. در یکی از همین روزها در حالی که ما در خانه مان بودیم، ناگهان زنگ در به صدا در آمد. وقتی که در باز شد، مادرم را با قدی خمیده و صورتی رنگ پریده پشت در دیدیم. با دیدن ایشان همگی یکه خوردیم. معلوم بود که شکنجه های مرگ آور مادرم را به این روز انداخته است. ایشان اولین حرفی که به زبان آورد این بود، رضوانه کجاست؟! چون رضوانه را در زندان دیده بود به شدت نگران حالش بود، ناگهان با شنیدن جواب ما مبنی بر اینکه «رضوانه هنوز در زندان است» دیگر طاقت نیاورد و نقش زمین شد. خاله ام سریع یک لیوان آب قند درست کرد و به مادرم داد تا او به هوش آمد.(راضیه میرزادباغ)
خبر دستگیری خانم دباغ در روزنامه
خانم دباغ دارای منزلی با دو اتاق در بالا و دو اتاق در پایین بود که در این منزل به ترویج فرهنگ اسلامی می پرداخت و چون از شاگردهای شهید آیت الله سعیدی بود، همان فعالیتهای سیاسی او را دنبال می کرد. در پس همین فعالیتها بود که مأموران ساواک در سال 1352 به خانه اش یورش برده و او را دستگیر کرده بودند که من از طریق روزنامه از این جریان آگاه شدم. (نسرین جوشقانی)
خانمی که پوشیه می زند و اعلامیه پخش می کند کیست؟
خانمدباغ را نمی شناختم ، البته رضوانه، دخترشان دانش آموز فعال مدرسه رفاه بود که من معلم آنجا بودم . بعد از دستگیری رضوانه حدس زدم که دوباره سراغ مدرسه رفاه می آیند و همان هم شد. سه چهار ماه بعد در همان سال 1352 ، من و برخی از اعضای مدرسه رفاه و دوازده الی سیزده نفر از دانش آموزان دیگر را هم دستگیر کردند. مدرسه رفاه جو سیاسی داشت و فرزندان برخی مبارزان در آنجا تحصیل می کردند . در بازجوییها دائم از ما سوال می کردند آن خانمی که پوشیه دارد و اعلامیه پخش می کند کیست؟ آنها فکر می کردند چون ما از معلمان مدرسه رفاه هستیم باید ایشان را بشناسیم. با خانمدباغ در زندان قصر آشنا شدم. ایشان را به خوبی نمیی شناختم اما حدس زدم آن فردی که ساواک دنبالش بود ایشان است. بعدها که سرگذشت شان را شنیدم فهمیدم شناختم نسبت به ایشان بیشتر شد. ( منظر خیر)
با زور چادر از سرم کشیدند
آنها من را سوار خودرو کردند و از منزل بردند. نمی دانستم به کجا و برای چه می برند؟ ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود. وقتی که به زندان رسیدیم آنها از من خواستند چادرم را بردارم، ولی امتناع کردم و آنها با زور چادر را از سرم کشیدند.(رضوانه میرزادباغ)
نمونه ای از شکنجه های قابل بازگو
ساعت ۱۲ شب بود که از شدت درد و شکنجه از حال رفتم کشان کشان مرا بردند و انداختند داخل یک اتاق بی شرم ها با حال بسیار زننده می آمدند داخل اتاق که مثلا مرا بترسانند. سعی کردم بی حرکت بمانم که فکر کنند خوابم حرف های زشتی میزدند که مرا بترسانند یا از صبح روز دوم شکنجه های اصلی شروع شد. |رفتند، سوزنهای بلندی را به زیر ناخن هایم فرو کردند سپس نوک انگشتانم را که سوزن زیرش بودند. توی دیوار کوبیدند. سوزن ها تا انتها در زیر ناخنها نفود کرد. تمام تنم از درد تیر کشید. گاهی با باتوم برقی که شوک الکتریکی ایجاد می کند. به اعضای بدنم میزدند. گاهی کف پاهایم از شدت ضربات شلاق شدیدا ورم میکرد. سریع مامور شکنجه دست و پایم را باز میکرد و با شلاق دنبالم می افتاد که به دور بالکن دایره مانندی که با نرده آهنی پوشیده شده بود بدوم گاهی هم پاهایم را به گیره هایی که به سقف وصل بود میبستند و تا چند ساعت به حالت آویزان میماند.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
غبطه به روحیه مقاوم و امید خانمدباغ
شکنجه های بسیار سختی در زمان دستگیری شان شده بودند که کمتر کسی دوام می آورد اما با وضعیت جسمی بسیار وخیم باز هم به مبارزه ادامه می دادند. در اثر زندان رفتن ها و طولانی شدن دوره درمان و نقاهت ، نتوانسته بودند آن طور که باید به پسرخردسالشان که مشکل قلبی داشت رسیدگی کنند و برای همین فرزندشان دچار مشکلات تنفسی شده بود که این وضعیت برای کودک و مادر آزاردهنده بود اما وقتی به منزل ایشان سر می زدیم می دیدیم که با این وضع جسمی و با وجود هفت دختر و یک پسر کوچک که به دبستان می رفتند ، روحیه بسیار قوی همراه با امید دارند و مقاومت و اعتقاد ایشان را که می دیدیم غبطه می خوردیم. (محمدحسین متقی
متن سرودها بهانه ای برای دستگیری رضوانه
در زندان وقتی که مادرم را دیدم خیلی خوشحال شدم، چون در چنین جایی برایم قوّتقلبی بود و در آن لحظه احتیاج بیشتری به عاطفه داشتم و این عاطفه را مادرم جبران می کرد. در آن زمان من محصل بودم و در مدرسه رفاه درس می خواندم. ما در آن مدرسه به کارهای هنری می پرداختیم و من هم با تعدادی از همکلاسیهایم سرودهایی که از رادیوی عراق پخش می شد جمع آوری کرده و متن آن ها را در دفترچه ام نوشته بودم، احتمالاً این دفترچه به دست مأموران ساواک افتاده بود و آنها به این بهانه من را دستگیر کرده بودند. ( رضوانه میرزادباغ)
رضوانه و شب اول در زندان
مادر و دختر پتویی
شب اول، آن محیط آنقدر برایم وحشتناک بود که تا صبح به خود می لرزیدم و نخوابیدم . مادرم دستانم را میان دستانش گرفته بود و می فشرد. همان طوری که گفتم، آنها چادرمان را گرفته بودند و ما برای حفظ حجاب خود از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود به عنوان چادر استفاده می کردیم. کار ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب آور بود و آنها با مسخره ما را «مادر و دختر پتویی می خواندند».( رضوانه میرزا دباغ)
شکنجه مقابل مادر
شب اول به سختی گذشت و صبح هر دوی ما را برای بازجویی بردند. قبل از شروع بازجویی شکنجه با شلاق و شوک الکتریکی و… شروع شد. شوکهای الکتریکی که می دادند تمام وجودم به رعشه در می آمد، و پس از آن من را وادار به اعتراف می کردند. من چیزی نداشتم که بگویم، تنها مدرکی که در دست آنها داشتم آن جزوۀ سرود بود که خودم را هم می دانستم، ولی آنها می خواستند به مطالبی که به دروغ در میان پرونده من گذاشته بودند، نیز اعتراف کنم. مأموران از مقاومت ما سخت عصبانی شده و وقتی که از شکنجه هایشان نتیجه نگرفتند، شب هنگام ما را از هم جدا کردند. لحظات بعد من دوباره زیر شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفتم، با فریادهای دلخراش از مادرم کمک می خواستم و به خود می لرزیدم ولی کسی نمی توانست کمکم کند. در همین موقع آقای اکرمی را به داخل اتاق آورده و زیر شکنجه قرار دادند. آنها می خواستند او به دروغ بگوید که من را می شناسد، و به همین صورت با خود من هم برخورد می شد و هر آنچه که در شکنجه و آزار ما برمی آمد، کوتاهی نمی کردند. دیگر دست من از همه جا قطع شده بود فقط از خدا کمک می خواستم. در آن موقع نمی دانستم که مادرم با ناله های من چه حالی می شدند. (رضوانه میرزا دباغ)
صدای فریادم همه ی بازداشتگاه را به لرزه در آورد
نگران و مشوّش در سلول به این طرف و آن طرف می رفتم و هر از گاهی از سوراخکوچک روی در، راهرو را نگاه می کردم. چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم. آن شب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم. خوف داشتم که آنها دست به کار حیوانی بزنند. می ترسیدم، می لرزیدم و اشک می ریختم و با خود می گفتم: آخر خدایا این چه وضعی است! این چه مصیبتی است! چطور تاب بیاورم! گل زندگی ام را پرپر می کنند! خودت گوشه نگاهی به ما کن و ما را دریاب! خودت از این شکنجه گاه جهنمی نجاتش بده! تا ساعت چهار صبح، چون مرغی پرکنده خود را به در و دیوار سلول می زدم، تا اینکه صدای بازشدن در و کشیده شدن زنجیر شنیدم. به طرف در سلول خیز برداشتم. دیدم دو مأمور رضوانه را کشان کشان روی زمین می آورند. هر آنچه که در توان داشتم به در کوفتم و فریاد کشیدم. آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و وقتی دیدم سطلهای آب هم رضوانه را به هوش نمی آورد، دیگر دیوانه شدم، سر و مشت و لگد بر هر چیز و هر جا می کوفتم، تا اینکه دیگر نایی در من نماند و تحرک از من گرفته شد. بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ نگاه می کردم. در همین حال صوت زیبای تلاوت قرآن، من را به خود آورد: و استعینوا بالصبّر و الصلوة و انها لکبیرة الا علی الخاشعینچنان با صوت زیبایی خوانده می شد که انگار خود خدا سخن می گفت و خطابم قرار می داد و من را به صبر و نماز فرامی خواند. روی زمین نشستم و به خود آمدم، یادم آمد که از شب گذشته تا حالا چه اتفاقی افتاده است. صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود که. او نیز مثل من از شب تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده صبح نماز و قرآن می خواند، ولی صدایش در میان آنهمه فریاد و جیغ گم شده بود.با صدای ایشان، جانی دوباره گرفتم و زنده شدم. برخاستم و دست به سوی آسمان گرفتم و گفتم: خدایا همه چیز و همه کس را به دست توانای خودت سپردم، زندگی دخترم را هم از تو می خواهم.ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی جان رضوانه را داخل پتویی گذاشتند و بردند.تصور می کردم که مُرده ای. به در می کوفتم و فریاد می زدم من را هم بیایید ببرید! می خواهم پیش بچه ام باشم. با او چه کرده اید قاتلها! جنایتکارها! و… .( مرضیه حدیدچی(دباغ)
شانزده روز رضوانه ی نوجوان را به تحت بستند
دستم را با زنجیر به تخت بیمارستان بسته بودند که نتوانم فرار کنم. فقط روزی یک بار دستهایم را باز می کردند و به دستشویی می بردند. مچ دستانم بشدت آسیب دیده بودند و درد می کردند. شانزده روزی به همین منوال گذشت و حال من کمی بهتر شد. دوباره به سلول نزد مادرم برگرداندند. مادرم من را در آغوش گرفتند و دلداری ام دادند. اشک در چشمانم حلقه زده بود که یک لحظه بغضم ترکید و هق هق گریستم. پس از مدتی از نظر جسمی و روحی حالم کمی بهتر شد و می توانستم دیگر روی پاهای خود بایستم، چند قاشقی غذا بخورم و چند قطره آب بنوشم؛ ولی از طرفی زخمها و جراحتهای مادرم عفونت کرده بود و بوی مشمئزکننده ای تمام سلول را فرا گرفته بود. هر چه زمان می گذشت، حال مادرم بدتر و بدتر می شد به طوری که در اواخر کاملاً زمین گیر شده بودند. در آن وضعیت من را از مادرم جدا کرده و از زندان قصر به دادگاه بردند. (رضوانه میرزادباغ)
دو ماه در سلولی زیرزمینی که نفس کشیدن در آن سخت بود
گفتند: یک جابه جایی باید صورت بگیرد، یعنی تمام زندانیهای کمیته را که من و امثال من کوچک ترین آنها بودیم به یک زیرزمین خیلی نمناک بردند، نمی دانم چند طبقه به زیر زمین رفتیم. فقط این را می دانم که از کمبود هوا نمی توانستیم نفس بکشیم. دو ماهی همین طور گذشت. به خاطر دارم حدود ده نفر به خاطر کمبود هوای تنفسی از بین رفتند. آنجا به قدری تنگ بود که حدود هفت نفر را در داخل یک سلول قرار داده بودند که فقط می توانستیم بنشینیم.(رضوانه میرزادباغ)
دادگاه برای مجرم 15 ساله سیاسی
در دادگاه برای من وکیل گرفته بودند. او پول گرفته بود که برای دفاع از من کاری بکند، وکیلم وقتی شروع به صحبت کرد، ضرب المثلی را خواند:«هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک» که اعتراضی به این مسئله بود که چطور این بچه ها را توی این سن و سال دستگیر می کنیم که امضایشان از نظر قانونی معتبر نیست و باید به جای آنها پدر و مادر، تأییدشان کنند، در صورتی که این دختر، مادرش هم زندانی است وضعیت آن وخیم تر از خودش است. و در ادامه اینکه چرا تا الآن او را در زندان نگه داشته اید و اگر خلافی را مرتکب شده است باید او را به دارالتأدیب ببرند و او الآن پانزده سالش است که امضایش برای ما رسمیت ندارد و… به هر حال دادگاه رأی به نابالغ بودنم داد، ولی به این راحتی من را آزاد نکردند بلکه حدود چهار ماه طول کشید.(رضوانه میرزادباغ)
دادگاه به جای درمانگاه
خانمدباغ و رضوانه دخترشان را سه الی چهارماه زودتر از ما دستگیر کرده بودند. با آشنایی با ماموران شهربانی به خاطر رفت و آمد زیاد از سلول به بازجویی ها ، گاهی اطلاعاتی به ما می دادند. حدس می زدم خانمدباغ و رضوانه زندان اوین هستند. بعدها که محاکمه شدیم ما را به زندان قصر بردند آنجا خانمدباغ را دیدم. وضع جسمی وخیمی داشتند حتی نمی تواستند به تنهایی راه بروند و نیاز به درمان داشتند اما با آن حال محاکمه هم شدند. ( منظر خیر)
سلول انفرادی برای رضوانه ی 15 ساله
در کمیته ضدخرابکاری، رضوانه پیش ما و خانمدباغ نبود. او را در سلول انفرادی و جدا از مادر زندانی کرده بودند تا هر دو بیشتر شکنجه شوند. این بار شکنجه روحی که فشارش بیشتر بود. ما به زندان قصر منتقل شدیم و خانمدباغ بعد از ما آمدند. رضوانه را زودتر به دلیل مشکلات جسمی و روحی که پیدا کرده بود آزاد کردند . ( منظر خیر)
در بازجویی ها از او می پرسیدند
اولین آشنایی با نام خانم دباغ ، به پیش از پیروزی انقلاب اسلامی باز میگردد؛ زمانی که درگیر مبارزه و مقابله با رژیم شاه بودیم وقتی توسط ساواک دستگیر شدم در همان بازجویی های اولیه اسم چند نفر را آوردند که با اینها چه آشنایی و نسبتی دارید؟ یکی از آنها خانم حدیدچی دباغ بود. آن موقع ایشان را با نام خواهر دباغ نمی شناختیم ؛ بر اساس آنچه از دیگر هم رزمان و بازداشت شدگان آن موقع از جمله خانواده و بستگانم شنیدم عمدتا ساواک در بازجویی ها درباره ایشان بازجویی و پرس جو میکرد .(حسین کنعانی مقدم)
اگر خواهر نبریده ما هم می توانیم تحمل کنیم
استقامت مرحوم دباغ برای مبارزان انقلابی مثل شده بود به گونه ای که می گفتند: «اگر خواهر نبریده ما هم می توانیم تحمل کنیم.»
برادر خانم بنده که در زندان تحت شکنجه بود، تعریف میکرد در زندان وقتی ما را شکنجه می دادند به خودمان می گفتیم اگر خواهر نبریده اند، چگونه ما تحمل نکنیم تحمل شکنجه برای بچه ها را آسان می کردند. چون می دانستند چقدر ایشان را شکنجه کرده اند و زیر شکنجه نبریده اند. بچه هایی که دستگیر و شکنجه می شدند به یاد اسطوره مقاومت خواهر دباغ سختی ها را تحمل میکردند. (حسین کنعانی مقدم)
با وجود عذاب روحی در پی دستگیری همسرم و دخترم توسط ساواک،یک بار نگفتم چرا این کارها را کردید؟
من هم دچار شکنجه روحی فراوانی شدم. دخترم رضوانه هم مدتی با مادر زندانی بود. حالا شما تصور کنید زن و دختر کسی را مأموران ساواک دستگیر و زندانی کنند و آنها را تحت شرایط سخت روحی و جسمی، مورد بازجویی و آزار و اذیت قرار دهند، چقدر سخت است. حتی من وقتی که برای ملاقات حاج خانم و دخترم مراجعه کردم، انتظار داشتم که صدای خرد شدن استخوانهایشان را هم بشنوم با این همه من، حتی یک بار هم به ایشان نگفتم که فرضاً شما چرا این کارها را می کنید؟ چرا به زندگی شخصی تان مشغول نیستید؟ و…؛ چرا که علاوه بر اطمینانی که به همسر داشتم، به حقانیت راه او نیز به طور کامل معتقد بودم. (حسن میرزادباغ)
دستگیری شوهر شاعره
با رضوانه خانم تازه عقد کرده بودیم. ایشان محصل بود. جمعه ها به دیدنش می رفتم. آن روز همین که در زدم، افراد ناشناسی در را باز کرده، دستم را گرفتند و داخل منزل بردند. پرسیدند که شما؟ گفتم دامادشان هستم. گفتندکدام دامادشان؟
جواب دادم شوهر رضوانه خانم! خندیدند و گفتند:« آهان شوهر همان شاعره هستی! »
حقیقت اینکه آن لحظه گنگ و گیج شده بودم. بلافاصله ما را سوار ماشین کردند و به ادارۀ مرکزی ساواک بردند. به محض رسیدن، شخصی که بعداً فهمیدم آقای منوچهری نام دارد و بازپرس کل خانواده دباغ است. گفت:« این شوهر شاعره است؟!» بعد هر چقدر توان در دستش داشت مشت کرد و به صورت من فرود آورد و سپس من را برداشتند و به سلول انداختند تا اینکه روحیه ام را تضعیف کنند و بعد بازپرسی را آغاز کردند. در آن زمان خیال می کردم که تنها من گرفتار شدم و نمی دانستم که شریکم را هم دستگیر کرده اند. در آن سلول هر چه شکنجه بود بر سر من پیاده کردند. 23 روز اسیر ساواک بودم که در این مدت، سه دفعه از من بازجویی کردند که دو بارش همراه با شکنجه بود و بازجویی آخر، محبت آمیز بود.آنها به من می گفتند که شما اصلاً این خانم را طلاق بده و من می گفتم که او فقط همسر من است.(بهزادکمالی)
آثار شکنجه مادر و دختر
خانمدباغ را بردند و بعد از مدتی دوباره به زندان قصر آوردند. تکیده و لاغر و رنجورتر شده بود و نشان می داد شکنجه های کمیته ضدخرابکاری، ایشان را خیلی آزار داده است. رضوانه هم به دلیل شکنجه ها و زندگی در زیرزمین نمناک و نمور به شدت بیمار بود و دائم آنتی بیوتیک مصرف می کرد. ولی همواره متانت و وقار خودش را داشت. بعد از آزادی هم وضعیت روحی و سمی رضوانه بغرنج بود و مجبور شد ترک تحصیل کند.(سوسن حداد عادل)
زندانی که طویله بود و هیچ روزنه نوری نداشت
من را دستگیر کردند و یک هفته بعد هم خانمدباغ را . همدیگر را ندیدیم و نمی دانستم چه قدر شکنجه شده اند و احوالشان چطور است. چون بند خانم ها و آقایان جدا بود. اما بعدها برایم تعریف کردند که یک روز که می خواستند جایی که بودیم را تعمیر کنند ما را به مدت یک هفته به مکانی بردند که قبلا طویله بود. هیچ روزنه ی نوری نداشت و نمی دانستیم چه وقت از شبانه روز است. مگر وقتی که برای وضو ما را به بیرون می بردند و می فهمیدیم که وقت نماز ظهر است یا شب!
یک بار هم که حالم بهم خورد من را روی گاری انداختند و یک نفر بادم می زد و متوجه شدم از آن طویله خارجم کردند. .(حاج آقا محمدصالح مدرسه ای)
آزادی دروغین نقشه ای برای شناسایی مبارزین دیگر
نزدیک به چهار ماه می شد که از مادرم خبری نداشتم و همچنان در عالم بی خبری به سر می بردم. یک روز که در زندان قصر بودم، مادرم را دیدم ایشان گفتند:« بعد از اینکه شما را از پیش من بردند، بیماری ام شدت یافت، نمی توانستم قدم از قدم بردارم دیگر قادر به هیچ حرکتی نبودم، چون جسمی در حال گندیدن در گوشه ای از سلول افتاده بودم، تا اینکه روزی نصیری(رئیس ساواک) برای بازدید به آنجا آمد و به تک تک سلولها سر زد. وقتی در سلولم را به رویش باز کردند از بوی بد عفونت، دماغش را گرفت و به سربازی گفت در را باز بگذارید، تا این بوی گند برود و بیایم ببینم که چه خبر است؟ نصیری دوباره به سلول بازگشت و یک سری سؤال از من کرد و با پوزخندی از سلول خارج شد. همان روز ساعت شش بعد از ظهر، به سراغم آمدند و من را به اتاقی بردند که نصیری آنجا بود. نصیری باز از من سؤال کرد و پس از بازجویی و گرفتن تعهدنامه آزادم کردند. وقتی به خانه برگشتم و فهمیدم تو هنوز در زندان هستی، از هوش رفتم و دقایقی بعد با نوشیدن آب قند، دوباره به هوش آمدم. فهمیدم آزادی من فقط برای شناسایی سایر افراد گروه است و تو هم در دست آنها گروگان هستی.پس از مدتی، وقتی ساواک فهمید که تعقیب و مراقبتش بی نتیجه است و آزادی ام برایشان هیچ سودی ندارد و کسی با من تماس نمی گیرد، تا شناسایی و دستگیر شود، دوباره من را دستگیر کرده و به زندان آوردند.» . ده روز بعد از اینکه دوباره مادرم را دستگیر کرده و به زندان آورده بودند، من آزاد شدم، ولی ایشان در زندان ماندند و دوباره ما از هم جدا شدیم. بعد هم که ایشان از زندان آزاد شدند، به خارج از کشور رفتند .(رضوانه میرزادباغ)
هجوم سوم و دستگیری دوم
شما جلو نیایید شما را هم دستگیر می کنند
یک روز که من برای مرخصی به تهران برگشته بودم و در منزل مشغول استراحت بودم، صدای زنگ در بلند شد. منزل ما دو طبقه بود و در طبقه بالا یک اتاق وجود داشت که دفتر و اسناد و… را آنجا مخفی کرده بودیم. داشتیم کاغذها را جا به جا می کردیم که بچه ها در را باز کردند و گفتند پرویز آقاست. حاج خانم به من گفت که شما جلو نیا! اگر بیایی تو را هم می گیرند. ایشان رفت و من داشتم گوش می کردم. آقا پرویز به بچه ها گفت که ما دو ساعتی با مادرتان کار داریم و حاج خانم همراه آنها رفت. ما همان شب چون در منزل خودمان تلفن نداشتیم، به منزل باجناقم، آقای لاری آمدیم که در منزل تلفن داشتند و منتظر تلفن شدیم. در ضمن به جایی هم نمی شد مراجعه کنیم؛ چرا که اگر به ساواک رجوع می کردیم، کار بدتر می شد. قبلاً هم عرض کردم هدف من از ازدواج و معیار اصلی من از انتخاب همسر آینده ام فقط خدا بود و بس. در آن واقعه هم چون حاج خانم را یک شخص متدین واقعی می دانستم و نیز از قدرت تحمل و صبر بالای ایشان نیز اطلاع داشتم، حاج خانم را به خدا سپردم. (حسن میرزادباغ)
انتظار دستگیری
پس از مدتی وقتی ساواک فهمید که تعقیب و مراقبتش بی نتیجه است و آزادیم برایشان هیچ سودی ندارد و کسی با من ارتباط نمی گیرد تا شناسایی و دستگیر شود؛ نامه ای برایم فرستاد که خودت را به زندان معرفی کن با دریافت احضاریه با تعدادی از برادران مشورت کردم و پس از تأمل و اندیشه در مسئله به این نتیجه رسیدم که اگر ساواکیها می خواهند دوباره بازداشتم کنند نشانی مرا که دارند و خانه ام را هم بلدند، بگذار خودشان اقدام کنند و چهره ای و اثری از قهری و جبری بودن کارشان نشان دهند و صلاح نیست که خودم پای به مسلخ بگذارم. چند روز پس از دریافت نامه یا احضاریه، همان طور که انتظارش را داشتم شبی به سراغم آمدند و با تندی و پرخاش، کت بسته و چشم بسته دوباره مرا به کمیته مشترک بردند.
چهارماه شکنجه در کمیته ضدخرابکاری
در کمیته همه سلولها انفرادی بود. ولی اگر می خواستند از افرادی اطلاعات بیشتری بگیرند، برای مدتی آنها را در یک سلول قرار می دادند، که البته به خاطر کوچکی و تنگی فضا، زندانیان در فشار و سختی قرار می گرفتند. اگر تعداد دستگیریها و دستگیر شدگان از ظرفیت سلولها بیشتر میشد باز در هر سلول بیش از یک نفر قرار میدادند من نیز در چنین فضایی روزهای سختی پیش رو داشتم.شکنجه ها و ضرب و شتمها دوباره شروع شد و چهار ماه به طرز وحشیانه ای ادامه یافت و من که از آن بیماری مهلک عفونی به تازگی رها شده بودم تحمل دوباره ضربات سهمگین شلاق و باتوم برایم دشوار بود، به خصوص تحمل شکنجه با دستگاه آپولو کاری بس ناممکن بود؛ ابزار شکنجه ای که فریادهایت به هیچ جایی الا پرده های گوش خودت نمی رسید
زیرشکنجه تاب نیاوردند و من را لو دادند
.مهندس قیطانی، برادران سجادی (صادق و مهدی) بهجت تیفتکچی،برادران عراقچی (حسین) و محسن ) و روشن روان همگی در زندان بودند. مسجل شد که دستگیری من در اثر اعترافات آنها بود. اینان دانشجویان دانشگاه های تهران بودند که در جریان مبارزه با من در ارتباط بودند.این دانشجویان جوان و تند و انقلابی نتوانسته بودند در زیر شکنجه تاب بیاورند و همه مسائل را اقرار و از نقش من صحبت کرده بودند. یکی از آنها خواهر زاده شوهرم بود. به صراحت گفته بود: «زن دایی ام ارتباط داشت خط میداد و هدایت می کرد.» دیگر جای کتمان نبود از این رو خبرهای سوخته و مطالبی خنثی برای بازجوها گفتم تا شاید دست از سرم بردارند. اما آنها خیلی هم که هالو نبودند،می فهمیدند، مطالبی برایشان دندانگیر و مؤثر نیست، به همین خاطر بر فشارها و شکنجه های خود افزودند، تا جایی که کاملاً بدنم آسیب دید و زخمهای کهنه دهان باز کرد و زخمهای جدیدی هم به وجود آمد و در مدت زمان کوتاهی چرکین و عفونی شد. پس از بروز بیماری به زندان قصر منتقلم کردند. در زندان قصر در همان روز اول، پاره جگر و دختر زجر کشیده ام رضوانه را دیدم ده روز بعد او را آزاد کردند. در این مدت اگرچه جراحتها و زخمها آزارم داد ولی بودن با رضوانه آرامشم میداد؛ والبته آزادیش آسوده ترم کرد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
بستری شدن در بیمارستان برای التیام زخم ها
حال مادرم بسیار وخیم بود و ما به تیمار زخمهایش پرداختیم، ولی فایده ای نداشت، باید در بیمارستان بستری می شد؛ به همین دلیل او را در بیمارستان بستری کردیم. او بیش از یک ماه در آنجا بود تا اینکه حالش بهتر شد و بهبود یافت. او در این مدت همه اش از رضوانه صحبت می کرد. معلوم بود که در زندان بشدت تحت تأثیر شکنجه های رضوانه قرار گرفته است. خلاصه چهار ماه طول کشید و از آزادی رضوانه خبری نشد، تا اینکه دوباره مأموران ساواک مادرم را دستگیر کرده و به زندان بردند ویک روز بعد رضوانه را آزاد کردند. (راضیه میرزا دباغ)
پاسخ دل نگرانی ها قرآن است
وقتی خانمدباغ دستگیر و زندانی شدند به دیدن همسر ایشان رفتیم. حاج حسن دباغ خندیدند و گفتند:« وقتی به ملاقات مرضیه خانم رفتم، گلایه کردم که چرا با وجود آگاهی از وضعیت فرزندان مان و مشکلات مختلف ، مراقب نبودی و کاری کردی که گرفتار شوی؟! همسرم پاسخ دادند برو سوره منافقون را بخوان. من هم به خانه آمدم و سوره مبارکه را با دقت خواندم و در معنا و تفسیر و تاویل آن تعمق کردم. پس از آن به آرامشی رسیدم که عجیب بود. (نیره فرهنگ)
جهادخانواده در سنگری دیگر
هیچ تعارف ندارد که آن دوران سخت بود. درکش هم سخت است اما می توانید تصور کنید خانه ای که بزرگش ، یک دختر ۱۶ ساله است و بقیه از ۱۵ تا سه ساله هستند چه طوری است. هشت بچه بودیم با چنین موقعیتی، پدر خانواده بالاجبار در شهرستان بود و فقط ماهی دو شب به تهران می آمدند. چند تا بچه مجبور بودند هم امور داخلی را رتق و فتق کنند و هم درس بخوانند. بالاخره بچه ها ناسازگاری دارند و با سن کم باید میانجی گر بود و آن ها را به همدیگر نزدیک تر کرد تا این کانون دچار مشکلات بیشتر نشود؛ چرا که به خودی خود دچار مشکلات ابتدایی هست . اینها سختی هایی بود که همه خواهرانم متحمل شدند .(راضیه میرزادباغ)
تربیت خاص والدین کمک به شرایط سخت
مادر و پدرم آدمهایی بودند که در مورد تربیت بچه ها نظرات خاص داشتند؛ مخصوصا مادر اگر تربیت های خاص ایشان نبود شاید گذراندن آن دوره بسیار بسیار سخت تر از چیزی بود که پیش رفت زیرا مادر زمانی در زندان بودند؛ زمانی خارج از کشور مشغول مبارزه بودند؛ بعد از انقلاب برای سخنرانی های طولانی به شهرستان ها میرفتند؛ مثلا سرتاسر ماه رمضان اهواز و امیدیه بودند یا در اردستان مرتب جلسه داشتند. درست است سنمان کم بود، اما موقعیت خانواده این را روشن می کرد که خانواده چیزی بیش از دور هم بودن است؛ سنمان کم بود ولی درک می کردیم مامان برای چه این راه را انتخاب کرده است؟ چرا باید الان مادر بالای سرمان نباشد خودمان هم به خودمان خیلی کمک میکردیم وقتی وظیفه ای به عهده آدم گذارده می شود چه انتخاب شده باشد چه نه وقتی پیش می آید مجبور هستیم خود را با موقعیت سازگار کنیم من از ۱۶ سالگی ناچار بودم به انجمن اولیاء و مربیان بچه ها بروم؛ در حالی که خودم بچه بودم البته همه اینها را نعمت خداوند می دانم.(راضیه میرزادباغ)
کمونیستی که در جوار او مسلمان شد
دختر یکی از بستگان ما که دانشجویی کمونیست بود، با ایشان در زندان قصر هم بند می شود. این دختر تحت تأثیر حاج خانم با قرآن آشنا شده و چنان از شخصیت این بزرگوار متأثر شده بود که بعد از آزادی از زندان به همه می گفت قرآن، دین و تفکر صحیح اسلامی را حاج خانمدباغ به من یاد داد. این دختر که تا پیش از زندانی شدنش قید و بندی را برای بی حجابی نمی شناخت بعد از آزادی اش از زندان به یک خانم محجبه تبدیل شده بود. (فرزانه مافی)
تظاهر به بی سوادی راهی برای فرار از اتهامات
وقتی خانمدباغ به زندان قصر منتقل شد به خاطر شکنجه ها و شرایط بد سلول و عدم رسیدگی، حال جسمی بدی داشتند. ضمن این که تظاهر می کردند بی سواد هستند برای همین یکی از کمونیست ها مامور شده بود به خانمدباغ سواد یاد بدهد! ایشان نقش شان را به عنوان یک زن خانه دار بی سواد، آن قدر خوب بازی می کردند که خود من یادم می رفت ایشان شاگرد آیت الله سعیدی بودند . (سوسن حداد عادل)
مطالعه در زندان
در بازجویی ها عنوان کرده بودند که بی سواد هستند. در زندان هم یک کمونیست معلمشان شده بود که تا کلاس پنجم با ایشان کار کرد و در خیال خودشان خانمدباغ را باسواد کردند. اما این انتخاب و هم نشینی با یک کمونیست از هوشمندی خانمدباغ بود تا مامورین باور کنند که او خط و خطوط سیاسی ندارد. بعد از به اصطلاح سواد دارشدن شان، شبها که خاموشی می دادند با نور ضعیفی، کتاب می خواند. به خاطر دارم کتاب تفسیر پرتوی از قرآن آیت الله طالقانی و فاطمه زهرا(س) زهی در نیام و برخی از کتاب های دکتر غلامعلیحدادعادل مثل سفرنامه این بطوطه که با خود به زندان آورده بودند را می خواندند و تند و تند از مامورین زندان تقاضای کتاب می کردند. ( منظر خیر)
جمع کردن زندانیان مذهبی در زندان و برگزاری کلاس
تعداد ما بچه های مذهبی در زندان قصر زیاد نبود اما اولین دورهمی و جلسه را خانمدباغ برای ما برگزار کرد. آخر شبها که دیگر مامورین ذره بین شان را از روی ما برداشته بودند گرد هم می آمدیم و خانمدباغ شمع مجلس می شدند و در مورد کتابهای مختلفی که مطالعه کرده ایم صحبت می کردیم. با هر کدام از ما یک رفتار و تعامل خاص داشت اما برای همه ی ما یک مادر و تکیه گاه بود. می گفت شماها بوی بچه هایم را می دهید.(منظرخیر)
تواضع در عین بزرگی
در نمازهای یومیه و مستحبی حال و هوای خاص خودشان را داشتند . شب زنده داری می کردند و با خدا مناجات داشتند. یکی از زندانی های کمونیست به خانمدباغ گفت:« شما چرا این قدر نماز می خوانید؟!»
باقی ساعات بیشتر در حال مطالعه ی قرآن و یا کتاب هایی بودند که با مشقت و به سختی به زندان آورده بودند و آنها را زیر نور اندک زندان می خواندند. توجه ویژه ای به من داشتند و می گفتند بیا برایم قرآن بخوان.
این را چه کسی می گفت؟ کسی که خودشان استاد قرآن بودند. بعد از خوانش برداشتم را از آیات می گفتم و ایشان تشویقم می کردند. ( منظر خیر)
وقتی مادر شدم فهمیدم…
خانمدباغ با وجود همه ی سختی ها و شکنجه ها به خصوص نگرانی برای رضوانه اصلا با کسی درد و دل نمی کرد و این به خاطر احتیاط و عدم اعتمادشان بود. بهانه ی بچه هایشان را نمی گرفتند تا روحیه ما تضعیف نشود وخیلی آرام و سبکبال بودند. این مسله قابل هضم نبود که چرا برای دوری از فرزندان شان گریه نمی کنند. بعد ها که مادر شدم تازه فهمیدم در دل ایشان چه غوغایی بود و دوری از فرزند چه غیرقابل تحمل است.( منظر خیر)
تواضع با وجود سطح علمی بالا در فقه
در زندان همیشه خوبی ها و محاسن شان را پنهان می کردند. حتی نمی دانستیم شاگرد آیت الله سعیدی بودند. تنها می گفتند که شنیده ام پوست آیت الله سعیدی را کنده بودند و با ه وضع فجیعی پیکر را به خانواده تحویل داده بودند”.
حتی سوادشان را مخفی می کردند در حالی که خود من اگر می دانستم ایشان در فقه دارای چه سطح علمی هستند قطعا از محضرشان تلمذ می کردم. با این وجود در نهایت اخلاص و تواضع از من می خواستند برایشان قرآن بخوانم و تفسیر کنم. ( منظر خیر)
مورد احترام در بین مخالفان
وثتی وارد زندان شدم متوجه شدم خانمدباغ حتی در بین کمونیست ها و به اصطلاح چپی ها احترام خاصی دارد و مورد توجه آنهاست. مدام دور و بر ایشان بودند و از وضع وخیم جسمی ایشان مطلع بودند. حتی برای آن خانم پیراهنی دوخته بودند که هم شبیه چادر بود هم پیراهن بیمارستان تا پارچه پیراهن به زخم های بدن شان نخورد و از آن پیراهن دو دست داشتند که وقتی پیراهنش شان خونی و آلوده شد پیراهن پاک و تمیزی داشته باشند. جالب آن که لباس های خانمدباغ را داوطلبانه زندانیان دیگر می شستند کمونیست و مذهبی هم نداشت. ( منظر خیر)
پناه
خانمدباغ برای همه هم مربی بودند و هم مادر. کمونیست ها که می دانستند روی خانمدباغ و دانشجوها نمی توانند اثربگذارند روی نوجوانان مثل سوسن حدادعادل تمرکز کردند و خانمدباغ پناهگاه او بود و نقش مادر او را داشت.(منظرخیر)
اشک کودکان در فراغ مادر…
خانمدباغ در هنگامی که حالشان بد بود به ما تکیه می کردند. یک روز حال بدی داشتند . به طوری که نمی توانستند تکان بخورند. آن روز هم فرزندانشان برای ملاقات به زندان قصر آمده بودند. خانمدباغ با وجود شرایط جسمی و بیماری، سعی می کردند در مقابل بچه هایشان ایستاده راه بروند تا آنها متوجه وضعیت و حال ایشان نشوند. اما آن روز از ما خواستند تا به آنها بگوییم بروند و نمی توانند به دیدن آنها بروند و این نشان دهنده وخامت حال ایشان بود. بچه های کوچک شان به خصوص محمد که شش ساله بود، وقتی فهمیدند نمی توانند مادرشان را ببینند، خیلی بی تابی کرد و اشک ریخت. آن لحظه ها خیلی ناگوار بود. ( منظر خیر)
ترس کمونیست ها از خانمدباغ
ماه رمضان شروع شد. روز اول کمونیست ها گفتند که برای خودسازی تصمیم گرفته اند ، روزه بگیرند. اما تا غروب هیچ کدام شان نتوانستند طاقت بیاورند. عده ای حالت تهوع گرفته و برخی درد معده و روده داشتند. همه شان کم آورده بودند. به ما می گفتند شما متوجه نیستید معده تان سوراخ می شود. اما جرات نمی کردند به خانمدباغ بگویند. ( منظر خیر)
در کنارش حتی مخالفین هم حس آرامش داشتند
خیلی از کمونیست ها می آمدند پیش ما . در کنار خانمدباغ آرامش پیدا می کردند. حتی خواب هایشان را برای خانمدباغ تعریف می کردند تا ایشان تعبیرشان کند. ما هم از این تعبیرها نکته هایی پیدا می کردیم و به آنها می گفتیم داری خلاف جهت حرکت می کنی ، بیا و به فطرتت گوش بده! ( منظر خیر)
پایبند به اصول مبارزه حتی در زندان
در زندان اطلاعاتی از خودشان بروز نمی دادند. بعد انقلاب که فرزندخانمدباغ از دنیا رفته بودند ، برادرم گفت که بیا برویم دیدن خواهرطاهره، برای عرض تسلیت. آنجا بود که فهمیدم خواهر طاهره ، خانمدباغ است همان شاگرد آیت الله سعیدی و یادم آمد که در زندان اشاره کرده بودند که چطور آیت الله سعیدی را دستگیر کرده اند. ( منظر خیر)
روحیه بخشی در زندان
هم من را دستگیر کرده بودند هم رضوانه و هم مادرش، خانمدباغ را. از بازجویی ها که بر می گشتم ، ناراحت بودم . خانمدباغ به حالت شوخی مسئله هایی را یادآوری می کردند که ما به خنده می افتادیم و حزن و ناراحتی مان کمرنگ می شد. ما را بعد چهل روز از کمیته به زندان قصر بردند و بعد از مدتی رضوانه را هم پیش ما آوردند. (سوسن حدادعادل)
58
چون مادر مراقب نیروهای مذهبی در زندان قصر
ویداحاجبی و عاطفه گلسرخی ( چپی و کمونیست بودند) نیز با من زندانی بودند. آنها به من خیلی محبت می کردند و از من مراقبت و محافظت می کردند. خانمدباغ نسبت به توجه آنها احساس خطر کردند و به هم بندی ها گفته بودند مراقب سوسن باشید تا آنها با احساس مادرانه ، او را جذب گروه شان نکنند. وقتی هم می خواستند آزاد بشوند، هنگام بوسیدنم، در گوشم طوری که کسی متوجه نشود، نصیحت و تذکراتی دادند که مراقب باش آنها اثر نامطلوب روی شما نگذارند.به حس نگرانی و دلسوزی خانمدباغ آن قدر به دلم نشست که آن را آویزه گوشم کردم. بعدها دیدم خانمدباغ چه قدر با تجربه و آینده نگر بودند، آنها برای من برنامه داشتند می گفتند وقتی آزاد شدی به فلان جا برو یا در فلان دسته فعالیت کن و می خواستند به گروه های آنها بپیوندم و برای اهداف آنها فعالیت کنم. (سوسن حداد عادل)
تهجد و شب زنده داری با جسمی بیمار
وقتی زندان قصر بودیم خانمدباغ اکثر روزها ، روزه مستحبی می گرفتند. ناهارشان را برای افطار می گذاشتند و شام شان را برای سحر. نماز شب شان ترک نمی شد. (سوسن حداد عادل)
مهربانی در مریض حالی
اتاق های زندانی قصر به یکدیگر راه داشتند . همشهری خانمدباغ به نام بهجت تیفتکچی هم سلولی ایشان بود. یک روز در اتاق شان مشکلی رخ داده بود که خانمدباغ حالتی شبیه صرع پیدا کردند ودچار تشنج شدند. دست و پاهایشان در هم رفته بود و چشم هایشان به سقف باز مانده بود و به هنگام نفس کشیدن خِر خِر میکردند. این صحنه برایم خیلی دردناک بود و به شدت گریه می کردم .خانمدباغ وقتی به حالت طبیعی برگشتند من را دلداری می دادند. (سوسن حداد عادل)
حجابی که فرزندانش از او آموخته بودند
همه دلم مان برای مامان مرضی تنگ شده بود. قد و نیم قد با چادر و روی گرفته منتظر بودیم مامور زندان اجازه بدهد ما وارد زندان و محل ملاقات شویم و مامان را از پشت میله های زندان ببینیم. پوزخندی به ما زد و به آمنه که پنج سال بیشتر نداشت نگاه کرد و گفت:« به شرطی اجازه میدم برید داخل که تو چادرتو دربیاری!»
آمنه اخمی کرد و با همان لحن بچگانه گفت:« من چادرم رو در نمیارم”.
مامور خندید و در را باز کرد و گفت:« برید تو!» (حکیمه میرزادباغ)
لبخند بر لب
آن روز را فراموش نمی کنم چون تلخ ترین روز زندگیم بود. مامورها مثل مور و ملخ به خانه مرضیه ریخته بودند و او را دستگیر کرده بودند. وقتی به ملاقاتش رفتیم، با این که برای راه رفتن یکی کمکش می کرد، لبخند روی لب داشت.(مهری حدیدچی(لاری)خواهر خانمدباغ)
ملاقات با خانواده، جسمی آزرده اما روحی قوی
گاهی هشت فرزند و همسر خانمدباغ به ملاقات ایشان می آمدند. آن قدر حال خانمدباغ بد بود که من به خانواده شان می گفتم حال ایشان برای ملاقات اصلا مساعد نیست. خانمدباغ گاهی به ما تکیه می دادند و با وضعیت دشوار و سختی پشت میله ها می رفتند تا بچه ها و همسرشان را ببینند و با شوخی با آنها صحبت می کردند. به همسرشان می گفتند:« برو فکری به حال خودت بکن! من حالا حالاها اینجا هستم» که این نشان دهنده روحیه بالای ایشان بود. ( منظر خیر)
زنی با صلابت در پشت میله های زندان
نزدیک عید نوروز سال 1353 بود. با همسرم به قصد ملاقات، که تا آن لحظه اصلاً دست نداده بود، به زندان قصر آمدیم. فضای ملاقات با وجود مأموران و پاسبانان حاضر، فضای راحتی نبود. حس می کردیم تمام حرکاتمان کنترل می شود. با این همه وقتی خانمدباغ آمد، بی اراده، اشک از چشمانمان جاری شد. دیدار شیرین و تلخی بود. شیرین به خاطر اینکه پس از مدتی طولانی موفق به این ملاقات شده بودیم و تلخ از این بابت که تاب دیدن درد و رنج ایشان را که از چهره شان هویدا بود، نداشتیم.
ما گریه می کردیم ولی خانمدباغ بسیار استوار و باصلابت برابر ما ایستاده بودند و چنان طبیعی با ما احوال پرسی می کردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ این درحالی بود که در نزدیکی ما، زنی زندانی با دیدن اقوامش که به ملاقاتش آمده بودند چنان از ته دل می گریست که دل همه را به درد می آورد و تقابل این دو صحنه واقعاً دیدنی بود.(مجیداصفهانی)
کبوتر زخمی
رضوانه آزاد شده بود اما به خاطر شکنجه و عذابی که کشیده بود نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. از روی نجابت هم نمی گفت که چه بلاهایی سرش آورده اند که این طور رنجور شده و قوای جسمی و روحی اش را از دست داده. (مهری حدیدچی(لاری)خواهر خانمدباغ)
شکنجه هایی که دردش هیچ گاه مرهمی نیافت
آن زمان که در زندان ساواک بازداشت بودم،خانمدباغ و همسرم(رضوانه) را هم بازداشت کرده بودند. من رضوانه را در آن مدت فقط یک بار بعد از بازجویی اش و انتقالش به زندان قصر ملاقات کردم. آن هم با چه مشکلات و مکافاتی، هزار جور بهانه می گرفتند. من اطلاعات چندانی نتوانستم از نحوه برخورد ساواک با او به دست بیاورم؛ زیرا هر وقت که سؤال می کردم جوابی نمی شنیدم؛ ولی از حالات روحی و روانیش می توانستم حدس بزنم چه برسر او آمده است. حتی یک سالی بعد از آزادی تحت مراقبت پزشک بود و از نظر روحی در سطح مطلوبی نبود. خود حاج خانم از نظر روحی کسل بودند که برای درمان، به دکترهای زیادی مراجعه کردیم. به هر حال مدتی طول کشید تا رضوانه آرام آرام به حالت روحی گذشته اش برگشت.(بهزادکمالی)
توکل فقط به خدا
زمانی که با خانمدباغ خداحافظی کردیم و آزاد شدیم را فراموش نمی کنم. با مهربانی از ما خداحافظی کردند و هیچ پیغام و سفارش خاصی نداشتند که این خود نشان می دادند غیر خدا به کسی توکل ندارند . آنجا بود که من فهمیدم خانمدباغ کسی است که قبل از آن که بمیرد مرده است! ( منظر خیر)
ضمانت ارتشبدنصیری
خانم دباغ پس از شکنجه های فراوانی که متحمل شدند، به صورتِ دادن ضمانت نامه آزاد شد؛ زیرا مأموران ساواک فکر می کردند که کار ایشان دیگر تمام است و امکان دارد امروز و فردا فوت کنند. در آن زمان خود ارتشبد نصیری ضمانت خانمدباغ را کرده بود. بعد از آزادی و بهبودی هم نفهمیدم که چگونه به لبنان رفتند و در تبعید امام چگونه یار و یاور ایشان بودند. اما می دانم که بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی رابطه ایشان با خانواده امام بسیار خوب بود. و به خود امام نیز عشق می ورزیدند و کل خانواده در خدمت ایشان و آرمانهای ایشان بودیم و هستیم.(بهزاد کمالی)
ایشان را نشناختم
یک روز راضیه خانم(همسرم(دخترخانم دباغ)به من خبر دادند که قرار است حاج خانم دباغ را آزاد کنند؛ آن موقع در شرکتی کار میکردم مرخصی گرفتم و با راننده ای که پیکانی قرمز رنگ داشت ۱۰ تومن طی کردم تا تمام روز در اختیار باشد و به سمت باغ ملی رفتیم رو به روی در اداره ضد خرابکاری دو سه ساعتی ایستادم اما خبری از حاج خانم دباغ نبود تا این که متوجه پیرزن ریز جثه ای شدم که روی پله هایی که سمت پیاده رو می آمد نشسته بود و خودش را در چادر سرمه ای سفیدی پیچیده بود و برایم سرتکان می داد. من ایشان را نشناختم و جلوتر رفتم تا ببینم چه میگوید؛ ناگهان دیدم حاج خانم دباغ است که به حدی لاغر و نحیف شده است که به نظر پیرزن می آید. در حالی که نزدیک ۳۴ سال داشت. ایشان به من اشاره می کردند نیا؛ چون میترسیدند مرا بازداشت کنند. حاج خانم را در آغوش گرفتم و داخل خودرو گذاشتم وقتی به محله رسیدیم بچه های محل جمع شده بودند و در میان دود اسفند و ذکر صلوات از حاج خانم استقبال کردند. به دلیل آسیب هایی که پایشان رسیده بود لنگان لنگان سمت خانه رفتند و بار سستی و بیماری را تا پایان عمر با خود همراه داشتند.(مجید اصفهانی
راضی نیستم مبارزه کنی
چند ساعت پس از آزادیم، پدرم، علی پاشاحدیدچی آمد. او خیلی عصبانی و ناراحت بود، گفت: «مرضیه من از تو راضی نیستم تو هشت تا بچه داری نباید دنبال این کارها بروی. افراد دیگر که مشکلات تو را ندارند بهتر و با خیال راحت می توانند فعالیت کنند. کاری از دست تو یک نفر بر نمی آید، مگر با یک گل بهار می آید؟ و … او میخواست با گفتن جملاتی که خودش به آنها اعتقادی نداشت، مرا و ادارد که دست از مبارزه بکشم و به خانه و خانواده ام برسم، او تحمل این همه رنج و سختی دخترش را نداشت. گفتم: «اگر این طور است. که شما می گویید پس چرا حضرت زینب (س) با این که در دست آنها اسیر بود در مجلس یزید آن خطبه را میخواند و او را رسوا می کند؟ چرا حضرت زهرا (س) پس از رحلت پیامبر (ص) سکوت نکرد و در دفاع از حضرت امیر (ع) برخاست و سخن راند؟ چرا سمیه خاتون آن همه شکنجه را تحمل کرد؟ چرا؟ و چرا؟ پدرم جواب داد: «کار خوبان [پاکان] را قیاس از خود مگیرا» و گفت و گو را به پایان برد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
طرد شده از اقوام و فامیل و دوستان
در این مدت زخمهایم بهبود یافت و حالم بهتر شد. وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، سرزنشها، سرکوفتها و نامهربانها تازه آغاز شد، برخوردها خیلی گزنده و تند بود، به هیچ میهمانی ومراسم فامیلی دعوت نمی شدم؛ کسی در خانه مان را نمی زد، کاملاً طرد شده بودیم و همه با نگاهشان تحقیرمان می کردند. رابطه های فامیل خیلی کم شد، همه می ترسیدند برایشان دردسر درست شود؛ از این رو از هر گونه تماسی پرهیز می کردند. آن روزهای تنهایی به واقع روزهای سختی بود. در زندگیمان مشکلات مالی و اقتصادی و روحی و روانی زیاد بود. قوت غالب بچه هایم نان و ماست و سیب زمینی بود. و از همه سخت تر این که نمی شد درد تنهایی را برای کسی بازگو کرد و دردی که شب و روز را از ما گرفته بود دوری و زندانی بودن رضوانه بود. چقدر اسفناک است برای مادری که با جگر گوشه اش چنان کردند، حتی اجازه ملاقات نیز نمی دادند. چهار ماه سوختیم و ساختیم و دم بر نیاوردیم تنها راه موجود توکل برخدا و صبر بود و صبر…. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
پدربزرگم به مادرم گفت که باید دست از مبارزه بردارد
در مدتی که رضوانه و مادر زندانی بودند،یکی دو بار به ملاقات رضوانه رفته ایم ولی اجازۀ ملاقات مادرم را نداشتیم. پس از آزادی مادرم، پدربزرگم آمد و مادرم را به باد انتقاد گرفت و ایشان را مورد سرزنش قرار داد که دست از مبارزه بردارند.(راضیه میرزا دباغ)
هرکجا و با هر شرایطی دست از روشنگری بر نمی داشت
خانم دباغ مدتها بعد از شکنجه شدن و گذراندن ایام محبوسی شان آزاد شدند و چند وقتی در بیمارستان بستری بودند. من تصمیم گرفتم که ایشان را جهت استراحت چند وقتی به دزفول ببرم. وقتی حاج خانم به دزفول آمدند، ایام محرم و عاشورا بود. با پسرم محمد و دخترم آمنه( که به رحمت خدا پیوست) به طرف مسجد رفتیم. در مساجد مرسوم بود که بین قسمت خانمها و آقایان چادر می کشیدند. من در قسمت مردانه نشسته بودم و صدای سخنرانی حاج خانم را شنیدم. وقتی مجلس عزاداری و روضه خوانی تمام شد و از مسجد بیرون آمدیم، مشاهده کردم که چند نفر خانم و آقا اصرار دارند ما را با وسایل نقلیه خودشان برسانند. مشکوک شدم و حدس زدم که این جماعت قصد دارند نشانی منزل ما را یاد بگیرند. به هر حال آنها اصرار کردند، ما هم سوار شدیم و به هر شکلی بود ما را به منزل رساندند و رفتند. فردای آن روز، چند خانم و آقا به محل کارم آمدند و از من تقاضا کردند که در صورت امکان، حاج خانم در جمع زنانۀ منزل آنها صحبت و سخنرانی کنند. من هم این مسأله را با خود ایشان مطرح کردم. ایشان با وجود اینکه برای استراحت آمده بودند و وضعیت چندان مناسبی نداشتند، قبول کردند. بعضی از روزها که با مناسبتی مذهبی مثل تاسوعا و عاشورا مصادف می شد، جلسه های ایشان خیلی شلوغ می شد. پس از چندی که حاج خانم خواستند به تهران برگردند، جمعی از آنها به منزل ما آمدند و عاجزانه تقاضا کردند که کاری کنم تا حاج خانم در دزفول بمانند و به تهران برنگردند. (حسن میرزادباغ)
فرار از زندان و حکم سنگین
شنیده بود که یکی از مبارزین به خیال این که خانمدباغ در زندان است و با تصور این که آب از سرخانمدباغ گذشته و جرمی به جرائمش اضافه شود تاثیری در حکم او ندارد، مسئولیت ماشین مهماتی که با آن دستگیر شده بود را گردن او می اندازد. همین امر خانمدباغ را مجبور می کند که از بیمارستان فرار کند.
گریز به انگلستان
در ۱۳۵۳ پس از مرخصی از بیمارستان هنوز در دوره نقاهت بودم که خبر رسید یکی از برادران در مرز هنگام ورود به کشور، با اتومبیلی پر از مواد منفجره و اسلحه دستگیر شده است. ما او را به نام «مرتضی» میشناختیم او پس از شکنجه و فشار فراوان با این تصور که من هنوز در زندانم میگوید که اسلحه را برای من آورده است. در حالی که روح من از این ماجرا خبر نداشت؛ و نمی دانستم که اومحموله را از کجا و برای چه کسی یا گروهی آورده است. با توجه به وضعیت جدید پیش آمده هر آن خطر دستگیریم وجود داشت. تعدادی از برادران به سراغم آمدند و گفتند به صلاح شما و تشکیلات است که هر چه سریع تر کشور را ترک کنی و به خارج بروی آنها حتم داشتند در صورت دستگیری این بار اعدام خواهم شد. برای عملی شدن پیشنهاد خروج از کشور به توافق و رضایت شوهرم نیاز داشتم او نیز با توجه به شرایط دشوار پیش آمده، مخالفتی نکرد در مدت کمی مقدمات سفر و به عبارتی «فرار» فراهم شد. برادران پاسپورتی برایم جعل کردند قرار شد تا با فردی نابینا که برای معالجه قصد سفر به انگلستان داشت همراه شوم. کارها یکی پس ازدیگری انجام شد. مرحوم شهید محمد منتظری پاسپورت و بلیت و سایر مدارکم را همراه یکی از برادران مطمئن برایم فرستاد. با توکل به خدا راهی شدیم، الحمد لله به سلامت از گمرک وکنترل فرودگاه گذشتیم و پای به سر زمین بریتانیا گذاشتیم به محض ورود، نشانی مکتوبی را که داشتم به راننده تاکسی دادم و او ما را به هتلی هندی برد این هتل محل اجتماع ایرانیها و جماعت آسیایی ها بود پس از فراغت از اسکان موقت و جابه جایی لوازم برای معالجه همراهم به کلینیکی مراجعه کردیم. خیلی طول نکشید که عمل جراحی چشم او انجام شد که متأسفانه فایده ای نداشت؛ و او بعد از چند روزی راهی را که بی فروغ آمده بود بی فروغ هم بازگشت. و منماندم با یک دنیا غربت و تنهایی.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
عمق آزار و اذیت ها در کمیته مشترک و ساواک
در زیر بار شکنجه های سخت و عذاب آور و وحشیانه ساواک به قدری آزار دیده بودم که با وجود سی و چهار سال سن، نصیری رئیس ساواک من را که جایی از تنم سالم نمانده بود و بوی تعفن، بدنم را فراگرفته بود؛ پیرزن خطاب می کرد . (مرضیه حدیدچی(دباغ)
کارکردن در هتل برای صبحانه مجانی
دیگر برای اقامت در هتل(انگلیس) و تهیه غذا پولی نداشتم، از مدیر هتل خواهش کردم که اجازه دهد در ازای غذا و مکان برایش روزها کار کنم. او پذیرفت که هفته ای دو پوند به اضافه صبحانه مجانی در اختیارم بگذارد بیشتر اوقات روزه بودم، غالب اوقات با دو عدد تخم مرغی که برای صبحانه میگرفتم شبها افطار می کردم پس از مدتی دچار سوء تغذیه شدم ولی چاره ای نبود، سرانجام با یکی از دوستان مرتبط شدم او مرا به جلساتی که عصر شنبه یا یکشنبه هر هفته برگزار می شد برد در این جلسات ایرانیها از لندن و شهرهای دیگر می آمدند و دکتر سروش برای ایشان از توحید، اخلاق و دین صحبت میکرد و به پرسشهایشان پاسخ می داد. این جلسات خیلی خوب و پربار بود و دانشجویان و حاضران بهره فراوان می بردند. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
شجاعت در اعتراض مقابل انحرافات
شهر بیرمنگام[2]انگلیسانجمن اسلامی نداشت و افراد فعال آنجا از لحاظ فکری، گرایشهای نامناسبی داشتند؛ مثلاً یکی از آنها آقای رضا رئیسی طوسی بود که جزو مجاهدین(منافقین) به حساب می آمد و از سردمداران سازمان مجاهدین بود. دیگری آقای باقرزاده بود که مارکسیست شده بود. زمانی در منزل ایشان یا آقای جاسبی مراسمی برگزار کرده بودند که ما هم از لندن به همراه خواهر دباغ در آنجا حضور یافته بودیم. در آنجا مسائلی مطرح شد که بوی انحراف می داد. در حین این گفتگوهای مشکوک، خواهر دباغ ناگهان از وسط جمعیت بلند شده بدون ملاحظه، شروع به اعتراض کردند. این مسأله من را بسیار شگفت زده کرده بود، چرا که تازه متوجه شده بودم ایشان چقدر بر مسائل روز احاطه دارند. (دکتر علی محمد فرزین)
کدبانوی فعال مبارز
خانمدباغ برای همه ما که جمعی داشتیم حکم مادر داشتند. تردد و مسافرت در اروپا ودرمحیطی که حلال و حرام و نجس بودن غذاها، مظان شک و تردید بود، خیلی در مضیقه بودیم و بشدت اذیت می شدیم. در چنین مواردی خواهر دباغ در واقع حکم کدبانوی جمع را داشتند و به نحو احسن به رفع و رجوع مسائل موجود پرداخته، سنگ تمام می گذاشتند و با غذاهای عالی و خوشمزه ای که دستپخت خودشان بود از ما پذیرایی می کردند. در عین حال در تمام فعالیت و جلسات هم، پا به پای دیگران و حتی فعالتر از بقیه کار می کردند. می توان گفت که ایشان در فعالیتهایشان یک جامعیت خوبی را داشتند. (دکتر علی محمد فرزین)
پیگیری پلیس انگلیس
مسأله مهم دیگری که خانمدباغ در خارج از کشور با آن برخورد داشتند و درگیر بودند، بحث هویت و تردد ایشان بود چرا که همیشه در معرض شناسایی پلیس قرار داشتند. به خاطر دارم، روزی در انگلستان، پلیس با منزل ما تماس گرفت و درباره خواهر دباغ سؤالاتی از قبیل محل سکونت خواهر دباغ و چگونگی ارتباط ایشان با من پرسیدند. من هم درمانده بودم و نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. به ناچار کمی طفره رفتم و به اصطلاح کمی دست به دست کردم تا مسأله حل شد. با این وجود اگر پلیس ردی از ایشان در منزل من پیدا می کرد برای همه ما خیلی گران تمام می شد. (دکتر علی محمد فرزین)
اگر خانمدباغ را دستگیر می کردند…( اخراج یک زن از انگلیس به خاطر حمل کتاب های مذهبی)
یک روز خانمی برای معالجه دخترش به انگلستان آمده بود، وقتی شنیده بود که مدت درمان معالجه دخترش طولانی خواهد شد تصمیم گرفته بود به پاریس برود. این زن پس از رسیدن به پاریس، به ملاقات حضرت امام (س) رفته و خواهر دباغ را هم دیده بود. خانمدباغ تعدادی کتاب به این زن می دهند تا او به هنگام بازگشت به انگلستان، کتابهای مزبور را به بندری ببرد. پلیس آنجا هم این زن را دستگیر کرده و به مدت سهروز بازداشت و تحت بازجویی شدیدی قرار داده بودند. او را از انگلستان اخراج کرده اند؛ فقط به این علت که چند کتاب مذهبی را با خود حمل کرده بود. حال آنکه این خانم نه شخص سیاسی بود و نه فعالیتی داشت و فقط به خاطر ملاقات با حضرت امام (س) و آن چند کتاب که به همراه داشت، مورد بازجویی قرار گرفته بود. حالا تصور کنید که خواهر دباغ اگر دستگیر می شد چه وضعیتی می توانسته داشته باشد. (دکتر علی محمد فرزین)
گروه خواهر دباغ در خارج از کشور ، همسو با تفکر امام خمینی (ره)
اولین ملاقات ما در شهر بیولنگا بود که بعدها به علت حضور فعال این بزرگوار در بیشتر برنامه ها، زیاد خدمتشان می رسیدم. در ضمن اولین ملاقات من با شهید محمد منتظری هم، با هماهنگی و وساطت خواهر دباغ انجام شد. سپس برنامه ای ترتیب دادند که آقایان به لندن آمدند تا آنجا یک سری فعالیت ها را دنبال کنند و خواهر دباغ هماهنگی آن جلسات را بر عهده داشتند. ایشان با افرادی که در آنجا ساکن بودند مانند آقایان علی جنتی و آلادپوش به آنجا می آمدند و همکاری نزدیکی داشتند. در آن مقطع که جنبشهای دانشجویی در خارج از کشور دچار آفت تفرقه شده بود؛ یعنی هر گروهی به یک اسم و یک گرایش خاصی گرویده بود، گروههای مختلفی مثل نهضت آزادی، سمپات منافقین و تکنولوژی وجود داشتند که حرکت امام (س) الزاماً همسو با این گروهها نبود، قابل جمع نبود؛ اما آن گروهی که خواهر دباغ و سایرین آن را تشکیل داده بودند، به نمایندگی از سوی تفکر و حرکت امام (س) سعی داشتند که این پویایی را به وحدتی فراگیر تبدیل کنند تا دیگر این حرکتهای انقلابی، نامهای متعددی نداشته باشند، بلکه همه تحت عنوان نهضت و حرکت امام خمینی (س) حرکت کنند. (دکتر علی محمد فرزین)
سختی در غربت
در خارج از کشور برای مبارزان مشکلات فراوانی وجود داشت، خیلی از افراد بودند که روزانه، علاوه بر تحصیل در دانشگاه، مجبور بودند که کار کنند تا مخارجشان را تأمین نمایند. عده ای که از بورس تحصیلی استفاده می کردند، راحت تر بودند، ولی خانمدباغ از خانه و فرزند و همه چیز خود جدا شده بودند و ایثارگرانه در دیار غربت زندگی می کردند و این واقعاً برای یک زن، سخت و طاقت فرساست، ولی ایشان با صبر و توکلی که داشتند هیچ گاه بی تابی و ناراحتی از خود نشان ندادند. البته کاملاً واضح است که وجود پربرکت و مبارک حضرت امام (س) نیز، در روحیه دادن به نیروها بسیار مؤثر و مهم بود. خواهر دباغ با حفظ ارزشهای معنوی، محکم و استوار بر جای مانده و ایستادگی می کردند. (دکتر علی محمد فرزین)
تلاش در ازبین بردن گرایش های انحرافی در انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور
اعضای انجمن اسلامی لندن، جمعیتی گسیخته بودند که در مجموع پیوستگی مناسبی نداشتند. اینها افرادی بودند که گرایشهای خاص خود را داشتند. با تمام این وجود، انجمن اسلامی اینگونه نبود و بیشتر هم و غم خواهر دباغ و دوستان این بود که این فعالیتهای مخرب را خنثی کنند تا این گرایشهای انحرافی به نفع یک حرکت وسیع کنار گذاشته شوند. (دکتر علی محمد فرزین)
دلتنگی مادر در غربت برای فرزندانش
تا آنجا که من به یاد دارم خواهر دباغ دو بار در لندن حضور یافتند؛ یک بار با همان گروه من جمله شهید محمد منتظری و آقای آلادپوش در لندن در منزل ما ساکن شدند. بار دوم جایی را اجاره کردند که البته ما مرتب خدمتشان می رسیدیم و با ایشان تماس دائم داشتیم. به خاطر دارم که یک روز خواهر دباغ با منزل ما به صورت تلفنی تماس برقرار کردند و پسر من که درآن موقع نوجوان بود ، به ایشان گفته بود:«شما چرا منزل ما نمی آیید؟» خواهر دباغ بعداً تعریف کردند که آن روز چقدر منقلب شده بودند؛ چرا که با شنیدن صدای پسر من، به یاد بچه های خودشان افتاده بودند. (دکتر علی محمد فرزین)
اشک و لبخند
عروسی دختر مرضیه، فاطمه بود. مهمان ها آمده بودند اما مادر عروس نبود. جای خالی او اشک همه را در آورده بود. وقتی نبود، به خانه اش سر می زدم تا ببینم خواهرزاده هایم که کم سن و سال بودند چیزی کم و کسر نداشته باشند. همیشه تشکر می کردند و می گفتند که نیازی نداریم. بعدها فهمیدم طوری تربیت شده اند که نمی خواهند کسی به زحمت بیفتد . .(مهری حدیدچی(لاری)خواهر خانمدباغ)
فعال و موثر در قوام تشکل های دانشجویی خارج از کشور
خواهر دباغ در اروپا بسیار فعال بودند به طوری که هفته و روزی نبود که در شهری برنامه یا سخنرانی وجود نداشته باشد و یا دانشجویان مراسمی برپا نکنند پرواضح است که نقش ایشان در هماهنگی و پی ریزی این حرکات، بسیار بارز و نمایان بود. ایشان در قوام دادن به تشکلهای عملی و دانشجویی خیلی فعال بودند. (دکتر علی محمد فرزین)
دستگیری در انگلیس
با دریافت خبر مرگ دکتر علی شریعتی که به احتمال قوی به دست عوامل رژیم شاه به شهادت رسیده بود عازم انگلیس شدیم در لندن با حضور دانشجویان و عده ای از مخالفین رژیم پهلوی تظاهراتی به راه انداختم در همان تظاهرات پلیس انگلیس مرا دستگیر کرد. چند روزی گرفتار پلیس لندن بودم و پس از پ آزادی بار دیگر به سوریه و لبنان برگشتم. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
از لندن تا سوریه و لبنان
در لندن شهید دکتر بهشتی، دکتر عبدالکریم سروشو شهید محمد منتظری را ملاقات کردم و در کلاس درس و بحث دکتر سروش با افراد زیادی آشنا شدم و از آنجا به سوریه و لبنان رفتم. شهید محمد منتظری در سوریه، خانه ای دو طبقه راپشت حرم حضرت زینب (س) و در لبنان نیز در منطقه ای به نام شیاح، یک واحد آپارتمان را در طبقه سوم ساختمانی اجاره کرده بود که این دو مکان، به نوعی مرکز فرماندهی و پایگاه اصلی برای فعالیتهای تحت فرماندهی خود او بودند. در این مکانها با محمد غرضی، علی جنتی، ناصر آلادپوش، سعید سعید سعیدتقدیسیان و دیگران آشنا شدم که متعهدانه مشغول مبارزه بودند.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
ترددهای پرخطر بین کشورها با گذرنامه های جعلی
یکی از عملکرد گروه مبارزین (محمد غرضی، علی جنتی، ناصر آلادپوش، سعیدتقدیسیان و دیگران ) ، شرکت در حج و تبلیغ حرکت حضرت امام (س) بود. این بار با هویتی جدید و گذرنامه ای که من را اهل لیبی معرفی می کرد به عربستان رفتیم و این مأموریت را هم با موفقیت سپری کردیم. اما دچارتنگنای مالی شدیدی شدیم. باهم مشورت کردیم و هر آنچه داشتیم روی هم گذاشتیم و دوربینی تهیه کردیم و در مکه و مدینه به عکاسی پرداختیم. پس از این مأموریت باز به سوریه برگشتیم. در سوریه، برادران تصمیم گرفتند که نماینده ای را به نجف بفرستند تا با امام (ره)، حضوراً دیدار کند و ضمن شرح فعالیتها و عملکردهای گروه، مشکلات و مضیقه های مالی را هم با ایشان در میان بگذارد. قرعۀ فال به نام من و شخصی به نام جعفر دماوندی زده شد و من در قالب مادر این مرد، با گذرنامۀ جعلی به سمت عراق حرکت کردیم. به قدری شکسته شده بودم که با وجود سی و چهارسال سن، وقتی با پاسپورت جعلی، خودم را جای مادر آقای دماوندی جا زدم، ماموران کنترل کننده گذرنامه به چیزی شک نکردند! (مرضیه حدیدچی(دباغ)
وجود متبرکش در خانه با ارزش است
خانم دباغ صدمات و لطمات بسیاری را به جان خریدند و طی سالهای متمادی، سختیها و ناملایمات بسیاری را تحمل کردند. حاج خانم در خارج از کشور، در سوریه و لبنان زندگی سختی داشته و رنجهای بسیاری را متحمل شده اند. شاید بزرگترین ثواب زندگی شان، توانایی ایشان در همین رها کردن فرزندانم و مهاجرت به خاطر خدا و انقلاب و رهبر (س) باشد که هر خانمی قادر به این امر نیست. آن روزها زندگی من و بچه ها خیلی سخت بود. بچه ها به مادر خود نیاز داشتند و عدم حضور حاج خانم بسیار احساس می شد. من هیچ گاه تلخی گذشته را فراموش نخواهم کرد. وجود متبرک خانم، در زندگی خیلی باارزش است. و الله خودم را کوچکتر از ایشان می دانم که بخواهم خود را شریک و همدم ایشان محسوب کنم.با وجود بیماری شان و مشکلات جسمی شان مایه امنیت خانواده هستند.(حسن میرزادباغ)
من دباغ هستم آقاجان!
بهسختي خودم را به نجف و بیت امام (ره)رساندم. باورش برایم دشوار بود؛ می خواستم با عالمی سخن بگویم که در همه ی این سالها اعلامیههایش را خوانده و سخنرانیهایش را گوش کرده بودم؛ کسی که هدفم را برایم مقدس کرده و پاسخ بسیاری از سؤالهايم بود.قلبم تند میزد و انگار می خواست از شوق دیدن مرادم، از سینه بیرون بیاید. ابتدا اجازهي ملاقات ندادند. چند نفری که در بیت آقا بودند، با هم مشورت کرده و سرانجام گفتند:«امام با یک خانمِ تنها، نمینشینند و صحبت کنند!»
ناراحت شدم و گفتم:«اگر بهراستی ایشان اینطور هستند و چنین تفکری دارند، من ایشان را رهبر خودم نمیدانم!»
شما همان خانمی هستید که آقای سعیدی در نامه هایش از او می نوشتند؟
به نظر می رسید،دیدار با امام (ره) میسر نمی شود. در اوج ناامیدی، یک نفر که همسرش از شاگردانم در ایران بود، من را شناخت و زمینه ی دیدار خصوصی مهیّا شد. وقتی در برابر امام(ره) قرار گرفتم، هیبت و جبروت ايشان بهگونه ای بود که نمی توانستم بهراحتی صحبت کنم. اما وظیفه ای را که به من محوّل شده بود، باید انجام می دادم. نمی دانستم از کجا شروع کنم. ابتدا خودم را معرّفی کردم.
-من دبّاغ هستم، آقاجان!
امام فرمودند:«شما همان خانمی هستید که آقای سعیدی در نامه هایش از او می نوشتند؟ همان خانمی که هشت فرزند خود را رها کرده و از دست رژیم شاه فرار کرده است؟»
عرض کردم:«بله، من شاگرد آقای سعیدی بودم و با او کار میکردم.»
آنجا فهمیدم خبر فعالیتهایم به گوش امام هم رسیده است
بمانید، انشاء الله با هم به ایران میرویم!
در تمام مدتی که از ایران خارج شده بودم، مساله ای عذابم میداد؛ حس مادرانهام با هدف مقدسی که در آن گام گذاشته بودم، هر لحظه من را آشفته میکرد. تردید اینکه اكنون چه وظیفه ای دارم، ذهنم را درگیر کرده بود. باید جوابم را از مرجع و مقتدایم میگرفتم. رو کردم خدمت ایشان و گفتم آقاجان، سؤالی دارم؛ هشت فرزند من در ایران بدون مادر هستند. نمیدانم تکلیفم چیست؟ بروم هم دستگیر میشوم و حکمم اعدام است.
امام سرشان را تکان داده و پاسخ دادند:«بمانید، انشاءالله اوضاع تغییر میکند و همه با هم میرویم!!»
سخن امام در آن زمان و شرایط برایم باورکردنی نبود. با خودم گفتم مگر چنین چیزی امکان دارد؟ یعنی میشود اوضاع بهبود پیدا کند و ما با خیال راحت سر خانه و زندگیمان برويم؟!
تصور پیشبینی امام برایم ناممکن بود؛ اما از آنجا که ایمان زیادی به ایشان داشتم، نور امیدی در دلم روشن شد. بعد اجازه خواستم تا در مدتی که از کشور دور هستم، در فلسطین و لبنان با اسرائیلیها مبارزه كنم. ایشان فرمودند:«اگر به کشور اسلامی حمله شود، بر هر زن و مرد مسلمان دفاع از آن کشور واجب است. هرکجا که میبینید برای اسلام مفید است، میتوانید خدمت کنید؛ این یک تکلیف است.»(مرضیه حدیدیچی(دباغ)
چرا از خودتان نگفتید؟
در آن دیدار ، من نماینده مبارزینی بودم که به خاطر شرایط سخت مالی، فشار زیادی متحمل می شدند، باید ماموریتم را انجام می دادم، بنابر این از شرایط بدی که می گذراندیم برای امام(ره) گفتم:«وضعیت ما اینطور است آقاجان! مدتی است فقط نان گیرمان می آید و پولی نداریم. چون از دست ساواک هم فرار کرده ایم، نمی توانیم از خانواده هایمان کمک بگیریم. ردّمان را میزنند و می آیند دستگیرمان میکنند.»
امام در کمال صبر و آرامش حرف هایم را گوش کردند و سپس گفتند:«به آقایان می گویم تحقیق بکنند و مساعدتی بشود.»
بعد پرسیدند:«پس چرا از خودتان نگفتید؟ برایم از آنچه بر شما گذشته است بگویید.»
سرم را پایین انداختم و جواب دادم:«نمی خواستم بیشتر از این خاطر عزیز شما را ناراحت کنم؛ ولی چون امر می فرمایید، اطاعت میکنم».
برای ایشان از فعالیت هایم زیر نظر آقای سعیدی گفتم و از شکنجه هایی که در ساواک رویم پیاده شده بود؛ بعد فرارم به انگلیس، شش ماه شستن دستشویی و حمّام هتلی در آنجا، برای گرفتن یک وعده صبحانه و یک پوند در هفته و سر در آوردن از سوریه!
فرمودند:«گویا دختر کوچکتان را هم پیش شما آورده بودند. از او چیزی نگفتید.»
و من شروع به گفتن کردم و حضرت امام تنها گوش می كردند و گاهی بهنشانه ی تأسف سري تکان می دادند. (مرضیه حدیدچی (میرزادباغ)
به دنبال گمشده ام
همسرم، خانم دباغ، در جریان بیماری پسرم محمد یک بار به خارج رفته و به اصطلاح راه و چاه را بلد بود. دفعه دیگر باگذرنامه جعلی و به عنوان همراه بیمار به لندن رفت. ایشان از آنجا نامه ای با این مضمون نوشت که در لندن دیگر نمی تواند بماند و دیگر خبری از او نداشتیم. تصمیم گرفتم به جست وجویشان بپردازم. بنابراین با بعضی از افرادی که با ایشان همکاری داشتند،ارتباط برقرار کردم. در آن ایام در میدان حر نزدیک باغ شاه سابق، تجارتخانه ای بود که از آنجا نامه ای به من دادند. اواخر آذر ماه بود نامه را به بیروت برای امام موسی صدر بردم و به ایشان تحویل دادم. می توان به جرأت گفت بیشتر انقلابیونی که از ایران مهاجرت می کردند، در تماس مستقیم و ارتباطی دائم با آقای موسی صدر بودند. پایین منزل ایشان سالنی شبیه سالنهای همایش (کنفرانس) بود که من با ایشان در آنجا صحبت کردم. از من عکس و نشانی حاج خانم را خواستند. من هم که عکسی از همسرم در اختیارم نبود تا در آن لحظه ارائه بدهم، سن و مشخصاتی را از حاج خانم بیان کردم. شهید آیت الله صدر، از من دربارۀ مدت اقامت و زمان هجرت حاج خانم به بیروت پرسیدند که من هم اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم فقط درهمین حد اطلاع دارم که ایشان از لندن به بیروت رفته و چیز بیشتری نمی دانم. در آنجا با فردی به نام حسین که بعدها متوجه شدم شهرت ایشان میرزایی است و از تهران آمده بود و مغازه خرازی داشته است آشنا شدم. این شخص البته شاید هم از فرستادگان آقای صدر بود. به هر حال روح الله میرزایی با ماشین و راننده آمد که من را به ملاقات حاج خانم ببرد.(حاج حسن میرزادباغ)
دلتنگی برای مَردَم
وقتی خبر مردی با مشخصات همسرم به گوشم رسيد كه ميگفتند در دفتر آیتالله صدر دنبال من است، تاب و توان از کف دادم. دلتنگی از دوری مَردَم باعث شد خارج از اصول و چهارچوب و بدون در نظر گرفتن امنیت گروه، زمینهي دیدار با همسرم را فراهم کنم. اتاقی در یکی از هتل های خوب بیروت رزرو کردم و به همسرم پیغام دادم تا به آنجا بیاید. ضبطی را هم آماده کردم تا مکالماتمان را ضبط کنم. اين كار براي آن بود كه اگر محمّد منتظری بهعنوان مسئول گروه اشکالی گرفت و اظهار نگرانی کرد که من مطالبی از فعالیت هایمان یا مکان اصلی استقرارمان بیان کرده ام، مدرکی باشد که چنین نبوده است
بعد مدتها دیدار با حاج حسن دباغ در سوریه
دیدن همسرم بعد از مدتها بیخبری و دوری، بسیار لذتبخش بود. حس میکردم وجودشان چهقدر برایم آرامشبخش است. وقتی خبر سلامتی بچه ها و نوه دار شدنم را شنیدم، این آرامش بیشتر هم شد. حسنآقا سعی کردند بهترین خبرها را بدهند. ایشان تلاش کردند اوضاع خانواده را با وجود دوریاي که از آن ناگزیر بودم، خوب و رضایتبخش نشان بدهند.از اوضاع ایران هم خبرهای خوشی دادند. من هم از زندگی در انگلیس، چهگونگی آمدنم به لبنان و سوریه گفتم و وقتی از احساساتم را از ديدارم با امام ابراز کردم، آثار رضایتی را بر چهره ی همسرم نمایان شد .(مرضیه حدیدچی(دباغ)
صداها ضبط می شد تا رفع شبهه کند
در دیدار با همسرم، ضبط صوتی باخودم بردم تا مکالمه ها را ضبط کند تا شاهدی باشد که اطلاعاتی را فاش نکرده ام.چون این موضوع را بارها گوشزد کرده بودند که ممکن است افراد پس از دستگیری، زیر شکنجه و یا اهرم فشاری، مطالب را بازگو كنند؛ در اين صورت امنیت گروهی که از دست ساواک از خانه و کاشانهشان دور شده و گرفتاری ها و سختی هایی را بهخاطر این دوری متحمل شده بودند، به خطر ميافتاد. پس از زیارت حضرت زینب و حضرت رقیّه(س)همسرم گفتند:«هروقت یقین پیدا کردی خطری تهدیدت نمیکند، برگرد.» همسرم را با سلام و صلوات به خدا سپردم و به بیروت برگشتم. خبر رسید که محمد منتظری از کارم مطلع شده است. خودم را آمادهی برخورد او کردم. به سراغم آمد. از شدت خشم صورتش برافروخته شده بود. گفت:«با چه اجازه ای با همسرتان دیدار کردید؟ اگر ساواکیها رد ایشان را زده باشند چی؟»
بعد شروع به انتقاد کرد که:«شما خیلی خودرأی هستید. اینطور نمیشود کار کرد. شما بهخاطر خودخواهیتان امنیت تشکیلات را به خطر انداختید. ممکن است بچهها لو بروند؛ بعد چهکار کنیم!»
جوابی نداشتم بدهم. تنها نواری را که از مکالماتمان ضبط کرده بودم به او دادم و گفتم:«بفرمایید، گوش بدهید! این همه ی حرف های من و همسرم است. من هیچ مطلبی که شما براي آن احساس خطر کنید، نگفتهام.»
اما محمد منتظری حرفم را قبول نکرد؛ گفت:«حاضر بشوید برویم سوریه!»
چون او مافوقم بود، بدون چونوچرا آماده شدم و با هم به هتلی در دمشق رفتیم. اتاقی کرایه کرد. درحالیکه به ابروهایش گره انداخته بود، گفت:«من اینجا کار دارم. تا اطلاع بعدی در اینجا میمانید تا خبرتان کنم!»
مطلبی اضافه نکرد؛ اینکه اگر نیامد من چهکار کنم؟ تا کی باید منتظر بمانم و یا اینکه چه وظیفه ای در این مأموریت بر عهده ی من است؟ این نگفتن ها به من فهماند که شیخ محمد منتظری تنبیهی برایم درنظر گرفته است.
تنبیه محمدمنتظری برایم
فرصت نکرده بودم پولی تهیه کنم. روز اول فلافلی خریدم و وقتی دیدم از محمد خبری نشد، نیت روزه کردم و هر روز، با بقیه ی پولم نانی خریدم و افطار کردم.هر روزم بهانتظار آمدن محمد گذشت. طبق دستور او باید در هتل میماندم و اگر هم خلاف دستورش عمل میکردم، با وجود رفتوآمد زیادم به سوریه، آشنایی سراغ نداشتم. چند روز گذشت. روز چهارم بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، حس کردم تمام اتاق دور سرم می چرخد و چشم هایم سیاهی می رود. گوشی تلفن را برداشتم تا شمارهي پذیرش هتل را بگیرم و اطلاع بدهم كه حالم بد است؛ اما بیهوش شدم و روی زمین افتادم.چشم که باز کردم، سِرُمی به دستم بود و بر روی تخت بیمارستان بودم. پلیس سوریه با شماره تلفنی که از جیبم پیدا کرده بود، به آقایی که برای گذراندن دورهي چریکی به آنجا آمده بود، خبر داده بود که زنی در بیمارستان بستری است. آن آقا هم بهمحض شنیدن خبر، دوستانم را از وضیعتم مطلع کرده بود.به سراغم آمدند؛ از کار محمد منتظری تعجب کرده بودند. برای ردگمکنی و ندادن اطلاعات به پلیس سوریه، از بیمارستان فرار کردم. بعدها فهمیدم خبر اتفاق پیش آمده، به ایران هم رسیده و آیتالله جنّتی برای رفع مشکلات به لبنان آمده، به محمد منتظری در مورد تصمیمش انتقاد کرده و نکاتی را متذکر شدهاند.(مرضیه حدیدچی (دباغ)
بدون همسرم به ایران برگشتم
قبل از ملاقات ما، محل سکونت همسرم را تغییر داده و به مسافرخانه ای برده بودند . در زدم و دیدم و خود خانم دباغ در باز کرد. در آنجا مفصلاً با هم صحبت کردیم؛ در حالی که برخی فکر می کردند شاید من فرستادۀ ساواک باشم و… با هم از بیروت به دمشق رفتیم و حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را زیارت کردیم. حاج خانم بیان کردند که فعلاً بازگشت به ایران برایشان ممکن و مقدور نیست و اگر بخواهند به ایران بازگردند، از دست ساواک در امان نخواهند بود و باید در کوچه زندگی کنند! من هم این تصمیم را به عهده خودشان گذاشتم. حاج خانم از آنجا به منزل حضرت امام (س) در نجف رفتند. در آنجا برای تصمیم گیری درباره ماندن در خارج از کشور و آمدن به ایران، استخاره کردند و نتیجه استخاره این شد که فعلاً خوب نیست. بنابراین من به ایران برگشتم و قرار ما بر این شد که هر وقت رسیدیم زنگ بزنیم. وقتی که من به ایران رسیدم، حاج خانم تماس گرفتند و از اوضاع و احوال پرسیدند. من هم پاسخ دادم که اوضاع امن و خوب است و جای هیچ نگرانی نیست. با این وجود وقتی از دمشق برگشتم، بشدت دچار عارضه سرماخوردگی شدم که بالاجبار حدود بیست روز را در منزل استراحت کردم تا کمی بهبود یافتم.(حاج حسن میرزادباغ)
بی خبری از او تا وقتی خدمت امام(ره) درنجف رسیدند
هر وقت که ما از خانواده خانمدباغ و فرزندانش احوال خانم دباغ را پرس و جو می کردیم، یا واقعاً اطلاعی نداشتند و یا از ترس مسائل دیگر، اظهار بی اطلاعی می کردند. ما هم شدت مشکلات را درک می کردیم که این خانواده و بچه ها در چه تنگنایی به سر می برند و چه روزهای سختی را می گذرانند. این روند همچنان ادامه داشت تا اینکه متوجه شدیم خانمدباغ برای دیدار رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی (س) به نجف اشرف، مشرف شده اند که ما این اطلاعات را در آن موقع از طریق چند نفر از دوستان مرحوم حاج احمد آقا به دست آوردیم؛ چرا که مرحوم حاج احمد آقا ایشان را در محضر امام در نجف دیده و به اطلاع دوستانشان رسانده بودند. تازه آن موقع بود که متوجه شدیم خانمدباغ زنده و صحیح و سالم هستند و به مبارزه مشغول می باشند. بعدها که دوباره از ایشان کسب خبر کردیم پی بردیم در جولان بلندیهای لبنان حضور دارند. ما وقتی این اطلاعات به دستمان می رسید به خانواده دباغ هم خبر سلامتی شان را می دادیم.( فریده رضوی)
صدایش از پشت تلفن تسکینم می داد
هنگامی که حاج خانم مسافرت بودند، من در کارگاهی مشغول به کار بودم که این کارگاه در خارج از تهران بود. آن روزها هفتۀ آخر هر ماه را به منزل می آمدم. در روزهای دیگری که به منزل نمی آمدم ساعت دو بامداد به حاج خانم تلفن می کردم تا با هم حرف بزنیم؛ چرا که صدای ایشان برای من تسکین بود. اما بعدها متوجه شدیم تلفن ها کنترل می شود و دیگر کمتر تماس تلفنی داشتیم.(حاج حسن میرزا دباغ)
امام به همسرم گفته بودند تا زمانی که رژیم عوض نشده صلاح نیست به ایران برگردید
به خاطر دارم روزی از طرف حاج خانم، نامه ای توسط آقای حاج حسن حسینی، متصدی نمازجمعۀ همدان به دست من رسید . حاج خانم در نامه قید کرده بودند که در نجف اشرف مقیم می باشد و از من لباس، گل گاوزبان و… خواسته بودند. من هم آنها را تهیه کردم که آقای سیدابوالحسن موسوی (امام جمعه سابق همدان) زحمت کشیده، برای حاج خانم بردند. حاج خانم هم دوباره نامه نوشته بودند و در ضمن آن نامه نظر حضرت امام (س) را مبنی بر اینکه شما (یعنی خواهر دباغ) تا زمانی که رژیم عوض نشده است و با توجه به این اوضاع و احوال، صلاح نیست به ایران برگردند را قید کرده بودند، حسابی گیج شده بودم با خودم می اندیشیدم که مگر می شود رژیم پهلوی با این اقتدار و قدرت عوض شود؟ مگر کسی باور و جرأت می کرد که این را ممکن بداند. اما کسی که این فرمایش را کرد، شخص امام (س) بود که فرمودند شاه باید برود. بعد هم فرمود اسرائیل باید از بین برود و ان شاء الله که اسرائیل هم از بین خواهد رفت.(حسن میرزادباغ)
به حکم امام ، ماندن در فلسطین برای پیش برد اسلام
برای ما گاهی از خاطرات شان از فلسطین می گفتند این که از فلسطین به نجف رفتند و در دیدارشان با امام (ره) کسب تکلیف کرده بودند که امام فرموده بودند در فلسطین بمانید و از سخنان امام برداشت کرده بودند که چه با سلاح چه بی سلاح به صورت اعتقادی باید به وظیفه دینی خود و پیشبرد اسلام عمل باید کرد. ( اشرف بروجردی)
آموزش نظامی در راهی که امام(ره) برایشان روشن ساخت
جمله ی امام(ره) در مورد وظیفه شرعی مسلمان برای مقابله با ظلم در هر کشور اسلامی، تکلیفم را روشن کرد .با این اجازه ایشان پس از بازگشت به سوریه برای طی دوره های آموزش نظامی در یکی از پایگاه های سازمان آزادی بخش فلسطین (ساف)در تپه های «نبطیه» به جنوب لبنان رفتم و پس از شش ماه آموزش در چند عملیات نامنظم علیه اسرائیلی ها شرکت کردم و برکت این حضور آشنایی با بزرگ مردانی چون امام موسی صدر و شهید مصطفی چمران و نیز چهره هایی چون یاسر عرفات بود . حالا نوبت من بود که به دیگران آموزش بدهم. دوره آموزش اولیه ۱۵ روزه بود و دوره بعد سه ماهه این دوره بسیار سخت و سنگین بود دوره سه ماهه که به پایان می رسید، نیروها را به سنگر فلسطینی ها می فرستادیم تا در جنگ با اسرائیلی ها تجربه عملی را هم کسب کرده باشند.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
گروهی که به خاطر آموزش هایش معروف شده بود
گروه ما در زندان و خارج از کشور اسم درکرده بود. در مجموع بچه مسلمانها کارهایشان گسترده تر از چپی ها بود؛ به جرأت میتوانم بگویم که حداقل در هفته چهار، پنج نفر را آموزش می دادند. شهید اندرزگو که همیشه مسلح بودند با تمام آن سوابق باز هم به آنجا آمدند و یک دوره ی یک هفته ای را دیدند و برگشتند و مسلسلی هم برایش تهیه کردم.( مرضیه حدیدچی(دباغ)
ماشینی با جاسازی 2000فشنگ و 50-60 یوزی!
در سوریه کارهای تشکیلاتی می کردیم ؛ مثلا مجموعه ای از بچه ها در نهاوند بودند که نیاز به سلاح داشتند؛ این گونه نبود که اقدامات مسلحانه بکنند؛ برای روز مبادا و دفاعشان به اسلحه نیاز داشتند. به کمک شهید محمد منتظری و خانم دباغ و یک برادر دیگر به نام احمد حجازی که بعدها در جبهه شهید شد، در خود سوریه مقدار زیادی اسلحه خریداری شد و بعد اینها به طرز بسیار ماهرانه ای که خانم دباغ در این کار نقش تعیین کننده ای داشتند ، به ایران فرستاده شد.خانم دباغ مسئول تهیه ماشین بودند؛ ماشین را ایشان انتخاب کردند؛ ماشین آمریکایی بزرگ و قراضه ای بود که پول زیادی هم برای خریدش پرداخت نشد ماشین را خانم دباغ برداشتند و به کمک من و شهید منتظری سه تایی ماشین را بردیم صافکاری(اهل سوریه) و دادیم تو دوزی اش را پاره کردند؛ روکش صندلی ها را پاره کردند؛ صندوق عقب که لایه های فراوانی داشت را خالی کردند و حدود ۵۰-۶۰ اسلحه و ۲-۳ هزار فشنگ را جاسازی کردند و دوباره از نو روکش کردند به گونه ای که اگر کسی می خواست سر در بیاورد امکان نداشت بفهمد در این ماشین چه چیزی هست. ماشین را بردیم صافکاری و داخلش پر شد؛ به اندازه یک تن اضافه وزن پیدا کرد؛ مانده بودیم چه کسی ماشین را به ایران ببرد یک شب من ، خانم دباغ و محمد منتظری در حرم حضرت زینب نشسته بودیم. من معمم بودم منتظری کت و شلوار تنش بود و خانم دباغ هم محجبه و چادری بودند. دو تا از بچه های ایرانی که برای زیارت آمده بودند، پیش ما نشستند. اینها گفتند پول ما کلا تمام شده و آواره ایم؛ می خواهیم برگردیم ایران پول نداریم؛ حتی پول شام امشب را هم نداریم خانم دباغ به آنها پول سوریه ای دادند و پرسیدند با چه می خواهید به ایران برگردید؟ گفتند اصلا پول نداریم. خانم دباغ گفتند: ما تازه ماشین خریده ایم و می خواهیم ببریم ایران اگر می خواهید شما این ماشین را ببرید، اما در نهاوند تحویل دهید. آنها هم قبول کردند محمد منتظری برای ماشین کارت جعلی درست کرده بود؛ کارت ماشین و سوئیچ را دادیم. خانم دباغ گفتند ماشین را به میدان اصلی نهاوند ببرید آن جا بستگان ما ماشین را از شما تحویل میگیرند حواسشان بود که رد ونشانی از بچه های نهاوند به این ها ندهند.تلفن های سوریه آن موقع هندلی بود و کنترل و شنود هم می شد؛ خانم دباغ هم خیلی با احتیاط از تلفن سوریه به بچه ها خبر دادند تا ماشین را در نهاوند تحویل بگیرند. البته طوری صحبت می کردند که هیچ کس نمی فهمید چه میگویند؛ ما ها هم که گوش می دادیم نمی فهمیدیم مثلا می گفتند امروز« کله پاچه پختیم بیایید ببرید؛ می ترسیم بگندد» امکان نداشت کسی که گوش می داد بفهمد چه می گوید؛ اما بچه ها را متوجه کرده بودند یک نامه ای هم به این دو ایرانی دادند که با رمز نوشته شده بود. جالب اینجاست بعد از پیروزی انقلاب آن دو ایرانی برای تشکر از این که ماشین دادیم ، به دیدن من آمدند. ما گفتیم می دانید درون ماشین چه بود؟ گفتند نه! گفتیم این ماشین حداقل ۲۰۰۰ فشنگ و ۵۰ – ۶۰ یوزی ام ۱۰ و کلاش داشت. انقلاب پیروز شده بود اما آنها شروع کردند به لرزیدن. گفتیم آنهایی که می خواستند از شما تحویل بگیرند، حواسشان جمع بود. اگر میدانستند اوضاع مشکوک است جلو نمی آمدند بر فرض که زندان می رفتید و چند شلاق هم می خوردید؛ وقتی می گفتید نمی دانستید چون واقعا نمی دانستید ساواک زیاد اذیتتان نمی کرد و متوجه می شدند فریبتان داده ایم کار تشکیلاتی همین است.(هادی غفاری)
حفظ اطلاعات شخصی براساس اصول مبارزه
در خارج از کشور، هیچ کس از واقعیت شرایط سخت خانم دباغ اطلاعی نداشت. حتی اکثر افراد نمی دانستند ایشان ازدواج نموده و داری فرزندان زیاد و داماد نیز هستند؛ حتی خانم من که در بعضی از اوقات که خانم دباغ به تنهایی به منزل ما می آمدند و از این طریق دوستی صمیمی میانشان به وجود آمده بود، نمی دانست ایشان اصلا ازدواج کرده؛ همه ایشان را خواهردباغ میشناختند نه خانم دباغ.(سیدصادق موسوی شیرازی)
تردد با هویت جعلی
شهید محمد منتظری در کیف دستی اش، تعداد زیادی از مهرهای مختلف را به اجبار حمل می کرد.. بیشتر اوراق هویت و اسناد شناسایی مبارزین خارج از کشور جعلی بودند. در غیر این صورت اصلاً امکان نداشت که ترددی صورت بگیرد؛ چرا که دوستان انقلابی ما، با هویت واقعی خودشان نمی توانستند رفت و آمد کنند و این افراد اگر بازداشت می شدند، حق گرفتن وکیل نداشتند و خیلی در تنگنا قرار می گرفتند. (دکتر علی محمد فرزین)
آموزش نیروهایی که از ایران می آمدند
محمدمنتظری،سفارت خانه جهانی
کارهای اساسی و تامین بودجه با محمد منتظری بود، چون به خیلی جاهادسترسی داشت و خیلی ها او را می شناختند. ما به این نتیجه رسیده بودیم باید تشکیلاتی را راه بیندازیم تا بچه هایی که درایران دنبال مبارزه بودند در دام چپی ها نیفتند و بتوانند بیایند و آنجا آموزش ببینند. پادگانی که ما می رفتیم مربوط می شد به امام موسی صدر و شهید چمران که بچه مسلمانهای فلسطینی و جنوب لبنان تدارک دیده بودند و هر کسی به آنجا می آمد در این پادگان آموزش میدید. کسی هم که آموزش می داد ابوجهاد بود که قبل از شهادت دکتر چمران در جنوب لبنان به شهادت رسید. بعد از اینکه ما آموزش دیدیم، راهی بازشد که بچه های داخل ایران به پاکستان یا ترکیه بروند و به ماخبر داده می شد که اینها آنجا هستند و پاسپورت می خواهند.داستان تهیه پاسپورت توسط ما هم جالب بود. در مکه بدون آنکه نیازی باشد عده ای با خودشان پاسپورت می آورند. این پاسپورت ها در حرم و اطراف ،کعبه می افتادند روی زمین و مامورانی که آنجا بودند بر می داشتند و می گذاشتند روی سکویی که هر کس پاسپورتش را گم کرده بیاید بردارد. ما می رفتیم و پاسپورت های ایرانی را بر می داشتیم و با توجه به سن طرف عکس آن طرف(مبارز مشتاق آموزش) را روی پاسپورت میزدیم و برایش میفرستادیم. محمدمنتظری هم که واقعا سفارتخانه جهانی بود؛ مثلا من میرفتم می دیدم دارد از حرم حضرت رقیه (س) بیرون می آید. میگفتم من ماموریت دارم و باید سه روز بروم لیبی و برگردم میگفت برویم قهوه خانه چای بخوریم تا به تو ویزا بدهم. میرفتیم و می گفت دو تا چائی و قلیان بیاورند و در حالی که قلیان را به دهان می گذاشت با کمال خونسردی از زیر میز پاسپورت مرا می گرفت و همان جا مهر کشور مربوطه را میزد و تحویل میداد؛ توی جیبش همه جور مهر ویزا پیدا میشد. به همین شکل برای همه این کار را میکرد پاسپورتها را به این شکل ویزا میزدیم و آن افراد می آمدند و آموزش می دیدند و برمی گشتند و پاسپورت ها را پس میدادند و با پاسپورتهای خودشان به ایران بر می گشتند.(مرضیه حدیدیچی(دباغ)
دیدار با یاسرعرفات ، نشست پیرامون ناپدیدشدن امام موسی صدر
برای عزیمت به بیروت، به اتفاق سرکار خانمدباغ، آقای جلال الدین فارسی و جمعی دیگر از دوستان که از هوادارانحرکتهای اسلامی لبنان بودند، همگی به لبنان رفتیم. اولین گامی که ما باید برمی داشتیم، اعلام یک موضع صریح و رسمی بود به عنوان اشخاصی که تازه از ایران آمده اند و در چشم آن افراد، نمادی از حرکات جهادی، انقلابی به رهبری حضرت آیت الله العظمی امام خمینی (س) هستند. قبل از اینکه به مصاحبه بنشینیم، ملاقاتی با آقای یاسر عرفات داشتیم که در آن ملاقات، خیلی از مسائلی را که برای ما جای سؤال داشت، مطرح کردیم و پاسخهایی در خور، دریافتکردیم . ملاقاتهایی هم با دوستان و یاران امام موسی صدر داشتیم که در آن زمان، ایشان به تازگی ناپدید شده بودند و بحث مفقود شدن این بزرگوار، بحث روز بود. در همین حین هم حرکتهای مختلفی مثل ناصریستها، چپیها، مارکسیستها و… برای ما شناخته شد. ( هادی غفاری)
نشست مطبوعاتی در لبنان و دفاع از مواضع خط امامی ها
در مصاحبه مطبوعاتی با سران مطبوعات لبنان، طرفداران تشکیلات ضدصهیونیستی و مبارزان دیگر کشورهایی که در آنجا نماینده داشتند، کاملاً می شد فهمید که تحت تأثیر جوّ سیاسی آن روز دنیا،پیروزی انقلاب را بعید می دانستند؛ انقلابی که بتواند با همه دنیا رو در رو شود. تقریباً همه آنهایی که در آن جمع نشسته بودند، معتقد بودند که برای مبارزه با امریکا، یا باید به شوروی تکیه داشت و یا به چین و بدون حمایت و پشتیبانی یکی از این دو قدرت، نمی توان مقابل امریکا ایستاد. اما من مؤمن و معتقد به تفکری بودم که حضرت امام (س) در ایران به وجود آورده بودند و اصلاً نمی توانستم غیر از آن، تفکر دیگری داشته باشم و خودم نیز از منادیان و مبلغان آن تفکر بودم. پس از مصاحبه احساس کردم بسیاری از حاضران از من دلخور و ناراضی شده اند؛ چرا که من به روشنی و صراحت از خیانتها علیه ملت ایران سخن گفته و آنها را نقد کرده بودم. همزمان با این ایام، در ایران کشت و کشتار وسیعی صورت می گرفت. از آن طرف هم، حول و حوش روز تاریخی 17 شهریور، آقای کوانکوه، نخست وزیر چین به ایران آمده و با شاه ملاقات کرده بود که عکس این دیدار، در بیشتر روزنامه ها درج و منتشر شده بود. درست به خاطر دارم تنها کسی که در آن جلسه حامی ما بود و در برابر آن چشم غره ها و دشنامهای خبرنگاران علیه ما کوتاه نیامد، همین خواهر دباغ بودند که از تمام مواضع اسلامی و اندیشه امام(ره) حمایت کردند. ( هادی غفاری)
نقش محوری در سوریه و لبنان، هدایتگر مسلمانان طرفدار انقلاب در امریکا و فرانسه
در سوریه جلساتی شکل می گرفت که خانمدباغ نقش محوری داشتند. ایشان من را با مواضع و افکار اشخاص مانند امام موسی صدر یا جلال الدین فارسی آشنا میکردند. چرا که خانمدباغ زودتر از ما در لبنان و سوریه اقامت گزیده بودند و به تمام مسائل کوچک و بزرگ آنجا احاطه کامل داشتند و اطلاعات من در برابر اطلاعات جامع ایشان، مثل کسی بود که وارد یک محلۀ غریبی می شود و هیچ اطلاع خاصی از آنجا ندارد و در برابر شخصی قرار می گیرد که با تمام زوایای آشکار و پنهان آن محل آشناست. ایشان در لبنان هم بیشتر مسائل مربوط به هماهنگی نیروها را انجام می دادند و رابط بین حضرت امام (س) و افراد مبارز بودند. همچنین حرکتهایی را که در دنیای سیاسی آن روز مثلاً در فرانسه و امریکا توسط بچه های مسلمان طرفدار انقلاب اسلامی شکل می گرفت، به نوعی هدایت و هماهنگی می کردند. خانمدباغ در لبنان، به عنوان یکی از مربیان آشنا با اصول نظامی گری، هم به تعلیم آموزشهای نظامی می پرداختند و هم بر جریان این آموزشها مدیریت می کردند. البته هیچ تمایلی نداشتند این مطلب در جایی بیان می شود که این مسأله نهایت تواضع، فروتنی و اخلاص ایشان را می رساند. ( هادی غفاری)
پذیرفتن خطر برای روشن گری
در آن زمان جمعیت بسیاری جهت زیارت از ایران به سوریه می آمدند. خواهر دباغ از این فرصت استفاده کرده، با آنها تماس برقرار می کردند و پس از حصول اطمینان، اعلامیه ها، نوارها و کتابهای مختلفی را به وسیله برخی از افراد مورد اعتماد به کشور ارسال می داشتند. حتی بسیاری از تماسهای ایشان با مبارزان داخل کشور نیز، از طریق همین زائران صورت می گرفت که این مسأله خود امری بسیار حساس و خطیر و به نوبه خود خطرناک بود؛ ولی خواهر دباغ در اکثریت قریب به اتفاق مواقع، موفق عمل می کردند و موفق می شدند. ( هادی غفاری)
تجلی صلابت و حفظ شئونات یک زن اسلامی
به خانمدباغ به عنوان یک زن صرف، نگاه نمی شد؛ چرا که برخوردهای این خانم بسیار محکم و مردانه بود. صلابت مردانه و استواری ایشان به گونه ای بود که کسی در برخورد با این اسطورۀ مقاومت و مردانگی، تصور نمی کرد با یک زن رو به رو شده است. از طرفی هم ایشان به دلیل رعایت و حفظ کامل حجاب و حاضر شدن در مجامع عمومی و انظار مردم با پوشش کامل اسلامی، ارزش معنوی والایی در جمع دوستان و مبارزان داشتند. ایندرحالی بود که ما دختران و زنان مجاهدین خلق را هم می دیدیم. این زنان و دختران، ضمن داشتن عادات ناهنجار و رفتارهای خاص خود، از سلامت نفسانی و روحانی بهره لازم را نبرده و در کل تسلیم هوای نفس خویش بودند. در چنین وضعیتی، سرکار خانم دباغ چون از ایمان بالایی برخوردار بودند، بسیار مردانه و متین برخورد می کردند.( هادی غفاری)
به حد ضرورت با مردان سخن می گفت
بیان و لحن خانمدباغ منطقی، محکم و کوتاه بوده است بدون اینکه کلمات اضافی بر زبان بیاورند. ایشان تا آنجا که به یاد دارم آن مقداری که لازم بود، صحبت می کردند؛ نه بیشتر و نه کمتر، و غالباً خیلی کوتاه جواب می دادند.(هادی غفاری)
هم مربی بودند و هم آموزش ها را مدیریت می کردند
خانم دباغ در لبنان به عنوان یکی از مربیان آشنا با اصول نظامی گری هم به تعلیم آموزشهای نظامی می پرداختند و هم بر جریان این آموزشها مدیریت میکردند. البته هیچ تمایلی نداشتند این مطلب در جایی بیان میشود که این مسأله نهایت تواضع فروتنی و اخلاص ایشان را میرساند ایشان در لبنان بیشتر مسائل مربوط به هماهنگی نیروها را انجام می دادند و رابط بین حضرت امام (ره) و افراد مبارز بودند. همچنین حرکت هایی را که در دنیای سیاسی آن روز مثلا در فرانسه و آمریکا توسط بچه های مسلمان طرفدار انقلاب اسلامی شکل می گرفت به نوعی هدایت و هماهنگی می کردند. (هادی غفاری)
پخش اعلامیه در فریضه حج
از جمله فعالیتهای به یاد ماندنی خواهر دباغ در پیش از انقلاب، تشرف به سفر حجی بود که همراه با شهید محمد منتظری، علی جنتی، مهندس غرضی و برخی دیگر از دانشجویان مقیم اروپا انجام شد و هدف این ماموریت،پخش اعلامیه امام و کتاب ولایت فقیه و تماس با یاران امام که به حج مشرف شده بودند و مسلمانان انقلابی کشورهای مختلف بود که انجام هر یک از آنها پیچیدگی خاص خود را داشت و زمان زیادی می برد. مثلاً در زمینه گذرنامه، هم باید به نحوی مشکل رفت و برگشت و تردد و اقامت به سوریه حل می شد و هم اصلاحاتی انجام می گرفت که از دید مأموران مرزی کشورهایی که در مسیر بودند، پنهان بماند و هم مشخصات خود فرد، شناسایی نشود و بسیاری جهات دیگر …( سعیدتقدیسیان)
نقش عمده در برگزاری تحصن در کلیسای سن موری پاریس
مهندس غرضی و خانمدباغ برای برپایی تحصن ده روزه دانشجویان ایرانی به نام روحانیون در کلیسای سن موری پاریس ـ که این مسأله در آن روز برای خبرنگاران دنیا خبری بسیار غیرمنتظره و شگفت انگیز بود و یک نقطه عطف محسوب می شد ـ خیلی زحمت کشیدند. در آن برهه زمانی این تحصن باعث شد آن فشار و اختناقی که در ایران آن روز وجود داشت، به همه جای دنیا منعکس شود. خانمدباغ در این تظاهرات و برپایی این حرکت نقش عمده ای را ایفا کردند. البته در اختیار گرفتن آن کلیسا خیلی کار سخت و دشواری بود؛ چون پس از رنسانس، کلیسا در دنیا خودش را از سیاست و مسائل سیاسی کنار کشیده بود و طبیعی بود که از جانب دست اندرکاران کلیسای مزبور، یاری و کمکی صورت نگیرد. به هرحال، برای برپایی این اعتصاب گسترده، خواهران و برادران، زحمت فراوانی کشیدند و پلاکاردهای زیادی را به زبانهای مختلف نظیر فارسی، عربی، انگلیسی و بخصوص فرانسه در محکومیت امریکا و رژیم پهلوی و افشای اختناق داخلی ایران و حمایت از امام خمینی (س) آماده کردند و به در و دیوار بیرونی کلیسا نصب کردند. این حرکت در راستای ایجاد یک جوّ مساعد نسبت به انقلاب اسلامی و حضرت امام (س) بسیار مفید واقع شد. همزمان خبرنگارانی هم از نشریات معتبر دنیا مثل مجلات فیگارو، رووتن، لیبراسیون (لیبرسل لیبراسیون)، اشپیگل و… در محل تحصن حضور یافتند و به تهیه خبر و گزارش پرداختند. کمی بعدتر که ما به سوریه برگشتیم و اخبار مربوط به انعکاس جهانی این تحصن را از طریق تلفن و یا به وسیله دوستانی که مدام به فرانسه رفت و آمد داشتند، می گرفتیم. این حرکت برگ برنده ای برای طرفداران امام (س) و مبارزان مذهبی شد؛ به گونه ای که تقریباً تمام حرکتهای و جریانات غیرمذهبی را در سایه قرار داد. با این حرکت، فعالیت گروههای مختلفی نظیر چپگراها ـ که در فرانسه میدان داری می کردند ـ و مجاهدین خلق و گروههای دیگر که به هر حال به نوعی در فرانسه فعال بودند، کمرنگ تر شد و باعث شد حرکت انقلابی ـ اسلامی ما که همان خط امام (س) بود، به عنوان پیشرفته ترین و پیشروترین حرکت، دست کم در سطح فرانسه مطرح شود.(هادی غفاری)
گرداننده اصلی اعتصاب غذا در فرانسه
در زندان آیت اللهسیدمحمودطالقانی بیمار و آیت الله حسینعلی منتظری و آیت الله عبدالرحیم ربانیشیرازی تحت فشار و شکنجه بودند، علاوه بر این مرگ دکتر شریعتی را نیز از چشم رژیم شاه می دیدند و انقلابیون خارج از کشور از این همه مسأله و اخبار ناگوار به خشم آمده بودند، باید با حرکتی اعتراض خود را ابراز می داشتند و برای کاهش فشارها و بهبود شرایط زندانها، آنچه که می توانستند، انجام می دادند. محمد منتظری برای اعتراض و جلب توجه افکار عمومی جهانیان، طی برنامه ای منظم در مهر ماه سال 1356 اعتصاب غذای گسترده ای در پاریس تشکیل داد. اعتصاب غذا در کلیسای سن موری فرانسه شکل گرفت.خانم دباغ قبل از ما به فرانسه رفته بودند و یکی از گردانندگان اصلی این برنامه اعتصاب غذا در فرانسه بودند. سر و صدای این اعتصاب در دنیا موجب حرکتهای حمایت آمیز دیگری درکشورهای مختلف شد. در ایران هم از طرف گروههای مختلف مبارز جلسه ها و کنفرانسهای مطبوعاتی و نیز تظاهرات حمایت آمیز از این حرکت شکل گرفت و گویا اجتماع گسترده ای در صحن حضرت شاه عبدالعظیم(ع) در تهران برگزار شده بود. این اعتصاب غذا ده روز طول کشید و پس از اینکه ما به هدف خود که همانا رساندن صدای اعتراضمان به گوش جهانیان بود، رسیدیم، اعتصاب را شکستیم و در پایان قطعنامه ای صادر کردیم و در آن بازگشت امام خمینی (س) را به ایران و آزادی افرادی چون آیت الله طالقانی، منتظری و سایر زندانیان سیاسی را خواستار شدیم.بعد از آنکه اعتصاب غذا پایان یافت، ما به انگلستان بازگشتیم و خانم دباغ هم همراه ما بود. ایشان به علت اعتصاب و نخوردن غذا ، مریض شدند.(حجه الاسلام محمدسعید بهمن پور)
حجاب ایشان توجه رسانه های غرب
خانم دباغ به عنوان شخصیت محجبه ای که بین اعتصاب کنندگان بودند، مورد توجه رسانه های غرب قرار گرفتند. من قبلا هم گفته ام مرحومه حدید چی اولین زن محجبه سیاسی و نظامی بودند که عکس ایشان در رسانه های آن زمان منتشر شد و این موضوع برای ما خیلی افتخار آمیز بود.(محمدغرضی)
خصوصیات خانم دباغ در گروه های مبارز
می توان خصوصیات خانم دباغ را به چند بخش تقسیم کرد:
اول اینکه ایشان بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود، به طوری که در شدیدترین سختیها و ناراحتیها، اصلاً ناراحتی شان دیده نمی شد. مثلاً اگر نامه ای بسیار ناراحت کننده از ایران برایشان می رسید که ما آن را از جاهای دیگر متوجه می شدیم، اصلاً ناراحتی را به روی خودشان نمی آوردند، همیشه همان برخورد خوب با چهره خندان ایشان را می دیدیم. هر وقت با خانم دباغ صحبت می کردیم، احساس آرامش و نشاط خاطر به ما دست می داد، زمانی که در کنار ما بودند، انگار ما در کنار مادر یا خواهر بزرگمان زندگی می کردیم. تقریباً همه را مجذوب اخلاق خودشان می کردند، فرقی نداشت که طرف، زن یا مرد است. وقتی من با ایشان صحبت می کردم چنین احساسی داشتم که انگار با مادرم دارم صحبت می کنم.
دومین خصوصیت خانم دباغ این بود که اصلاً خسته نمی شدند. آرام و قرار نداشتند وهمیشه در جنب و جوش و تلاش بودند، با اینکه ما جوان بودیم و گاهی وقتها خسته می شدیم و از انجام کاری باز می ماندیم ولی ایشان شب و روز را نمی شناختند، کارهای زیاد و برقراری ارتباطات مختلف را به سرعت انجام می دادند.
سومین خصوصیت اخلاقی خانم دباغ، این بود که فراموش کار نبودند؛ یعنی هیچ وقت قول و قراری را که گذاشته بودند، فراموش نمی کردند. ایشان واقعاً یکپارچه ایمان نسبت به هدف خود و یکپارچه تلاش در کارهایشان و دلبسته به حضرت امام (س) در رفتارشان بود.
علاوه بر این خصوصیات اخلاقی که ذکر شد، ایشان در کارهای خیر هم آستین بالا می زدند و جوانها را با هم آشنا می کردند و به این طریق بین دختران و پسران جوان ازدواج صورت می گرفت. آشنایی و ازدواج من هم با خانم نصرت، توسط خانم دباغ صورت گرفت.
جمع این خصوصیات باعث شده بود که نسبت به انقلاب فردی دلسوز و نسبت به حضرت امام، مطیع، و یک مبارز بسیار موفق خودساخته باشند. (حجه الاسلام محمدسعید بهمن پور)
با چادر در تجمع کلیسای سن موری شبیه حضور حضرت زینب(س)
در اعتصاب غذای کلیسای سن موری، حضور یک زن با این شرایط، به نظر من شبیه حضور حضرت زینب (س) در صحرای کربلاست؛ یعنی تهییج کننده غیرت، شجاعت و خصلت مبارزه و ایثارگری همۀ برادران و خواهران. ایشان در آن شرایط در جمع ما با چادر، حضور پیدا کرده بود که به همین دلیل نمی توانستیم نه به اسم و نه به چهره، این بزرگوار را بشناسیم؛ چون بقیه خواهران همگی با پوشش مانتو و روسری حضور داشتند، ولی خانم دباغ به لحاظ رعایت اصول امنیتی، با پوشش خاصی حضور یافته بودند، به طوری که حتی با پیگیریهای انجام شده، هیچ کدام از دوستان موفق نشده بودند مشخصات ایشان را کشف کنند. البته خود ما هم اصرار زیادی برای این کار نداشتیم، ولی به هر حال دوست داشتیم بدانیم کسی که به جمع ما پیوسته، چه کسی است تا به اصطلاح این توفیق را جزو نتیجۀ تأثیر فعالیتهای سیاسی خودمان، ثبت و ضبط کنیم. خانم دباغ حتی حاضر نشده بودند خودشان را جزو دانشجویانی که در اروپا تحصیل می کردند و با مانتو و روسری در مراسم اعتصاب غذا شرکت کرده بودند، معرفی کنند.(سردار یوسف فروتن)
مبارزی خستگی ناپذیر
من واقعاً نمی دانستم که ایشان در شبانه روز چند ساعت استراحت می کنند. همیشه همسر من می گفتند هر وقت ما به طور اتفاقی به طرف بیت امام (س) رفتیم دیدیم خواهر دباغ بیرون هستند و دارند کار می کنند و از این طرف به آن طرف می روند، در حالی که چادرشان را به دندان گرفته اند و همۀ کارها را رفع و رجوع می کنند. (هادی غفاری)
نقش موثر دربرقراری سخنرانی بزرگی در پاریس
برای اعلام موضع امام(ره)
یکی از حرکتهای بسیار خوبی که در فرانسه اتفاق افتاد و خانمدباغ هم در این امر نقش فعالی داشتند، تشکیل یک سخنرانی بزرگ در یکی از سالنهای بزرگ شهر پاریس بود که قرار شده بود حضرت امام (س) در آنجا سخنرانی کنند. البته پس از همۀ هماهنگیهای به عمل آمده، حضرت امام (س) منصرف شده و به بنده امر کردند که من صحبت کنم. یادم هست در تهیه و تنظیم یادداشتهایم از خانمدباغ و آقای محمد غرضی هم کمک گرفتم و سخنرانی من سه ساعت به طول انجامید. این سخنرانی به صورت یک اعلام موضع رسمی یاران امام (س) بود که دوستان زیادی زحمت کشیدند. (هادی غفاری)
عضو هیچ گروه و دسته خاصی به ویژه گروه های انحراف یافته نبود
از سال 1352 به بعد که یک سری انشعابات در گروه های مبارزین شکل گرفت و گروه های مختلفی چون سازمان مجاهدین خلق (منافقین) پدید آمدند ، نمودشان آشکار شد و انحرافات فکری ، سیاسی و مذهبی آنها برای خود من نمایان شد. بانوان فعال در این گروه ها مشخص بودند و تقریبا همه شناخته شده . اما در هیچ کدام از این گروه های انحرافی نام خانمدباغ نبود و ایشان در هیچ دسته و گروه خاصی ندیدم.حتی در مدت کوتاهی که در انجمن اسلامی امریکا(شیکاگو) بودم مشاهده کردم نام شهید دکتر چمران و خانمدباغ در قالب گروه های منحرف نبود. حتی دکتر یزدی در بین دانشجویان انجمن اسلامی به عنوان یک روشنفکر مطرح بود. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
سخنرانی در انگلیس به نام خواهرطاهره
پاییز سال 1356 برای مداوا به کشور انگلستان رفتم. چون آن زمان من فرد ماجراجو و کنجکاوی بودم، در جلسه های انجمن اسلامی شرکت می کردم و یکی از این روزها در یک مجتمع اسلامی بودیم که خانمی برای ما سخنرانی می کرد و من هم سؤالی داشتم و برای یافتن پاسخ به سؤالم بعد از سخنرانی به دنبال این خانم که معروف به خواهر طاهره بود، رفتم و سؤالهایی را که در ذهن داشتم، از ایشان پرسیدم. سؤالها از قبیل اینکه ما باید چه کار کنیم؟ چگونه می توان مبارزه کرد؟ ما چه نوع فعالیتهایی را می توانیم انجام دهیم، بود. در واقع آشنایی من با خانمدباغ از این جلسه سخنرانی شروع شد و دیگر او را رها نکردم.( خانمنصرت بهمن پور)
تحلیل گری صاحب نفس
در واقع خانم دباغ در انگلیس یک قطبی بودند که افراد مختلف به ملاقاتش می آمدند، ایشان مثل یک تحلیل گر سیاسی، آنچنان تحلیل سیاسی می کردند که جوانهای انقلابی از جمله خود من تحت تأثیر حرفهای ایشان قرار می گرفتیم .(حجه الاسلام محمدسعید بهمن پور)
الگوی کامل زن مسلمان را در انگلیس یافتم
من شیفته ایشان شده بودم و با خود می گفتم من زن هستم اما یک زن مسلمان و مؤمن، باید مثل خانمدباغ باشد که حجابشان مناسب و روابط عمومی شان اصولی،خنده هایشان بجا و حرکاتشان متین و چقدر موقرانه است. یک زن مؤمن که آنقدر فعال باشد که همه را تحت تأثیر قرار دهد. خلاصه تمام رفتار ایشان من را تحت تأثیر قرار داده بود، خیلی ساده زندگی می کردند و اگر برای خرید بیرون می رفتند چیز ساده ای انتخاب می کردند، از غذا و لباس گرفته تا چیزهای دیگر. هیچ گاه من ندیده ام که ولخرجی کنند، حتی زمانی که پول زیادی در دستشان بود. (خانمنصرت بهمن پور)
یاد استاد هم به او انرژی می بخشید
من حدود یک ماه در انگلستان در هتلی که ایشان زندگی می کردند، در کنارشان بودم و در این مدت آنچنان تحت تأثیر خانمدباغ قرار گرفته بودم که دوری از ایشان برایم خیلی مشکل می نمود. خواهرطاهره یا همان خانمدباغ ایمان قوی داشتند و همیشه از استادشان آیت الله سعیدی و کلاسهایی را که با ایشان داشته اند، صحبت می کردند. می گفتند:« خیلی مؤثر است که انسان در زندگی برای خود یک استاد معینی داشته باشد و بتواند از وجودش بهره ببرد”. لذا وقتی که از استادشان صحبت می کردند خیلی شارژ می شدند و برای انجام هر عملی در رسیدن به هدف، سبقت می گرفتند. معلوم بود که همه کارها را در راه رضای خدا انجام می دهند و اهل تظاهر نیستند.( خانمنصرت بهمن پور)
فراهم کردن شرایط ازدواج جوانان حتی در انگلیس
در حین صحبت، ازدواج من را پیش کشیدند. گفتم:« شما را به خدا من تازه می خواهم کارم را شروع کنم. اگر ازدواج کنم دیگر نمی توانم به کارهایم برسم!» ولی خانمدباغ می گفتندحتی وقتی ازدواج کردی نباید فقط محو انجام کار در خانه بشوی، می توانی به کارهای دیگر هم بپردازی! ایشان پس از اینکه مقدمات کار را فراهم کرد، من را با حاج آقا بهمن پور که در آن زمان در انگلستان دانشجو بود و در انجمن اسلامی اروپا فعالیت می کرد، آشنا ساخت. ما پس از آشنایی تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم و به همین خاطر برای اینکه برای هم محرم باشیم صیغه عقد را خود خانمدباغ خواند تا بیاییم در ایران و به صورت رسمی این مراسم انجام گیرد. (خانمنصرت بهمن پور)
مسئول و راهبر، تظاهرات ها در انگلیس
حدود شش ماه ما در انگلستان بودیم که در این مدت جلسات در منزل ما برگزار می شد و ما همدیگر را در همین جلسات می دیدیم و راهپیماییها و تظاهراتها را در همین جلسات برنامه ریزی می کردیم. خانمدباغ هم اکثر مسئولیتها را خودشان به گردن می گرفتند و با افراد مختلف تماس می گرفتند و یا با ایشان تماس گرفته می شد. در آن زمان خانم خرازی هم با ما بود که در این میان خانمدباغ برایمان هم مادر بود و هم استاد.(خانمنصرت بهمن پور)
جاسازهای ماهرانه اعلامیه ها در چمدان
پس از مدتی من آماده بازگشت از انگلیس به ایران شدم. خانمدباغ یک سری کتاب و اعلامیۀ خیلی مهمی را در چمدان من جاسازی کردند که با خود به ایران بیاورم و به شخصی تحویل بدهم. من هم با افتخار این کار را انجام دادم و خوشبختانه در فرودگاه هم کسی به من مشکوک نشد و تمام آنها را صحیح و سالم به منزل آوردم و با پدرم چمدان را باز کردیم و آنها را از چمدان در آورده و به شخص مورد نظر تحول دادیم.(خانمنصرت بهمن پور)
تدارک تمهیدات حفاظت از معترضین و مبارزین خارج از کشور
در انگلیس با ایشان به پارچه فروشی رفتیم و پارچه خریدیم برای تهیه نقاب. همان روز پس از خرید پارچه، تا صبح نشستیم و نقابها را دوختیم و روی تمامی آنها شعار نوشتیم تا هر کس خواست به تظاهرات بیاید و شناخته نشود از این نقابها استفاده کند.(خرازی)
هیچ گاه کورکورانه حرف های هیچ حزب و جناح و گروهی را قبول نمی کردند
خانم دباغ در مبارزات ضد رژیم، نقش محوری و اساسی ای داشتند. در تمامی اعتصاب غذاها، علی رغم بیماری شان شخصاً شرکت می کردند و مسئولیت برنامه ها را به عهده می گرفتند. خانم دباغ با روحیه بسیار صمیمی و مبارزی که داشتند، توانسته بودند، قشرهای مختلف ایرانی را جلب کنند. ایشان تنها زنی بودند که در پاریس از نزدیک با امام کار می کردند و تحت رهبری و با صلاحدید ایشان، به مبارزه خط می دادند. خواهر دباغ اگرچه با روحانیون مبارز از لحاظ فکری و سیاسی، همسو بودند ولی به دستورها و فرامین، هیچ وقت کورکورانه گردن نمی نهادند، بلکه همیشه خودشان فکر می کردند و این از خصوصیات بارز و باارزش ایشان می باشد.(خرازی)
تنها زن مبارزی بود که …
در آن روزگار، ایشان تنها زن مبارزی بودند که خانواده و زندگی خود را در ایران رها کرده و علی رغم تمام مشکلاتی که داشتند همراه برادران مبارزی اعم از غیر روحانی و روحانی، نظیر شهید محمد منتظری که در آن زمان به جعفری شهرت داشت به کشورهای مختلفی، مثل سوریه و لبنان رفته و از آنجا به لندن آمده اند. پس از آگاهی از این سابقۀ شگفت انگیز و بی نظیر، بیش از پیش به ایشان علاقه مند شدم و همین مسأله من را به ایشان نزدیک کرد. یادم می آید که اولین قرارمان را در ایستگاه قطار گذاشتیم. ایشان سؤالاتی دربارۀ افراد انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور داشتند که من، بنا بر اعتمادی که به ایشان پیدا کرده بودم، هرگونه اطلاعاتی را که در این زمینه داشتم، در اختیارشان گذاشتم. ایشان در تمام تظاهرات و اعتصابها پیشرو و سردمدار بودند و کلیه فعالیتهای تدارکاتی و تبلیغاتی را انجام دادند و بسیار صمیمانه، متواضعانه و خالصانه، افراد را جمع کردند. ( خرازی)
تاپای جان برای حفاظت از امام (ره)
در نوفل لوشاتو ماهها پشت در اتاق امام خوابیده بودند تا از جان امام محافظت کنند و ماهها نامه ها و مرسولات را شخصا باز می کردند تا مبادا توطئه ای در این قالب باشد و اگر باشد خنثی کنند. یک روز دیده بود فرد مشکوکی در قالب خبرنگار از دیوار بالا کشیده است. خودشان را به او رسانده و با او درگیر شده و با شدت تمام او را پایین می اندازد. فشار این حرکت بدنی و اضطراب خطری که احتمال داشت رخ بدهد، قلب او را آزرد و در مراقب های ویژه بیمارستانی بستری شد. یک شبانه روز بیهوش بود تا وقتی چشم باز کرد شهید حاج مهدی عراقی و دکتر پروین بالای سرش بودند. روزهای بعد آقاسیداحمد خمینی به نمایندگی امام به ملاقاتشان می آمدند .
مدیریت بیت امام(ره) در نوفل لوشاتو تا فقط صدای انقلاب شنیده شود
در فرانسه بر خلاف آمریکا و آلمان حمل اسلحه مجاز نیست. پلیس فرانسه هم خیلی هوای امام را داشت و در عین حال خود پلیس با خانم دباغ هماهنگ می کرد. گاهی برخی تیپ ها می آمدند که امام مایل به ملاقاتشان نبود؛ چون معلوم بود فرصت طلب و وابسته به جریانهای مارکسیستی هستند؛ می آیند شیطنتی بکنند. برخی از گروه ها مثل دموکرات های کردستان سعی می کردند آن جا برای خودشان جای پایی درست کنند الان نمیشود همه چیز را گفت. گاهی سر و کله گروههای سیاسی مختلف برای مطرح شدن ، پیدا می شد. بخصوص گروه هایی که از آزادی کردستان دم می زدند و بعد از از احزاب تجزیه طلب سر در آوردند. گاهی اوقات آنجا عرض اندام می کردند و میخواستند مصاحبه ای هم از آن ها پخش شود. اما خانم دباغ به گونه ای کل بیت را مهار کرده بودند که فقط یک صدا بیرون بیاید و آن هم صدای انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام بود. زیرا کوچکترین صحبت و اعلام نظر نامناسب و نابجایی به ضرر انقلاب اسلامی تمام میشد .(هادی غفاری)
هر سئوالی دارید از خود امام(ره) بپرسید
حتی خانم دباغ هم به نام امام حرف نمیزدند. خودشان هیچ مصاحبه ای نمی کردند ؛ می گفتند هر سوالی دارید از خود امام بپرسید؛ همه چیز را به خود امام محول می کردند. همه می دانستند که خواهر دباغ در هماهنگ کردن خبرنگاران مسائل داخلی اسکان مهمانان و کسانی که از کشورهای مختلف اروپا مثل اتحادیه انجمن های دانشجویی مسلمان که از آلمان انگلیس ،نروژ، دانمارک، سوئد و…. آمده بودند، وظیفه سنگینی را بر عهده گرفته اند. من واقعا نمی دانستم که ایشان در شبانه روز چند ساعت استراحت میکنند. همسر من تعریف میکند هر وقت ما به طور اتفاقی به طرف بیت امام رفتیم دیدیم خواهر دباغ بیرون هستند و دارند کار میکنند ؛ از این طرف به آن طرف می روند؛ در حالی که هروقت ما به طور اتفاقی به طرف بیت امام رفتیم دیدیم خواهر دباغ بیرون هستند و دارند کار می کنند ؛ از این طرف به آن طرف می روند و همه کارها را رفع و رجوع می کنند.(هادی غفاری)
زن سیاستمدار و مشاور جدی امام(ره)
پس از تشریف فرمایی حضرت امام (ره) به ،فرانسه، طبیعی بود یاران خاص ایشان گرداگرد آن بزرگوار جمع شوند. در چنین موقعیتی امام خمینی (ره) با شناختی که نسبت به خواهر دباغ داشتند بلافاصله مسئولیت تقریبا تمام مسائل اندرونی و نیز بخشی از مسائل بیرونی بیت معظمشان را به خواهر دباغ واگذار کردند. به این ترتیب کل مسئولیت بیت حضرت امام(ره) با خانم دباغ بود. شاید بعضی ها از این تعبیر خوششان نیاید اما من میگویم خانم دباغ برابر ده مرد بودند. خانه امام را اداره می کردند؛ همه ملاقاتهای سیاسی و موضع گیری هایی که باید انجام میشد را انجام میدادند. زن سیاستمداری بودند که به امام مشاوره جدی می دادند. در اندرون خانه امام ، تنها کسی که میتوانست راحت رفت آمد کند و حرف بزند ایشان بودند. (هادی غفاری)
محافظی که هم کارهای بیت را می کرد هم امنیت آن را تامین می کرد
فعالیت ایشان در آنجا به ظاهر انجام کارهای ظاهری خانه نظیر پخت و پز و رفت و روب بود، ولی در باطن کنترل کاملی بر تمام مسائل داشتند. مثلاً به بهانه انجام کارهای معمولی و روزمره خانه، اعمال افرادی را که برای زیارت حضرت امام خمینی تردد می کردند، زیر نظر داشتند و کنترل می کردند. همچنین اگر، به تهیه چیزی از بیرون منزل نیاز داشتیم، ایشان برایمان انجام می دادند. ولی اگر خودمان از منزل خارج می شدیم تمامی مسائل امنیتی را رعایت می کردیم و کاملاً حواسشان به ما بود.
از علاقه و خلوص خواهر دباغ می شد به ارادت و پایبندی شان به حضرت امام (س) پی برد. از آن سو هم امام خمینی (س) با ایشان بیگانه نبود و برایشان احترام خاصی قائل بود.(فاطمه طباطبایی)
تبعیت از دستور پزشک به فتوای امام
یک روز در نوفل لوشاتو با دیدن خبرنگار مشکوکی که از حصار خانه بالا کشیده بود، به طرف او رفتم. او رابه هر ترتیبی بود پایین کشیدم و با کف دستهایم به قفسهی سینه خبرنگار کوبیدم و او را به طرف حصار پرت کردم. شدّت ضربهام به اندازهای بود که حصارهای چوبی باغ شکست و خبرنگار افتاد. همان جا نفسم بند آمد و ناگهان دردی در قلبم پیچید. در بیمارستان بستری شدم. یک روز حاج احمد آقا به دیدنم آمد و گفت:«به دستور آقا آمدم بیمارستان تا مرخصتان کنم! قرار است امشب یا فردا صبح به سوی تهران حرکت کنیم! امّا متاسّفانه پزشکان، موافقت نکردهاند و گفتهاند شرایط عمومی شما برای پرواز مساعد نیست! حاجآقا هم گفتند، موافقت پزشکان شرط است! به خواهر طاهره بگویید حالشان که خوب شد بیایند!»
بغض راه گلویم را گرفته بود. فکر این که از قافله عقب بمانم برایم سخت بود. اشکهایم بیاختیار سرازیر شدند و هق هقم بلند شد. با گریه ی من سیّد احمد آقا هم اشک ریختند! برایم سخت بود. امّا دستور، دستور امام بود و اطاعتش واجب.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
درس هایی از امام در نوفل لوشاتو
یک شب به علت تعدد مهمان ها در نوفل لوشاتو مجبور شده بودم در آشپزخانه بخوابم.صبحگاه امام (ره) برای گرفتن وضو ، من را دیده بودند. گفتند نگران بودم مبادا سرما بخورید. وقتی هم هوای نوفل لوشاتو بسیار سرد شده بود و به گوش امام رسیده بود که خواهرطاهره، لباس گرمی ندارند، من را احضار کرده و چندفرانک بهم پول دادند تا لباس مناسب و گرمی برای خودم تهیه کنم.(مرضیه حدیدچی(دباغ)
کمک در شستن ظرف ها
امام (ره) حواس شان به همه ی اطرافیان بود. یک روز که مهمانان زیادی به محل اقامت امام آمده بودند و مشغول شستن ظرف ها بودم امام به آشپزخانه رفته آمدند تا به من در شستن ظرف ها کمک کنند. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
دوگناه برای خرید پرتقال در فرانسه
یادم نمی رود که به خاطر ارزانی پرتقال نزدیک دو کیلو خریدم. امام وقتی پرتقال ها را دیدند ،علت خرید را پرسیدند. بعد با نرمی من را ملامت کرده و گفتند:« شما دو گناه مرتکب شده اید. یکی این که فرصت خرید را از دیگرانی که شاید آن روز توانایی خرید نداشته و آن روز به علت ارزانی می توانستند خرید بکنند را گرفتید و دوم این که بیش از نیاز مصرفی خرید کردید.»
خواستند تا بروم و بخشی از پرتقال ها را پس بدهم . زمانی که متوجه شدند شرایط پس دادن فراهم نیست گفتند که حداقل بین ملاقات کنندگان پخش شود شاید خداوند از گناهم بگذرد. (مرضیه حدیدچی(دباغ)
اسراف نمی کردند حتی مقدار کمی آب
درس های زیادی از امام(ره) گرفتم. باورم نمی شود مردی به این بزرگی و این همه مشغله ی فکری، حتی نمی گذاشت آبی که پس از نوشیدن مقداری از آن در لیوان می ماند، هدر برود. کاغذی روی لیوان می گذاشتند تا باز هم از آن مصرف کنند… (مرضیه حدیدچی(دباغ)
سه ساختمان در نوفل لوشاتو و پاریس در اختیار ایرانیان
در نوفل لوشاتو غیر از این خانه ای که بیت امام بود، دو خانه دیگر هم وجود داشت؛ خانه شماره دو و خانه شماره سه. خانه شماره دو در مقابل بیت امام و محل اجتماعات دانشجویان ایرانی بود. خانه شماره سه هم که در پاریس واقع بود، مخصوص استراحت دانشجویان و دیگر پیروان و ملاقات کنندگان امام(س) بود که هر دانشجو یا ملاقات کننده ای که به زیارت امام می آمد، حق داشت تا دو شبانه روز (48 ساعت) در آنجا به سر ببرد و پذیرایی شود و یکی از مسئولیت های خانم دباغ مدیریت اسکان و مقیم شدن آنها بود.(نشریه ندا)
غذایی درست کنید که خانم دوست دارند
برادرزاده ی همسر حضرت امام(ره) گفتند :« که من عمه ام را ببرم و قدری در فرانسه بگردانم ؛ خسته شد از بس در یک اتاق کوچک در نوفل لوشاتو (ماند)». خانم (همسر امام)تشریف بردند؛ البته با اجازه گرفتن از حضرت امام.
فردا بعد از ظهر قرار بود خانم تشریف بیاورند. دیدم حضرت امام (که معمولا از پشت نوشته هایشان غیر از کار واجب بلند نمی شدند )دم در اتاقی که ما هستیم آمدند و پرسیدند که: «خانم دیر نکردند؟» گفتم: «خانم که خودشان نمی توانند بیایند باید آن آقا بیاوردشان». گفتند:« دلم نا آرام است». گفتم: «حالا بفرمایید ، حتما می رسند».
رفتند؛ نیم ساعت طول کشید؛ خانم نیامدند. دوباره تشریف آوردند و گفتند: «من دلم نگران است و نمی شود تلفن زد». گفتم: «الان در کوچه خیابان هستند؛ برادرزاده شان هم همراهشان هستند.» باز نیم ساعت نگذشته بود که آقا آمدند دم در . برای خودم شک پیش آمد که از دوست داشتن خانم است یا این دل نگرانی برای این است که اینجا مملکت خارج است. حضرت امام بار سوم فرمودند: «خواهر طاهره! فکر میکنم حالا که به شب می رسد، امشب یک غذایی زحمت بکشید درست کنید که خانم دوست دارند؛ ۲۴ ساعت با ما نبودند و الان به عنوان مهمان ما وارد خانه می شوند؛ غذایی بپزید که دوست دارند.» ( مرضیه حدیدچی(دباغ)
امام(ره) کارهای خودشان را انجام می دادند و در برخی کارها کمکم می کردند
صبح زود من بلند می شدم که چای را آماده کنم؛ حضرت امام تشریف می آوردند به آشپزخانه سینی را می گرفتند در دستشان پنیر، قند و شکر و استکان می گذاشتند. می گفتم من می آورم می گفتند: «این کار شما نیست.» می چیدند دور سفره؛ قوری و کتری را از آشپزخانه می آوردم ؛ برای بچه و بزرگ نان تست می کردند؛ نفری یک نان برای کوچک ها و دو نان بزرگ ها . یکی یکی برای همه چای می ریختند تا مبادا کسی عقب بماند و نداشته باشد؛ آخرین نفر خودشان بودند. خود امام کارهای خودشان را خودشان می کردند. نمی گفتند خانم چای بیاور؛ آقا روزنامه بیاور در این ۴ ماه و ۱۶ روز نوفل لوشاتو یک بار ندیدم آب بخواهد. ( مرضیه حدیدچی(دباغ)
امین مبارزین و مدیریت امورات در نوفل لوشاتو
در پاریس چون تعداد خبرنگارها زیاد بود و امکان مراجعه مستقیم هر یک از آنها به حضرت امام خمینی (س) وجود نداشت، ما سؤالات را از آنها گرفته، و توسط خواهر دباغ به محضر حضرت امام (س) می فرستادیم. آن بزرگوار هم جواب داده، خانمدباغ جوابها را می آوردند و ما ترجمه ها را در اختیار خبرنگاران قرار می دادیم. هنگامی هم که از ایران تلفنی زده می شد که از این طریق مثلاً اتفاق مهمی گزارش داده شده است، ما به خواهر دباغ می گفتیم و ایشان این مطالب را به عرض امام (س) می رساندند، یا اینکه ضبط شدۀ مکالمه تلفنی را در اختیار حضرت امام خمینی قرار می دادند. خانمدباغ کارهای مختلف دیگری را نیز، علی رغم مریض احوال بودنشان به گونه ای انجام می دادند که ما احساس خستگی و کسالت را در ایشان نمی دیدیم. در نوفل لوشاتو هماهنگی بین مبارزینی که دور تا دور امام را گرفته بودند با خانمدباغ بود. چرا که ایشان رابط بین گروهها و اشخاص مختلف با امام (س) بودند و تا به این حد نزدیک بودن به شخصیت ملکوتی حضرت امام (س) از هر انسانی ممکن نبود. (دکتر علی محمد فرزین)
امینی مورد وثوق
خانمدباغ را از نوفل لوشاتو می شناسم. در آن زمان این امر برای من که مقیم فرانسه بودم، بسیار قابل توجه بود که خانمی به سن ایشان در آن اوضاع، در اوج فعالیت بودند و همکاری می کردند. من و بعضی از برادرهای دیگر، گزارشهای مطبوعاتی روزانه ای ومصاحبه های رادیویی مربوطه را که منتشر می شد، و در دسترس بود تهیه می کردیم و چکیدۀ آنها را از طریق خانمدباغ خدمت حضرت امام (س) می فرستادیم. ما مطمئن بودیم که تمام ترجمه هایمان بدون کم و کاست به محضر امام (س) می رسد و از این مسأله خوشحال بودیم و به ایشان کاملاً اطمینان داشتیم.. (دکتر فتح الله فرهادی)
خانمدباغ کانال ارتباطی با حضرت امام (ره) در نوفل لوشاتو
حضور خانمدباغ برای جوانانی که گزارشهای مطبوعاتی تهیه می کردند، این دلگرمی را فراهم می نمودکه آنها می توانند از یک کانال ارتباطی با شخص امام، رابطه ای مستقیم و مطمئن داشته باشند . همواره مجموعۀ اظهارات، سؤالات و واکنشهای خبرنگاران را به خانمدباغ انتقال می دادیم و ایشان هم به محضر امام (س) گزارش می کردند. (دکتر فتح الله فرهادی)
امام خمینی سخنگو ندارد
آقای صادق قطب زاده تمام فکر و ذکرش این بود که در آن مقطع، خبرنگاری را بیابد تا آن خبرنگار صحبتهای وی را به همه جا مخابره کند تا به این وسیله کسب شهرت نماید. دکتر ابراهیم یزدی نیز همه همّ و غمش مطرح کردن خودش بود و اینکه خود را به عنوان سخنگوی حضرت امام (س) در مجامع مختلف عمومی و جهانی معرفی کند. آقای ابوالحسن بنی صدر هم به همین صورت عمل می کرد. این مسائل تا جایی پیش رفت که خانمدباغ به دستور امام و برای جلوگیری ازهر گونه سوء استفاده، روی پلاکاردی به چهار زبان انگلیسی، فرانسوی، عربی و فارسی جملۀ «حضرت امام خمینی سخنگو ندارد» را درج کرد و به درختی آویزان کردند که به آنها خیلی برخورد. (دکتر علی محمد فرزین)
پایان بخش همه ی خودنمایی ها
در نوفل لوشاتو آقایان دکتر ابوالحسن بنی صدر، دکتر ابراهیم یزدی مردان پور، سلامتیان، خوئینی ها و آقای منتظری حضور داشتند. برخی مثل آقای قطب زاده خیلی خوشش می آمد خبرنگاران اطراف او را بگیرند و او برایشان صحبت کند؛ خصوصاً که به فرانسه هم مسلط بود؛ البته ما نمی دانستیم این شخص به خیل انبوه خبرنگاران چه می گوید. خانمدباغ پارچه نوشته ای در دست داشت که آن را به درخت تناور کهنسالی در حیاط آویزان کرده بود. روی آن به چهار زبان زنده دنیا نوشته شده بود: حضرت امام (س) سخنگو ندارند، که خود خانمدباغ متولّی این پلاکارد بودند. چه بسا کار ایشان خیلیها را هم دلخور کرده بود. به هر حال افرادی بودند که خود را مخاطب این پارچه نوشته می دیدند، به مصداق همان ضرب المثل معروف که «چوب را که برداری گربه دزده فرار می کند!». (هادی غفاری)
کسی از امام وقت خصوصی می خواست باید از طریق خانمدباغ اقدام می کرد
برای ما جالب بود خانم میان سالی که با این نشاط و علاقه فردی که با اندرون بیت امام (س) ارتباط داشتند چه شخصیت والایی دارند. خانم دباغ با اندرونی رفت و آمد مستمر داشتند و ما بعضی وقتها که ارتباط خصوصی و حضوری با امام (س) می خواستیم، باید از طریق خانمدباغ اقدام می کردیم. (دکتر علی محمد فرزین)
ثبت و ضبط خاطرات همرزمان و مبارزین در نوفل لوشاتو
تعداد زیادی از برادران در یک اتاق کوچک(نوفل لوشاتو) استراحت می کردند. در آن مقطع، شخصیت خانمدباغ برای ما قابل تحسین بود. پس از آمدن مرحوم عراقی یک جنبه دیگر از شخصیت این خانم برای ما آشکار شد؛ چرا که خانمدباغ ظاهراً از قبل با مرحوم حاج آقا مهدی عراقی آشنایی داشتند.مرحوم عراقی شبها خاطرات سالهای مبارزه خود را قبل و بعد از دستگیری شان نقل می کردند و خواهر دباغ نوارهای صحبت ایشان را جمع آوری نمودند. (دکتر فتح الله فرهادی)
محافظ تیزبین امام در نوفل لوشاتو
در نوفل لوشاتو برای همۀ ما محافظت از امام (س) مطرح بود؛ چه بسا اگر سهل انگاری انجام می گرفت و این مراقبتها نبود، اتفاقاتی پیش می آمد که غیر قابل جبران می شد. یکی از وظایف اطرافیان حضرت امام (س) ملاحظۀ مسائل امنیتی برای حفاظت از امام خمینی (س) بود. امام (س) دو بار در روز به بیرون تشریف می بردند و برخی از آقایان که با آن حوالی آشنایی داشتند، کنترل بعضی از قسمتهایی را که مسیر تردد امام (س) بود، بر عهده می گرفتند. بخش دیگر، حجم بالای مکاتباتی بود که باید پاسخ داده می شد و یا مورد بررسی قرار می گرفت، سپس خدمت حضرت امام (س) ارائه می شد. اوایل نامه ها را مستقیماً به خدمت امام (س) می فرستادیم، ولی با تذکر خانم دباغ که احتمال می دادند پاکت نامه ها حاوی مواد منفجره و یا خطر دیگری باشند خود ایشان مسئولیت را بر عهده گرفتند. خواهر دباغ تمام بسته ها و نامه ها را شخصاً، قبل از اینکه به عرض حضرت امام (س) برسد، مشاهده می کردند. به دلیل اعتماد امام (س) به خانمدباغ، این امر به خوبی انجام می شد. ایشان در واقع خطر بزرگی را به جان خریده بودند که البته با عنایت به دوره های آموزشی مختلف چریکی و امنیتی که در سوریه و لبنان دیده بودند، این کار با موفقیت انجام می شد. یادم هست که خانمدباغ در تشخیص بعضی از حرکات، نوشته ها و گفته ها عکس العمل نشان می دادند که این کار از دقت عملشان نشأت می گرفت و با توجه به سختیها و مشقات زندان و… از عهده کار به خوبی برمی آمدند. در عین حال این مسأله نشان می داد که سرکار خانم مرضیه دباغ چقدر امین خانواده شخص حضرت امام(س) بودند. (دکتر فتح الله فرهادی)
دیدن بانویی فعال و باحجاب موجب تعجب همگان
خانمدباغ با حضور مستمرشان در نوفل لوشاتو این حضور غلط را که زن محجبه به درد مبارزات سیاسی نمی خورد باطل کردند. ایشان ، سهم بالایی در فرهنگ سازی و نبوغ داشتند؛ چرا که ما فقط در لبنان یا سوریه این نوع حجاب یعنی چادر را دیده بودیم. برای جمعیتی که آنجا آمده بودند و حتی به زور یک روسری به سر می کردند، دیدن یک فرد با حجاب چادری بسیار شگفت انگیز و تعجب آور بود. (دکتر فتح الله فرهادی)
اختیارات از سوی امام(ره)
پس از تشریف فرمایی حضرت امام (س) به فرانسه، طبیعی بود یاران خاص ایشان گرداگرد آن بزرگوار جمع شوند. در چنین موقعیتی امام خمینی (س) با شناختی که نسبت به خواهر دباغ داشتند، بلافاصله مسئولیت تقریباً تمام مسائل اندرونی و نیز بخشی ازمسائل بیرونی بیت معظمشان را به خواهر دباغ واگذار کردند. اختیارات خانمدباغ به اندازه ای بود که اگر خبرنگاران خارجی از حضرت امام (س) سؤالی داشتند، ایشان از ناحیه امام (س) صحبت می کردند. (هادی غفاری)
امین امام و هماهنگ کننده ملاقات های امام در نوفل لوشاتو
خواهر دباغ در جریان مذاکرات افرادی چون مهندس بازرگان، آقای سنجابی، آقای تهرانی و… که بسیاری از این اشخاص آن روزها به بیت امام (س) تردد داشتند، بودند وی حتی در جریان نامه آقای کارتر که برای امام (س) ارسال داشتند نیز بودند. گویا در نامه ای که رئیس جمهور وقت امریکا ارسال کرده بود، شخص کارتر رسماً امام (س) را تحقیر و ایشان را دعوت به سکوت و دست از مبارزه کشیدن و کنار آمدن با بختیار کرده بود، که امام (س) هم با موضع شفاف و روشن خود پاسخ او را داده بودند. بعضی ملاقاتها هم بود که امام (س) روی آنها حساب ویژه ای باز کرده بودند؛ مثل ملاقات با رهبران کشورهای مسلمان افریقایی، آسیایی، آسیای جنوب شرقی و نیز رهبران الجزایر، تونس و… که امام (س) با آنها در اندرون منزل، ملاقات خصوصی داشتند و هماهنگ کننده تمام این ملاقاتها خانمدباغ بودند که با هماهنگی مرحوم حاج احمد آقا، امکان این ملاقاتها را با امام (س) فراهم می کردند. (هادی غفاری)
نقش پر رنگ در معرفی شورای انقلاب
هم نقش خانمدباغ در مسائل مختلف بارز بود؛ مثل معرفی اعضای شورای انقلاب، که ایشان در تشکیل این جلسات نقش اصلی و محوری داشتند و همه می دانستند که خواهر دباغ در هماهنگ کردن خبرنگاران، مسائل داخلی، اسکان مهمانان و کسانی که از کشورهای مختلف اروپا مثل اتحادیه انجمنهای دانشجویی مسلمان که از آلمان، انگلیس، نروژ، دانمارک، سوئد و… آمده بودند، وظیفه سنگینی را بر عهده گرفته اند. (هادی غفاری)
مبارزی که در نوفل لوشاتو با چادر می درخشید
مسأله مهم این است که خانمدباغ در این مجموعه با چادر می درخشید و این برای دنیای آن روز غرب که سؤالهای زیادی را از امام (س) راجع به زن، حقوق زنان و فعالیت سیاسی آنان داشتند، قابل توجه و حائز اهمیت بود. آنها نمی توانستند ادعا کنند که در روند انقلاب، نقش زنان نادیده گرفته شده است؛ چرا که می دیدند خانمدباغ یکی از مدیران قوی تشکیلات حضرت امام (س) هستند؛ بخصوص که تسلط این بزرگوار را بر مسائل سیاسی و خط بندیها و… ملاحظه می کردند. (هادی غفاری)
تواضع در نوفل لوشاتو با وجود کسانی که می خواستند خودنمایی کنند
در ایام فعالیت در نوفل لوشاتو بعضیها قصد داشتند به خودنمایی و خودستایی بپردازند و کارها را به نفع خودشان تمام و یا به نام خود ثبت کنند. البته در این موارد، امام (س) با درایت پی به این مسأله برده و خودشان را مشغول و درگیر چنین مسائل پیش پاافتاده ای نمی کردند.
خانمدباغ به واقع فروتنی، خضوع و افتادگی به خرج می دادند و حرفی نمی زدند؛ مگر اینکه از ایشان می خواستیم و یا از دوستان دیگر مثل آقای مهندس غرضی سوابق مبارزاتی خانمدباغ را می شنیدیم. از ایشان به عنوان یک زن انتظار می رفت پس از آزادی از زندان دچار عافیت طلبی شوند، اما چنین نشده و دامنه مبارزه ایشان وسیع تر وگسترده تر شده بود.(فتح الله فرهادی)
دقت بالا و دشمن شناسی
زمانی که در نوفل لوشاتو بودیم می دیدم ایشان در عین اینکه در مسائل سیاسی بسیار دقیق و موشکافانه عمل می کردند و یاران امام (ره ) را زیر نظر داشتند، دوست و دشمن را تشخیص می دادند . ( اشرف بروجردی)
تنظیم اسامی هیات همراه امام(ره) برای بازگشت به ایران
در تنظیم فهرست افرادی که به همراه حضرت امام (س) باید به ایران برمی گشتند، خانمدباغ با کمک شهید عراقی و مرحوم حاج احمد آقا زحمت زیادی کشیدند. این موضوع برای امام (س) بسیار مهم بود؛ چرا که هیأت همراه امام (س) می بایست از هر حیث مورد تأیید قرار می گرفتند؛ زیرا کوچکترین صحبت و اعلام نظر نامناسب و نابجایی، به ضرر انقلاب اسلامی تمام می شد. حتی اینکه چه کسی کجا بنشیند هم، برای تحلیلگران سیاسی در آن زمان به عنوان موضوعی برای بحث تبدیل شده بود.(هادی غفاری)
یاسرعرفات ایشان را واسطه قرار داد
در ساختمان شماره دو بودند که گفتند کسی پشت تلفن با شما کار دارند.گوشی را برداشتند. کسی آن سوی تلفن به عربی با ایشان حرف می زد. شخص عرب زبان به خانم دباغ گفت که ابوعمار ـ یاسر عرفات ـ می خواهد با ایشان صحبت کند. لحظاتی بعد صدای یاسر عرفات را شنیدند: «یا اختی انا مضطر انال راح بالایران…» خانم دباغ وضعیت ایران را تشریح کرده بودند، ولی یاسر عرفات مصرّ بود که ایشان واسطه شود تا یاسر به ایران برود. خانم دباغ از امام(س) کسب تکلیف کرده بود. پاسخ همان بود که ایشان پیشتر گفته بود، ولی یاسر عرفات نمی شنید. دست بردار نبود. او باز ایشان واسطه شده بود و این بار، از ایران پذیرفته بودند که عرفات به ایران بیاید. کمتر از یک هفته دیگر، یعنی در تاریخ بیست و هشتم بهمن ماه، یاسر عرفات با یک هواپیمای اختصاصی و به همراه 59 نفر، بیروت را به مقصد تهران ترک کرده و ساعت پنج بعد از ظهر به تهران رسیده بود. جلال الدین فارسی هم که از اوایل دهه چهل در لبنان بود و به عنوان نماینده امام خمینی (س) در سازمان الفتح فلسطین فعالیت می کرد، در این سفر همراه یاسر عرفات بود. در همین روز به خانم دباغ هم اجازه سفر داده شد. ایشان سر از پا نمی شناخت.
با همه ی بیماری و شرایط سخت ، شوخی را ترک نکرده بود
پس از سالها هجرت به خارج از کشور و بازگشت شان، رفتار خانم دباغ هنوز تغییر نکرده بود، همان روز از ما دعوت کرد که به منزلش برویم و دور هم جمع شویم. ما هم با اشتیاق پذیرفتیم و به منزلش رفتیم و آبگوشتی بار کرد و ما دوباره دور هم غذایی خوردیم. پس از آن خانم دباغ به منزل ما آمد. برای بچه ها یک دوربین عکاسی آورده بود که در حقیقت دوربین عکاسی نبود بلکه اینگونه بود که در دوربین آب می ریختی و جلو هر کسی که می خواستی عکس بگیری، با فشار دادن دکمه روی شخص مورد نظر آب پاشیده می شد. من آن روز از کار خانم دباغ خیلی خوشحال شدم چون که می دیدم، با این همه جدیت در کار، به جایش اهل شوخی هم هست. ( نسرین جوشقانی)
الگویی عملی بدون انحراف
در بدوانقلاب با خانمدباغ آشنا شدم. اگرچه به کرات نام ایشان و مبارزات شان را از برادرم شنیده بودم. هر کجا در فعالیت های فرهنگی،سیاسی و اجتماعی ، نام ایشان قبل دیگران به چشم می خورد. ایشان یک الگوی عملی بودند که انحرافی نداشتند. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
حکم فرماندهی سپاه همدان از مرحوم لاهوتی و اولین فرمانده کل سپاه، آقای منصوری
پس از تشکیل سپاه درسال 58، شورای انقلاب، شورای سپاه را تعیین کرد و من هم قرار شد که در چهار استان کردستان، ایلام، کرمانشاه و همدان مأمور تشکیل سپاه باشم که برای این منظور با یک گروه چهار پنج نفره، عازم این مکانها شدیم. شهید حداد و شهید مسلم نیز از اعضای همراه من بودند.
در همدان به منزل آیت الله شهید مدنی رفتیم تا دربارۀ چگونگی تشکیل سپاه از ایشان کسب تکلیف کنیم و هفت نفر بودیم. ساعت 30 / 2 بعد از ظهر رسیدیم و شهید مدنی از ما پرسید غذا خورده اید؛ پاسخ ما منفی بود. ایشان برای ما غذا آورد و ما مشغول خوردن غذا بودیم که خواهر دباغ هم رسید. پی بردیم که برای فرماندهی سپاه، ایشان حکمی از مرحوم حاج آقا لاهوتی نماینده امام در سپاه با امضای آقای جواد منصوری اولین فرماندۀ کل سپاه دارند که من آن حکم را دیدم.پس از اینکه خواهر دباغ در همدان حکمش را به ما نشان داد، طبیعتاً دیگر کاری در آنجا نداشتیم و به شهرستانهای دیگری که پیشتر قرار بود برویم .البته حضور یک زن، به عنوان یک فرمانده در سپاه، اقدامی جدید و سنت شکنانه بود. با این وجود شهید مدنی اصلاً تعجب نکرد و با این مسأله، بسیار طبیعی و گشاده رو برخورد کرد. سپاه تازه تأسیس بود و برای اکثریت این سؤال پیش آمده بود که خواهر دباغ چه ویژگی و خصوصیت آنچنان برجسته ای دارد که به عنوان فرمانده، آن هم در تشکیلاتی که تازه تأسیس است و در مرحله آزمون و خطا به سر می برد، انتخاب شده .(عبداله محمودزاده)
مأموریت داشت با هماهنگی آقای لاهوتی نماینده امام در سپاه با همکاری تعدادی از برادران برای تشکیل سپاه غرب کشور اقدام کند
متوجه شدم که فرماندهی سپاه پاسداران همدان را به یک خانم سپرده اند که از پاریس آمده است. من آن زمان در روابط عمومی سپاه فعالیت می کردم. با پیگیری ای که کردم، متوجه شدم این خانم، همان خواهری است که در پاریس با چادر، در اعتصاب غذا شرکت کرده بودند. پس از آشنایی بیشتر، فهمیدم نام اصلی ایشان، مرضیه حدیدچی معروف به خواهر دباغ است که اطلاعات رزمی و عملیاتی را در دوره هایی که در لبنان دیده، به دست آورده است. این بزرگوار، مأموریت داشت با هماهنگی آقای لاهوتی نماینده امام در سپاه با همکاری تعدادی از برادران برای تشکیل سپاه غرب کشور اقدام کند که در همین راستا، خودش هم فرماندهی سپاه همدان را بر عهده گرفته بود. یکی از موفق ترین تشکیلات سپاه شهرستانها، همین سپاه همدان بود. افراد این سپاه در هر سمیناری شرکت می کردند. خود خانم دباغ هم، فرد بسیار فعال و خستگی ناپذیری بود که برای خیلیها الگوی خوبی به شمار می رفت. حتی در تنظیم اساسنامه سپاه بسیار تلاش کرد و همۀ ما او را به عنوان فردی صاحب نظر، مطّلع و کارآمد قبول داشتیم. ( سردار یوسف فروتن)
شورای فرماندهی تشکیل سپاه
دوم اردیبهشت ۵۸ حکم فرماندهی سپاه و دیگر اعضای شورای فرماندهی به امضای دبیر شورای انقلاب که شهید بهشتی بودند رسید. البته ما کارمان را به صورت پراکنده قبل از این تاریخ شروع کرده بودیم؛ در واقع از ۲۳ بهمن مشغول بودیم و از ۱۲اردیبهشت به بعد رسماً تشکیلات ، مهر ، دفتر، آرم و سربرگ تماما یکی شد و به این ترتیب به دستگاه های مختلف و مطبوعات اعلام شد و به این ترتیب رسما سپاه کارش را شروع کرد. حرکتهای بعد از انقلاب همچون خود انقلاب کاملا خودجوش بود؛ کما اینکه کمیته های انقلاب در سراسر کشور نیز با حضور خودجوش جوانان علاقه مند به انقلاب تشکیل شد. سپاه پاسداران هم به همین ترتیب قوام یافت. اما طبیعتا کسانی به سپاه پاسداران پیوستند که از لحاظ سیاسی، اعتقادی، سابقه مبارزاتی و کار تشکیلاتی نسبت به کسانی که در بخش های دیگر حفاظت از نظام فعال بودند از مراتب بالاتری برخوردار بودند و به عبارت دیگر سابقه دقیق تر و روشن تری داشتند. نگاهی به نیروهای اولیه سپاه پاسداران نشان می دهد که این نیروها اکثرا سابقه زندان و مبارزه داشتند که خانم دباغ نیز از همین جنس افراد بود. رویکرد جذب این نیروها از سوی سپاه این بود که هنگام تاسیس این نهاد انقلابی در هر شهرستان ابتدا نیروهای انقلابی که شناخته شده بودند به عنوان گروه موسس سپاه و اولین شورای فرماندهی سپاه در همان شهرستان معرفی شوند. طبعا در تلاش برای تشکیل سپاه همدان نیز دنبال کسی بودیم که سابقه مبارزه و انقلاب داشته و با کار تشکیلاتی، نظامی و امنیتی آشنایی اجمالی داشته باشد اینجا بود که به پیشنهاد برخی از دوستان از جمله شهید مدنی خانم دباغ به عنوان فرمانده سپاه همدان پیشنهاد شد .برای تاسیس سپاه در هر شهر و استان ابتدا شورای فرماندهی انتخاب می شد. این شورا نیز کارهایی از قبیل عضوگیری، سازماندهی و آموزش نیروها را انجام می داد.(جواد منصوری)
تشکیل سپاه غرب همدان
تابستان سال ۵۸ حضرت امام دستور دادند در منطقه غرب سپاه تشکیل شود؛ در آن زمان بایستی برای مناطق مختلف با لحاظ کردن اوضاع و شرایط سیاسی آنجا شورای سپاه انتخاب می شد. با ورود تعدادی از برادران سپاه تهران به همراه خانم دباغ، شورای سپاه همدان انتخاب شد که در رأس آن فرمانده سپاه یعنی خانم دباغ قرار گرفت. اولین دیدار ما در جلسه ای بود که برای این منظور تشکیل شد بعد از آن به جبهه رفتم و به مدت ده سال اسیر بودم پس از بازگشت دوباره به خدمت سپاه در که آمدم . بنده ابتدا به عنوان مدیر داخلی و گزینش سپاه بودم و بعد به عنوان عضوی از شورای فرماندهی سپاه همدان در خدمت خانم دباغ قرار گرفتم. (سیداحمدقشمی)
درلباس سپاه
بعد از انقلاب رفتم به دیدن شهید دکتر محمد جواد باهنر وزیر آموزش و پرورش رفتم ، آنجا خانمی را دیدم که لباس سپاهی پوشیده و مقنعه ای هم به سر داشت که را کامل می کرد. ابتدا ایشان را نشناختم . اما وقتی شروع به صحبت کردند متوجه شدم ایشان خانمدباغ هستند که حالا لباس رزم سپاه را بر تن دارند. ( منظر خیر)
تشکیل شورای فرماندهی سپاه همدان
اوایل سال 58 بود که سازمان پیشاهنگی همدان به دست بچه های انقلاب افتاد. پس از مدتی از تهران دستور رسید که در همان محل پیشاهنگی، سازمان جدیدی به نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شکل بگیرد، ما نمی دانستیم که تشکیل سپاه چگونه باید صورت بگیرد و به چه شکل باید باشد. تا اینکه در مرداد سال 58 از تهران یک عده از برادران به همراه خانم دباغ وارد همدان شدند تا ناظر تشکیل شورای فرماندهی سپاه بشوند.
طبق اساسنامه، باید هفت عضو برای شورا و یک فرمانده تعیین می شد که من هم به عنوان مسئول شورای هفت نفره و هم به عنوان مسئول تحقیقات و اطلاعات برگزیده شدم که کارم بررسی پرونده های مسئولان رژیم گذشته بخصوص ساواکیها بود. آقای تهرانی مسئول عملیات، آقای اکرمی مسئول آموزش، آقای همایونی مسئول روابط عمومی و آقای سماوات هم مسئول امور مالی شدند. خانم دباغ هم به عنوان فرمانده سپاه همدان معرفی شد .از آنجا که ما از قبل با خانم دباغ آشنا نبودیم، از این انتخاب خیلی تعجب کردیم، البته در مورد وضعیت و سابقه مبارزاتی و روابطشان با حضرت امام (س) حرفهایی شنیدهبودیم ولی از نزدیک او را ندیده بودیم. ایشان پس از تصدی فرماندهی سپاه همدان، جلسات متعددی برگزار می کردند و در این جلسات مشورتها و برنامه ریزیها شروع می شد و با رایزنیهایی که انجام می شد، تعدادی از برادران جذب سپاه شدند و مسئولیتهای مختلفی را بر عهده گرفتند. (جواد معطری)
کارهای تاثیرگذار در منطقه
از طرف شورای انقلاب رسماً به عنوان اولین فرمانده سپاه پاسداران منصوب شدم و حکم گرفتم و به کار پرداختم و در جریان فعالیتهای مربوط به سپاه، در همین دوران بود که با خواهر دباغ آشنا شدم.( البته پیش از این نام ایشان را در زندان و…به عنوان مبارز شنیده بودم) از ویژگیهای بارز ایشان، داشتن انرژی مضاعف، شور و حال فراوان و احساس شدید مسئولیت نسبت به انقلاب اسلامی و مردم بود که برای من بسیار قابل توجه بود. خواهر دباغ در سپاه در موقعی که فرماندۀ سپاه همدان بودند کارهایی را انجام دادند که بسیار تأثیرگذار بود. به هر حال وضعیت خاصی که آن روزها در آن منطقه وجود داشت و نیز با توجه به نوپا بودن انقلاب و اینکه تقریباً تا یک مدت کسی نبود که مسئولیت خطیر را بر عهده بگیرد، همه وهمه لیاقت و شایستگی خواهر دباغ را نشان می داد که چگونه علی رغم زن بودنشان، مردانه عمل می کردند.(جوادمنصوری)
موفقیت خانم دباغ در انجام وظایف محوله و توسعه سپاه پاسداران همدان
از همان ابتدای تاسیس سپاه دفتری با عنوان امور استانها تاسیس شد. مسئولیت این دفتر به عهده یکی از فرماندهان به نام عبدالله محمودزاده قرار داشت.کار این دفتر شناسایی نیروها برای تاسیس سپاه در شهرستان ها بود، ماموریت دیگر آن نظارت بر عملکرد فرماندهان و سپاه شهرستان ها، سوم پیشنهاد برای تغییرات عزل و نصب افراد و وظیفه چهارم نیز توسعه تشکیلات سپاه در استان ها و شهرستان ها این دفتر بسیار فعال بود و تعداد زیادی از نیروهای بسیار شایسته سپاه در شهرستانها از سوی این دفتر جذب این نهادانقلابی شد.ارزیابی های این دفتر حاکی از موفقیت خانم دباغ در انجام وظایف محوله و توسعه سپاه همدان بود. فعالیت این نیروها بود که سبب شد هنگام آغاز جنگ تحمیلی سراسر کشور از ماکو در شمال غرب کشور تا چابهار از سرخس تا خرمشهر سپاه پاسداران تشکیل و فعال شده باشد. به این ترتیب در آغاز جنگ در همه بخشها و نقاط کشور سپاه فعال بود و این نکته بسیار عجیبی است در عرف عادی دنیا چنین چیزی امکان ندارد. نیروهای ما در برخی شهرستان ها با حداقل امکانات مالی فعالیت می کردند. به همین دلیل بود که دشمن هنگام حمله به ایران نمی دانست چنین جریانی هست و اصلا باور نمی کرد و نمی دانست که بسیج چیست یا سپاه چیست. اصلا دشمن نمی توانست بفهمد که خانم دباغها میان جمعیت ایران چه کار می کنند.(جواد منصوری)
جلسه ای برای تشکیل سپاه منطقه غرب و همدان
به خاطر دارم اواخر اسفند ماه سال 1357 بود که هسته مرکزی سپاه کم کم داشت شکل می گرفت و قوام می یافت. در آن زمان مرحوم حاج آقا، از جمله کسانی بودند که اعتقاد داشتند که یک سپاه مستقل هم باید در منطقه غرب و همدان تشکیل شود. حاج آقا یک شب از شهید آیت الله مدنی دعوت به عمل آوردند که آن شب بزرگواران دیگری نظیر حاج آقا سیدکاظم اکرمی و حاج آقا محمد صالح مدرسه ای هم بودند که همگی به اتفاق به منزل ما آمده، طی جلسه ای نشستند و صحبت کردند. مرحوم حاج آقا، پیوسته خدمت شهید مدنی می گفتند:»شما به من یک مجوز و مأموریت بدهید تا من به تهران بروم و مجوز تشکیل سپاه را بگیرم”. به هر حال آن شب قضیه تمام شد و شهید مدنی این اجازهرا دادند و حاج آقا به تهران رفتند و با پیگیری برادران، جهت تشکیل سپاه مجوز گرفتند. پس از آن، طی جلسات متعددی که برگزار شد و مذاکره و گفتگوهایی که به عمل آمد، قرار بر این شد که از خانمدباغ برای فرماندهی استفاده شود. سپس نزدیکیهای انتهای خیابان شهناز سابق در همدان، خانه ای برای خانمدباغ اجاره کردند که ایشان پس از نقل مکان به همدان در آن خانۀ استیجاری اسکان یافتند. از آن به بعد این بزرگوار، دیگر به صورت تمام وقت در سپاه بودند و با همراهی مرحوم حاج آقا فعالیت می کردند.( فریده رضوی)
برخلاف عادت ها و نگرش ها، درست انتخاب شده بود
در ابتدای امر، پذیرفتن این مسأله که خانمی فرمانده سپاه شود، کمی سنگین بود، ولی برادرانی که ایشان را می شناختند و در موردش اطلاعات کافی داشتند، می دانستند مسئولیت مهمی به فرد مهمی سپرده شده است.بعد ها فهمیدم ایشان دوره نظامی را به صورت تخصصی در لبنان گذارنده است. از طرفی هم این انتخاب، تأثیر بسیار بسزایی در نقش سازندگی زنان در کشور داشت. این زن هم چادر داشت و هم هفت تیر، هم مادر بود و هم همسر، ولی هیچ یک از اینها برایش پایبندی ای ایجاد نمی کرد تا از هدف اصلی اش باز بماند. همچنان مبارزه می کرد. این زن یکی از هنجارشکنان بود.( سردار یوسف فروتن)
تعالی و پرورش یافتن در سختی ها
صادق سجادی(خواهرزاده همسرخانم دباغ) که دستگیر شد سایر دوستان جلسات همدان و همچنین خانمدباغ نیز دستگیر شدند. سالها بعد وقتی ایشان را در مقام فرماندهی سپاه همدان دیدم، بسیار متفاوت از سال 1345 بود. رشد ایشان و نقش مدیریتی و سازماندهی نیرو ها و فرماندهی اش این بار نظرم را جلب کرد. .(حسین نیک فرجام)
همیشه مسلح
خانمدباغ همیشه مسلح بودند و کلاشینکفی داشتند که موقع سخنرانی روی میز می گذاشتند. .(حاج آقا محمدصالح مدرسه ای)
پاسدارها باید اهل نماز، متعهد و صالح باشند
در مورد انتخاب افراد برای سپاه خیلی دقت داشتند و سفارش می کردند که باید کسانی وارد سپاه بشوند که اهل نماز، متعهد و صالح باشند. ما به این ترتیب حدود 170 نفر عضو پذیرفته و آرام آرام سپاه همدان شکل گرفت. اگر می فهمیدیم فردی که صلاح نیست در سپاه خدمت می کند، خیلی سریع با خانم دباغ در میان می گذاشتیم و ایشان خیلی زود حکم اخراجش را صادر می کردند. ( جواد معطری)
تدبیر در فرماندهی ، قوام بخشیدن به سپاه و رفع مشکلات داخلی
دو موضوعی که خانمدباغ در زمان فرماندهی شان در سپاه همدان با تدبیر خود آنها را حل کردند این بود که اول سپاه به شکل امروزی خود نبود و ایشان به سپاه قوام بخشیدند. دوم، نقش غیرقابل انکار ایشان در ایجاد امنیت و تشنج زدایی در همدان است. فرو نشاندن اعتصابات کارگری و دانش آموزی که به تحریک گروهک های معاند انجام می شود و پایان بخشیدن به گروگان گیری برخی مسئولین از جمله آقای اکرمی(جمشید ایمانی)
چریکی با سعه صدر و فهم سیاسی بالا
بعد پیروزی انقلاب وقتی شنیدیم ایشان فرمانده سپاه همدان شده، همه ما خوشحال شدیم؛ زیرا یک چریک مسلط عاقل تشکیلاتی وزندان رفته بود که تجربه انقلابیون خارج از کشور را داشت در ان شرایط تا خارج از کشور را نمی دیدید، نمی توانستید جو مبارزات خارج را بفهمید. خیلی از بچه ها از انتخاب ایشان به عنوان فرمانده سپاه همدان خوشحال شدند ؛ هم سعه صدر و هم فهم سیاسی بسیار بالایی داشت؛ فهم سیاسی غیر از سواد سیاسی است؛ خیلی ها ممکن است سواد سیاسی یا تحصیلات آکادمیک داشته باشند ولی فهم سیاسی درست ندارند؛ خانم دباغ فهم سیاسی بالایی داشت وقتی کسی جمله ای می گفت خانم دباغ میفهمید بعدش چه می گوید؛ هدفش چیست غرضش چیست.(هادی غفاری)
مبارزی که در ذیل گروه ، پرچم و رنگی نمی گنجید
امام بر اساس شناختی که از خانمدباغ داشت و توجه به این که ایشان بدون در نظر گرفتن رنگ و پرچم و گروه، هرجا که اسلام اقتضا کند به مبارزه می پردازند و نگاه شان به مسائل خصوصی و صنفی نیست به ایشان مسئولیت می دادند. یکی از آنها حکم فرماندهی سپاه همدان بود که آیت الله مدنی و مقامات وقت با توجه به شهامت و دلیری و شناختی که از ایشان داشتند این حکم را داده بودند. در ضمن احاطه ایشان بر بسیاری از مسائل و راهبرد نظامی ، مهارت و شرکت شان در عملیات های برون مرزی (فلسطین و لبنان) و مرزی در غرب کشور و تعامل بسیار خوب شان با مردم باعث می شد که مسئولان در انتخاب ایشان شک نکنند.
او فرماندهی نبود که در اتاق فرماندهی بنشیند ودستور صادر کند بلکه تا جایی که می توانست هم دوش رزمندگان و نیروهایش بود. ( اشرف بروجردی)
شاهکار زنانه
در عملیاتی در منطقه کردستان چند روستا را از اسلحه و مهمات تخلیه کردم. وقتی شهید بهشتی رضوان الله وارد جلسه شدند جمع را خطاب قرار دادند و گفتند: «من لازم است اول مساله مهمی را بگویم خانم دباغ یک شاهکار مردانه ای را انجام دادند.»
من همان زمان سخن ایشان را قطع کردم و گفتم اصلا اینگونه نیست و کارمن یک شاهکار زنانه بوده است. دوستان گفتند که چرا شما حساس هستید؟ من گفتم :«این حساسیت نیست. چرا شما هر کار مهمی که زنان انجام میدهند را می خواهید به نام مردان تمام کنید؟» (مرضیه حدیدچی(دباغ)
زن بود اما صد مرد را در مبارزه حریف بود
آشنایی ما به سال 1359 بر می گردد. وقتی که فرمانده سپاه کامیاران بودم و گاهی در بین مسیر، به علت ناامنی، در سپاه همدان می خوابیدیم و صبح حرکت می کردیم. یک روز صبح بعد نماز و خوردن صبحانه، صدای کوبنده ی زنی را شنیدم که داشت از نیروهایش سان می دید. گفتند که ایشان خواهر دباغ هستند. از یکی از نیروهای همدانی سپاه کامیاران به نام علی همدانی پرسیدم که این مردها چه طور به فرماندهی زنی رضایت دادند؟! او با قاطعیت جواب داد:« خواهر دباغ درست است که از لحاظ جنسیتی زن هستند ولی به تنهایی صد مرد را حریف است. »
آن روز وقتی سان دیدن خانمدباغ از نیروهایش را دیدم و نظم و انظباط سنگینی که بر آنجا حاکم بود احساس کردم از پس فرماندهی به خوبی برآمده اند. ( داوود عسگری)
دو الی سه ساعت استراحت می کرد
نمونه بارز ایثار و شجاعت بود؛ در طول شبانه روز بیش از دو – سه ساعت به استراحت نمی پرداختند. مخصوصاً در روزهای اول که تعدادمان اندک بود و مجبور بودیم به خیلی از مشکلات مردم رسیدگی کنیم. چون در آن زمان ژاندارمری و شهربانی هنوز توان کافی نداشتند و مردم هم دید خود را نسبت به آنها عوض نکرده بودند. در نتیجه کل مسئولیت انتظامات مخصوصاً در شهرستانهای تابعه استان و روستاها به عهده سپاه بود. اوایل به خاطر حساسیت و بی ثباتی شهر اکثر اوقات نفرات پاسگاه و محله ها را خود خانم دباغ مشخص میکردند و به آنها سر میزد و شبی میشد که سه بار به این طرف و آن طرف شهر می رفتند شبها تا نماز صبح بیدار میماندند و بعد از نماز تا ساعت هشت و نه صبح به استراحت می پرداختند. (سیداحمدقشمی)
برخورد قاطع با خاطی
صلابت و مهربانی را با هم داشتند. در جایی که لازم بود محکم و جدی بودند و در جایی مهر و محبت داشتند. در اردوگاه باهنر فردی درشت هیکل و قوی، ابراز عقایدی می کرد که با انقلاب سازگار نبود. یک بار خانمدباغ او را احضار کرد و تهدیدش کرد. او آن قدر ترسیده بود که کارش را رها کرد و رفت. خانمدباغ با افکارباطل شوخی نداشتند و با خاطی بر خورد قاطع می کردند.(سیداحمد صدری)
کلاش بر دوش با چهره ای مصمم
اولین دیدار من با ایشان در سپاه همدان بود آن زمان بنده در تهران عضو شورای عالی سپاه بودم و خواهر دباغ فرمانده سپاه همدان بود وقتی نیروها را به کردستان می بردم، در گردنه ای دیدم جاده را بستند . پرسیدم چه کسی راه را بسته؟ گفتند خانمی ایستاده و راه را بسته است. من حرکت کردم جلوتر رفتم دیدم خواهر دباغ با چهره ای مصمم در حالی که کلاش روی دوششان بود به نیروهایشان دستور میدادند که یک جا نایستند و موضع بگیرند. جلو رفتم خودم را معرفی کردم و گفتم می خواهیم برویم. گفتند از کجا می آیید؟ گفتم از تهران می خواهیم برویم سنندج .گفتند پس تا الان کجا بودید؟ اولین دیدارمان در صحنه عملیاتی بود. نیروهایی که از همدان به کردستان می آوردند عمدتا بچه های خواهر دباغ بودند؛ می آمدند و حمایت میکردند پشتیبانی های خواهر خیلی مهم و تاثیر گذار بود و توانستیم بحران کردستان را پشت سر بگذاریم. (حسین کنعانی مقدم)
حمله خارج از خانه پیش از تهاجم
استراتژی هوشمندانه خودشان را داشتند و معتقد بودند قبل از این که دشمنان و فتنه گران به مرز همدان نزدیک شوند باید به آن ها حمله کرد و خارج از خانه، حمله و دفاع راحت تر است.(داوود عسگری)
نقش آفرینی در جنبه های مختلف در منطقه غرب کشور
قبل از آغاز جنگ تحمیلی، حضور و وجود خانمدباغ در منطقه غرب ضروری بود. ایشان در چند وجه تاثیر بسزایی روی بقیه داشتند و برای هر بخش راهبردهای ویژه ای اعمال می کردند.
در بخش فرهنگی اجتماعی با پوشش کاملا اسلامی در جلسات حاضر شدند و سخنرانی کردند که روی افکار تاثیر بسزایی داشت.
در بخش نظامی مواجه بودند با مشکلاتی چون توطئه و درگیری با ضدانقلاب در پاسگاههای مرزی .ایشان به تنهایی در راه های پر خطر عبور و مرور می کردند و به پاسگاههایی چون پرویز و دارخوین می آمدند و حتی شب هم در آنجا می ماندند.
در بخش سیاسی و عقیدتی هم تقاضای رزمندگان را برای خاطرات ایشان از مبارزه و لبنان و امام بی جواب نمی گذاشتند و با گفتن بخشی از خاطرات ، روحیه و اعتقادات آنها را تحت تاثیر قرار می دادند. ( غلامرضا آذربن)
پاک سازی سنندج
ما در استان کردستان هر روز با مسأله ای رو به رو بودیم شهر سنندج مرکز استان کردستان را مدتی عناصر ضد انقلاب محاصره کردند. آنها بدون شرم از هموطنان خویش، شهر را به زیر آتش خمپاره می گرفتند. هدف اصلی آنها تسخیر پادگان لشکر ۲۸ سنندج بود که با تسخیر پادگان شهر کاملاً سقوط میکرد بین نیروهای سپاه و ارتش با گروهک ها، جنگ سختی در گرفت. وضع خطرناک و وخیم شده بود. خانم دباغ به ما توصیه میکردند که شجاعت به خرج دهیم و به هر صورت که بود با کمک خداوند و همیاری کردها داخل شهر سنندج شدیم مردم شهر از همدیگر ترس و واهمه داشتند، چه برسد به ما که نسبت به آنها غریبه بودیم ما آن زمان رفتیم به کمیته و یک سری صحبت ها شد و ایشان گفتند طوری باید عمل بشود که نظام اسلامی در اینجا برپا کنیم . جملاتی از ایشان به خاطر دارم که بیشتر در حمایت از امام (س) و انقلاب بود. پس از شکستن محاصره و فرار ضد انقلابیون در بعضی از نقاط استراتژیک شهر و مناطق مشرف و مسلط به شهر مستقر و کم کم به پاکسازی شهر از ضد انقلاب پرداختیم. پس از آن برای تشکیل سپاه در تویسرکان ملایر نهاوند و رزن رفتیم و ایشان مسئولیت تشکیل سپاه را به عهده ما گذاشت و ما در آن زمان سپاه تویسرکان و نهاوند را تشکیل دادیم که البته سپاه اسدآباد و ملایر هم از قبل تشکیل شده بود. (سیداحمدقشمی)
شجاعت و جسارت های بی مثال
ضد انقلاب در کارهایش هیچ مروتی نداشت و فضای رعب و وحشتی در منطقه ایجاد کرده بود.در آن شرایط رفت و آمد به کردستان کار هر کسی نبود. عبور از جاده ها به گونه ای بد که هر رزمنده ای آماده رفتن می شد شهید محسوبش می کردند. برای ماشین ها تله می گذاشتند و یا آن را به گلوله می بستند و اگر فردی زنده اسیرشان می شد به شکل فجیعی او را به شهادت می رساندند. در این شرایط خواهر دباغ با دل و جرات عبور و مرور می کرد. ( داوود عسگری)
موثر در آرام کردن تشنج های منطقه غرب
شیوه فرماندهی ایشان به گونه ای بود که افراد تحت امرشان احساس نمی کردند مجبورند کاری را انجام بدهند. هر وقت ماموریتی به آنها محول می شد با اشتیاق و آغوش باز آن را انجام می دادند. سال 1358 مسئول وقت کمیته سرپل ذهاب و قصرشیرین سپاه بدم. اهل تسنن دروایش و…. تحت تاثیر گروهک ها بودند، قاچاقچیان و مناطقی مرزی که توسط رژیم پهلوی مین گذاری شده بود، همه دست به دست هم داده بود و اوضاع غرب کشور را نابه سامان کرده بود. خواهر دباغ با خضور خود در منطقه و اعمال راهبردهای ویژه نقش موثری در آرام کردن منطقه داشتند. (غلامرضا آذربن)
خودشان اطلاعات شناسایی را قبل عملیات ها انجام می دادند
در آن زمان نیرویی به نام اطلاعات- عملیات وجود نداشت و خود خانمدباغ باجسارت و شجاعت در منطقه حضور به عمل می آوردند و اطلاعات لازم را کسب می کردند و سپس به سازماندهی و مطلع کردن نیروها و عملیاتی کردن آنها می پرداختند. ( جمشید ایمانی)
روایت شکستن حصر پاوه
تعدادی از نیروهای بومی و حزب الهی منطقه را شناسایی و جذب و سازماندهی کرده و در کنار نیروهای سپاه گمارد و آنها را به پاوه منتقل کرد و در یک عملیات پارتیزانی به شکستن حصر پاوه کمک کرد. نیروهای همدانی توانستند نقاط حساس شهر را زیر آتش دشمن و با فداکاری به تصرف در آورند. (جمشید ایمانی)
روایت دوم
در جریان حصر پاوه و محاصره شدن شهید دکتر مصطفی چمران ، امام خمینی (س) خطاب به دولت موقت جمله ای به این مضمون فرموده بودند که اگر شما کاری نمی کنید خودم بیایم تا حصر شکسته شود! آن زمان ما شبانه روز در سپاه مشغول به خدمت بوده و بنا به ضرورت، خانه و زندگی را رها کرده بودیم .در سپاه همدان غلغله ای بر پا شده بود. مردم می گفتند چرا به ما اسحله نمی دهید؟ فکر می کردند آنجا پر از اسلحه است و ما در اختیارشان قرار نمی دهیم. آن شب خانمدباغ یک سری برنامه های درون شهری، ارتباط با تهران و…را بر عهده گرفتند. مسئولیتی هم که به من محول شد این بود که شبانه برای سرکشی به روستاها بروم. یادم هست ساعت دوازده شب بود که به «مهاجران» رفتم. وقتی به آنجا رسیدم مشاهده کردم نیروها با کامیون دارند به «مهاجران» برمی گردند؛ چرا که به نداشتن اسلحه معترض بودند. آنها را متوقف کرده، برایشان مفصلاً صحبت کردم که امشب را صبر کنید و فردا صبح به استانداری بروید! خود ما هم اسلحه نداریم و معترضیم! حتی ما، جلوتر از شما به استانداری خواهیم رفت تا تکلیفمان را روشن کنیم. شما فکر می کنید ما اسلحه داریم و پنهان کرده ایم آخر برای چه؟ به هر حال شما از شخص استاندار بخواهید از پادگان اسلحه گرفته، تحویل شما بدهد آن وقت ببینید ما پیشاپیش شما اسلحه به دوش حرکت می کنیم یا نه؟ حالا هم به قرارگاه بروید و صبح به استانداری بیایید! آنها هم این کار را کردند. پس از این جریان، تعدادی از اعضای سپاه به پاوه رفتند که از کیفیت آنچه در آنجا گذشته، چندان خبر ندارم؛ چرا که من به علت مأموریتی که داشتم ماندم و به پاوه نرفتم، اما در جریان عملیاتی که در قروه انجام دادند، بودم.
بی تردیدتاثیر سپاه همدان در رفع این غائله ها را نمی شود کتمان کرد که در آن مقطع زمانی، این نیروها تحت فرماندهی سر کار خانم مرضیه دباغ با درایت و فرماندهی بی نظیرشان در کمترین زمان و با حداقل تلفات، بهترین و مطلوب ترین نتیجه را گرفتند. (حاج آقا محمدعلی همایونی)
روایت سوم
ما همچنان در استان همدان به عنوان سپاه پاسداران مشغول انجام فعالیت بودیم و در این مدت مقداری اسلحه و مهماتی که به دست مردم افتاده بود، جمع آوری کردیم و تا اندازه ای گروهکها را تار و مار کرده بودیم که خبر رسید، شهر پاوه به محاصره نیروهای گروهکهای ضد انقلاب افتاده است و نقاط حساس شهر و اطراف آن کاملاً در اختیار ضد انقلاب قرار گرفته است. علاوه بر آن شهید چمران با تعدادی از افرادش که برای آزادسازی شهر پاوه رفته بودند، در محاصره قرار گرفته اند. با فرمان حضرت امام (س) یک عده از روستاییان همدان خود را به مقر سپاه رسانده و خواستار اسلحه و مهمات شدند، ما هم در مقر سپاه همدان فقط تعداد محدودی اسلحه داشتیم و آنها هم مورد استفاده خود افراد بود، درنتیجه نمی توانستیم به آنها اسلحه ای واگذار کنیم و آنها فکر می کردند که ما در آنجا اسلحه انبار کرده ایم و با شعارهای تند خواستار تحویل اسلحه شده بودند؛ اما خانم دباغ آنها را آرام کردند و گفتند اسلحه نداریم که به شما بدهیم، ولی خودمان برای نجات پاوه به آنجا می رویم و اولین گروه هم که به یاری شهید چمران شتافت، سپاه همدان بود. پس از مدتی، من از سپاه جدا شده و در دادگاه انقلاب به عنوان سرپرست، مشغول انجام وظیفه شدم. در نتیجه از خانم دباغ هم دور شدم ولی گاهی به دادگاه می آمد و اطلاعاتی در اختیار ما قرار می داد و می گفت: چه کسانی باید دستگیر و چه کسانی باید آزاد شوند. به مرور رابطه ما کم شد و پس از آن شنیدم که خانم دباغ به تهران برگشته اند.(جوادمعطری)
کارفرهنگی در دل کردستان
پس از اینکه شهر پاوه از محاصره خارج شد، بسیاری از خانمها و آقایان آمدند و از ایشان دعوت کردند که آنها را راهنمایی کنند .خانمدباغ هم یک ماه در آنجا ماندند و برای خانمها کلاس تشکیل دادند و جلسات قرآن و سخنرانی و بحث و گفتگو در آنجا برگزار کردند که بسیار مؤثر واقع شد.پس از آن برای تشکیل سپاه در تویسرکان، ملایر، نهاوند و رزن رفتیم و ایشان مسئولیت تشکیل سپاه را به عهده ما گذاشت و ما در آن زمان سپاه تویسرکان و نهاوند را تشکیل دادیم که البته سپاه اسدآباد و ملایر هم از قبل تشکیل شده بود.( سیداحمد قشمی)
شهادت زن و مرد نمی شناسد
در سپاه مریوان ، مواضع ما به شدت بمباران و گلوله باران می شد. پیشنهاد دادند که خانم ها را به جای امن تری ببرند که خانمدباغ عکس العمل نشان دادند و گفتند :« اگر قرار به شهادت باشد همه ما شهید می شویم و زن و مرد ندارد!»( داوود عسگری)
نقش آفرینی و تاثیر در خاموش کردن فتنه ها در غرب
فرمانده می تواند در جایگاه فرماندهی خود، حیطه مسئولیتش را منحصر به حوزه فرماندهی خود کند. خانمدباغ اما در تمام حوزه ها موثر بودند. وقتی ما درگیر مسائل کردستان بدیم، اعضای خط مقدم این جبهه ، نیروهای سپاه همدان بودند. افراد تحت امر خانمدباغ در کردستان، کامیاران، پاوه و هر جایی که فتنه ای برپا بود نقش آفرینی می کردند و البته خیلی ها هم این کار را نکردند. ایشان آرامش را به همدان و کردستان برگرداندند.( البته استان های هم مرز مثل زنجان و کرمانشاه هم خدماتی داشتند) ( داوود عسگری)
او از مردها جلوتر است
غائلۀ کردستان پیش آمد و خانمدباغ به علت آشنایی ای که با کردستان و مسائل مبتلا به آنجا داشتند، نهایت تلاش و زحمت را در حل و فصل قضایای پیش آمده به کار بستند؛ به این صورت که در آن نقطه حضور پیدا می کردند و حتی بارها و بارها درگیر هم شده بودند. یادم هست مرحوم حاج آقاسموات، همسرم، همیشه می گفتند که خانمدباغ خیلی از مردها جلوتر هستند.( فریده رضوی)
پیش قراول برای دفع فتنه قروه
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه(1358) قضایای فتنه گرانه ی عناصر خودسر ضد انقلاب و کومله در کردستان پیش آمد. قروه و سنندج شلوغ شد. هر روز شمار زیادی از افراد این منطقه توسط گروهک ها به شهادت می رسیدند. شخصی در قروه مردم را تحریک کرده بود که باید قروه جزو کردستان و کردستان مستقل شود. تعدادی از مردم هم مدعی استقلال بودند اینها شبانه بر سر مردم بی دفاع آن خطّه تاخته، عده ای را دستگیر کرده و تعدادی از آنها را هم به شهادت رسانده بودند. برای خودشان انقلابی برپا ساخته بودند وقتی خبر این واقعه به ما رسید، سپاه همدان برای جلوگیری از ادامه فتنه قروه حرکت کرد .خانمدباغ به عنوان فرمانده سپاه همدان جلودار و پیشقراول این سپاه بودند. ایشان دستور دادند تا نیروهایش مجهز شوند. ما هم با تعداد کمی اسلحه که در دست داشتیم و با چند وسیلۀ نقلیه که در اختیارمان بود، به سمت قروه حرکت کردیم. به آنجا که رسیدیم، افراد شورشگر و ضد انقلاب متواری شدند و عملیاتی انجام نشد. چند شب آنجا ماندیم و پس از آن به همدان برگشتیم. آن موقع از ایشان به عنوان یک زن چریک نام برده می شد.
سپاه همدان خیلی موفق بود و کسانی که در آن مقطع زمانی در کردستان بوده اند، این را به خوبی می دانند که در مهار کردن آشوبهای آن منطقه، سپاه همدان به چه میزان نقش قابل قبول و موفقی داشته است.(حاج آقا محمدعلی همایونی)
تا منبع اطلاعات و آموزش های نظامی از منظر شهید محمد منتظری
قبل از انقلاب قصد داشتیم اطلاعات نظامی جمع آوری کنیم و خدمت محمد منتظری رسیدیم وقتی موضوع را با آقای منتظری مطرح کردم پرسیدند: «مگر همدانی نیستی؟ خواهر دباغ که وارد تر از همه هستند؛ پیش ایشان بروید. خواهر دباغ قبل از انقلاب مدتی در قرارگاه فتح در فلسطین و لبنان آموزش هایی دیده بودند و سابقه فعالیتشان کاملا نهضتی بود و ما از ایشان مشورت می گرفتیم. (حسین کنعانی مقدم)
انهدام گروهک منافقین در همدان
در زمان فرماندهی سپاه خانمدباغ، منافقین در ابتدا حلقه ای تشکیل داده بودند که بروجرد، لرستان و همدان را دربرمی گرفت و در ابتدای امر، مرکزشان را استان همدان قرار داده بودند، اما در همدان ضربه خورده، برخی از مهره های درشت آنها و یا اعضایشان دستگیر و زندانی شدند و به اجبار مرکزیت را به بروجرد منتقل کرده، در آنجا، به طرز ناجوانمردانه و فجیعی بیشترین کشتار را انجام دادند. و این ها به واسطه ی اطلاعاتی بود با برنامه ریزی از افرادی می گرفتیم که سالهای زیادی تبعید بودند و یا در زندان هم بودند و اطلاعات سودمندی راجع به این گروههای معارض و فتنه گر داشتند. که این دیدار ها با آنها دو هفته یک بار انجام می شد . (حاج آقا محمدعلی همایونی)
نصیحت مادرانه
در آن زمان در بین تعدادی از افراد شهر نهاوند گرایش به منافقین زیاد شده بود. یک گروه را که در ارتباط با منافقین بودند پیدا کردیم و به مؤسسه ای رفتیم که آنها در آنجا فعالیت می کردند. دیدیم در آنجا تعدادی مشغول انجام کارهای فرهنگی هستند و نشریات گوناگون و کتابهای مختلف را به معرض نمایش گذاشتند، از جمله کتابهای مجاهدین و جنبش آن زمان. خواهر دباغ به آنها گفت: شما دارید منحرف می شوید چرا این نشریه ها را به معرض نمایش گذاشته اید، نگذارید که زحمات گذشته شما پایمالشود. شما شهدای زیادی را در راه اسلام داده اید. در حال حاضر چنین افکاری درست نیست.او واقعاً در آن زمان و در آنجا خط را خوب تشخیص داد که این برای همه عجیب بود. یکی از بچه هایی که آنجا بود، به خانمدباغ گفت: خواهر، ما می خواهیم افکار آزاد را مطرح کنیم، یعنی با هر قشری، هر گروه و هر فکری می خواهیم در ارتباط باشیم، حتی او آیه ای خواند که معنای آن چنین بود:»ما از میان اقوال و افکار، بهترین فکر را انتخاب می کنیم».
خواهر دباغ گفت نه شما اشتباه می کنید و کسی این کار را باید بکند که قبل از آن نسبت به مسائل دینی و اسلامی خودمان تسلط کافی داشته باشد و ما چون در آن حد نیستیم، باید سعی کنیم از این کارها دست برداریم، که هوشیاری او در آن مقطع که ما با او بودیم در خور توجه بود.(سیداحمدقشمی)
صحبت و آگاه کردن افراد گول خورده گروهک ها
برای جوانها ارزش زیادی قائل بودند که اگر از کسی خطایی می دید، امر به معروف می کرد. اوایل انقلاب هم خیلی از افراد گول خورده و به دامن گروهک افتاده بودند؛ ایشان با آنها صحبت می کرد و تا آنجایی که امکان داشت آنها را راهنمایی و نصیحت می کرد. (جواد معطری)
رسالت یک زن واقعی در او جمع شده بود
درست به خاطر دارم ایشان چادر بر سر نمی کردند؛ چرا که به علت مسلح بودن و حمل اسلحه، بر سر کردن چادر برایشان دست و پا گیر بود و محدودیت ایجاد می کرد و دست و پا را می بست. از این رو مدام لباس بلند پوشیده ای به تن می کردند. لباس ایشان یک مانتوی خیلی بلند بود که همراه آن یک چفیه عربی خیلی بزرگ هم دور سرشان می بستند و همیشه هم مسلح بودند. حاج آقا همواره به من می گفتند:»اگر می خواهید رسالت واقعی زن را ببینید و زن بودن زن را در دنیا پیاده کنید، بیایید و خانمدباغ را تماشا کنید که چگونه مبارزه می کنند و چه مبارز و چریک لایقی هستند. ایشان هم زن هستند، هم مرد، هم یک مبارز و هم یک مادر خوب و نمونه برای فرزندانشان، در عین حال هم همسر خوبی برای شوهرشان هستند و هم رهبر شایسته ای برای افراد تحت امر خود می باشند. اگر کسی به زندگی خصوصی خانمدباغ وارد شود، با نهایت سادگی و بی آلایشی رو به رو خواهد شد.( فریده رضوی)
فرمانده ای که بیشتر مادر بود
به خاطرم هست که از ناحیه پا مجروح شده بودم و درد پا داشتم و به خاطر مشغله کاری نمی توانستم استراحت کنم و فرصتی پیش نمی آمد که به بیمارستان بروم. یک روز خانمدباغ آمدند و گفتند:« می خواهیم به یک مأموریت برویم، شما هم برای حرکت آماده شوید”. ما حرکت کردیم که یک دفعه سر از بیمارستان در آوردیم. وقتی که دکتر بالای سرم آمد و گفت:«خواهر ناراحتی اش چیست؟»
پاسخ دادند:«شما کارتان نباشد، پای ایشان را گچ بگیرید! »
مثل اینکه از پیش با دکتر صحبت کرده بود. دکتر هم پای من را گچ گرفت و گفت باید ده روز استراحت بکنید، البته من بعد از سه روز به سر کار برگشتم، ولی او را می دیدیم که چقدر در حق ما مهربانی می کند که این نشان از عطوفت و مهربانی او نسبت به بچه های سپاه داشت. (سیداحمد قشمی)
ترسی از دشمن نداشت
چیزی که در این میان برایم جالب بود، جسارت و جرأت خانم دباغ بود. ایشان هیچ ترسی از دشمن نداشت؛ چون آن زمان گروهها و پس مانده های رژیم گذشته هنوز دست از شرارت برنداشته بودند و دست به قتل و غارت و ترور می زدند. طرحهای خانم دباغ برای دستگیری و شناسایی این افراد خیلی خوب بود. هر موقع اطلاعاتی در مورد چیزی و یا کسی مورد نیاز بود از او کسب می کردیم.(جواد معطری)
به جای استراحت بعد از انقلاب، فعالتر شدند
هر ساعتی از شب یا روز که با خانم دباغ( فرمانده سپاه همدان)کار داشتیم، حاضر می شدند و کارمان را راه می انداختند.کار ایشان برای ما جای تعجب داشت؛ زیرا قبل از انقلاب خانه و زندگی خود را رها کرده و به مبارزه پرداخته بودند و در این راه حبس و شکنجه و دربه دری کشیده بودند و حالا که انقلاب پیروز شده بود انتظار داشتیم نزد خانواده خود باشند و از نتیجۀ زحمتهای خود بهره ببرند ولی ایشان پس از انقلاب هم دور از خانواده خود در همدان، شب و روز مشغولفعالیت بودند و خانواده شان در تهران زندگی می کردند.(جوادمعطری)
امنیت استان در زیر سایه ی او
به جرأت می توانم بگویم، در طول شبانه روز او بیش از دو ـ سه ساعت به استراحت نمی پرداختند، مخصوصاً در روزهای اول که تعدادمان اندک بود و ما مجبور بودیم به خیلی از مشکلات مردم رسیدگی کنیم؛ چون در آن زمان ژاندارمری و شهربانی، هنوز توان کافی نداشتند و مردم هم دید خود را نسبت به آنها عوض نکرده بودند؛ در نتیجه کل مسئولیت انتظامات مخصوصاً در شهرستانهای تابعه استان و روستاها به عهده سپاه بود و خانمدباغ هم در فرماندهی برای برقراری نظم و امنیت به خوبی عمل می کردند. در اوایل، به خاطر حساسیت و بی ثباتی شهر، اکثر اوقات، نفرات پاسگاه و محلها را خود خانمدباغ مشخص می کردند و به آنها سر می زدند و شبی می شد که سه بار به این طرف و آن طرف شهر می رفتند. شبها تا نماز صبح بیدار می ماندند و بعد از نماز تا ساعت هشت و نه صبح به استراحت می پرداختند.(سیداحمد قشمی)
تار و مار کردن مخالفین چماق به دست
در خیابان بوعلی، تجمعی بود. از مخالفین انقلاب، چپی ها و مجاهدین (منافقین) و گروه پیکار. با خواهر دباغ به آنجا رفتیم.خواهر آدمی نبودند که خشن باشند و یا سعی کنند با زور و اجبار کاری را انجام بدهند . مشغول بحث با آنها شدند. یک باره دیدیم گروهی چماق دار ، خواهر را دوره کردند تا ایشان را بزنند.
من و برخی از دوستان دوره آموزش رزمی دیده بودیم اما تا به خود بیاییم دیدیم خواهر با پشت دست به گردن آنها زدند و همه ناتوان و تار ومار شدند. مات و مبهوت حرکت سریع و عملکرد خواهر ماندیم. حتی خودمان هم وحشت کردیم. وقتی داخل ماشین نشستیم با تعجب ایشان را نگاه می کردیم که ایشان چطور زنی است!( مهدی فرجی)
دستگیری قاچاقچیان و انهدام باندهای موادمخدر همدان
در آن زمان تعدادی از روستاهای حوالی همدان و کرمانشاه بودند که وضعیت سالمی نداشتند. مثلا یکی از آنها جورقان بود که یک شب آنجا را کاملاً محاصره کردیم و سپس تعقیب و مراقبت از باندهای پخش مواد و مراکز مصرفش را شناسایی و تعدادی قاچاقچی را هم دستگیر کردیم از اینجا می توان فهمید که خواهر دباغ چه اندازه به کار خود وارد بودند. حدود دوازده نفر قاچاقچی دستگیر شدند و خود آقای خلخالی هم آمده بود، جمعیت زیادی برای محاکمه این افراد آمده بودند که آقای خلخالی حکم اعدامشان را صادر کرد و اضافه نمود که دستگیری این قاچاقچی با برنامه ریزی و عملکرد خوب خانم دباغ همراه بوده و در نتیجه عملکردش همیشه زبانزد خاص وعام شده بود. (سیداحمدقشمی)
حس غرور برای داشتن چنین فرمانده ای
برای ماموریت با پیکانی به گنج نامه رفتیم. به ما گزارش رسیده بود که عده ای از ارازل و اوباش آنجا هستند و ایجاد ناامنی می کنند. توانستیم آنها را دستگیر کنیم و سوار پیکان شان کردیم. همه مرد بودیم غیر از فرمانده مان خانم دباغ که خواهر صدایشان می زدیم . دستور دادند همه سوار شوند و در ماشین را بستند و در حالیکه کلاش شان را روی دوش انداختند، از در ماشین گرفتند و آویزان شدند و تا سپاه همان طور آمدیم. این قدرت بدنی ایشان و حفظ حریمی که رعایت می کردند تعجب و تحسین همه را برانگیخت و از داشتن چنین فرمانده ای احساس غرور می کردیم.(مهدی طایفه نوروزی)
دومی نداشت
حضور خواهر دباغ در صحنه های مختلف مبارزاتی و سیاسی، خاطره و خاطرات زنان صدر اسلام را برای من زنده و بازگو می کرد که در کنار مردانشان، مردانه و شجاعانه می جنگیدند و شربت شهادت را می نوشیدند. من به جرأت می توانم بگویم که خواهر دباغ در حوزه فرماندهی، یک فرمانده بسیار موفق بودند و به حیث زن بودن، استثنایی ترین فرمانده، و این چیزی نیست که پای مقایسه را به میان بکشد؛ چرا که قیاس وقتی صورت می گیرد که ما بخواهیم دو گروه، دو کیفیت یا دو نفر را با هم مقایسه کنیم ولی وقتی در این بین، گروه، کیفیت و نفر دومی وجود نداشته باشد، مقایسه اصلاً معنا ندارد. خواهر دباغ، دومی نداشت که بخواهیم از قیاس مدد بگیریم. ایشان چنانکه گفتم فردی کاملاً استثنایی هستند که نظیر و بدیلی ندارند. فرماندهی سپاه همدان در روزگاری که بلوای کومله ها و ضدانقلابها در همسایگی این استان (مثلاً در کردستان) بیداد می کرد و طبیعی بود که سپاه همدان باید نقش بسزایی در مبارزه با این عناصر مخرب ایفا می کرد، تنها از عهده فردی برمی آمد که توان بالایی از رزمندگی، شجاعت، آگاهی به مسائل مختلف سیاسی روز و… داشت، خواهر دباغ تمامی اینها را به اضافه متانت، عفاف و برجستگی شخصیتی دارا بودند. ( عباس دوزدوزانی)
موفقیت در فرماندهی سپاه با مهرمادری
برای خیلی ها فکرکنم جای سؤال است که چگونه یک زن، فرمانده سپاه یک منطقه بوده و همه افراد به راحتی از خانم دباغ اطاعت می کردند، چون معمولاً فرماندهان نظامی از خانمها انتخاب نمی شدند.
نخست اینکه سپاه آن موقع به شکل فعلی نبود که دارای نظام و سیستم خاصی باشد. در سپاه جا نیفتاده بود دستوری نظامی داده شود و اطاعت نظامی هم انجام شود. برای همین کسی باید فرمانده می شد که خارج از اسلوب نظامی، نیروهایش گوش به فرمانش باشند. حالا اگر این فرمانده یک خانم بود کار سخت تر می شد. چون فرمانده زنی تاحالا انتخاب نشده بود.اما خانم دباغ توانسته بودند موفق باشندچرا که هم سابقۀ مبارزاتی و اطلاعات سیاسی به اندازه کافی داشتند و کسی نمی توانست روی حرف ایشان حرف بزند و از طرفی، اطلاعاتشان هم در مورد گروهکها و افراد زیاد بود و در ضمن ایشان با تهران در ارتباط بودند.
خانم دباغ از نظر سنی هم از اکثر بچه های سپاه مسن تر بودند وهمه به ایشان به عنوان یک مادر مبارز نگاه می کردند. خیلی از افراد مشکلات خانوادگی شان را با ایشان در میان می گذاشتند و در حقیقت خانم دباغ فرمانده ای شده بودند که بر قلب حکومت می کردند و افراد مثل مادر خود به ایشان علاقه داشتند.( جواد معطری)
پرچم سپاه همدان به خاطر ایشان بالا بود
در آن زمان سپاه همدان یکی از سپاههای نمونه بود؛ زیرا اول اینکه فرمانده باتجربه ای مثل خانم دباغ داشتیم و دوم اینکه افرادی که وارد سپاه همدان شده بودند، از کانالهای مختلفی عبور کرده و همه افرادی مخلص و متعهد و برای انقلاب کار کرده بودند. اغلب اتفاق می افتاد که ما از سر صبح تا شام پرونده های افراد مختلفی را بررسی می کردیم تا افراد نادرست وارد سپاه نشوند. از سوی دیگر حضرت امام (س) افراد از جمله خانم دباغ را برای انجام مسئولیتهای مختلف انتخاب می کردند و این برای ما ملاک بود؛ چون امام به هر کسی مسئولیت نمی دادند. در آن زمان افراد زیادی بودند و خانمهای زیادی به زندان رفته بودند و مبارزه کرده بودند. کسانی بودند که به اصطلاح وابسته به جریان روشنفکری و تابع فرهنگی خاص بودند و کسانی هم بودند که به صورت سنتی دست به مبارزه زده بودند و کمتر در مسائل اجتماعی شرکت می کردند، که خانم دباغ با آنها فرق می کردند. ایشان در همه ابعاد پیش رفته بود و در انجام چنین مسئولیتی هم کم نمی آوردند. با نیروی کمتر بهره وری بیشتری داشتند.(جواد معطری)
آستین بالا زدن برای پاسداران مجرد
خانمدباغ علاوه بر آنکه یک فرمانده قاطع بود، یک رابطۀ عاطفی بین برادران در سپاه ایجاد کرده بودند. اگر برادری مشکلی پیدا می کرد و یا قصد ازدواج داشت، خانمدباغ با همه مسئولیتی که بر عهده گرفته بودند، قدم پیش می گذاشتند و به خواستگاری می رفتند و برادران و خواهرانی که در سپاه بودند و از طریق ایشان با همدیگر آشنا می شدند، ازدواجهای بسیار موفقی داشتند.(سیداحمدقشمی)
پرورش نیروهای خواهر و خارچشم دشمنان انقلاب
پنج شش ساعت در شبانه روز استراحت نمی کردند و من هم به تبعیت از ایشان سعی می کردم این چنین باشم. با این که خانواده شان در ابتدا تهران بودند اما برای ایشان کار مهمتر بود. در همان اوایل انقلاب دست به تشکیل و سازماندهی نیروهایی از خواهران زدند. روند به این شکل بود که روی ابعاد شخصیتی و توانایی خواهران کار می شد و همین نیروهای خواهرآموزش دیده در استان نقش آفرینی می کردند و همدان از وضع رکود خارج شد. این کارها به مذاق گروهک های منافقین خوش نمی آمد و در صدد حذف ایشان بودند. چون خانمدباغ نقطه ثقلی شده بود و اقداماتی هم سو با خط فکری امام و رهبری انجام می داد و باعث پیشبرد اهداف انقلاب میشد. یکی دوبار قصد ترور ایشان را داشتند و یک بار محل زندگی ایشان را بمبگذاری کردند که به خواست خدا دشمنان به اهداف شان نرسیدند . (جمشید ایمانی)
از مسئولیت امورتربیتی دانش آموزی تا ایده و تشکیل بسیج دانش آموزی در کشور
سال 1359 بود. در وزارت آموزش پرورش من مسئول امورتربیتی دانش آموزان پسر بودم و خانمدباغ مسئول امورتربیتی دانش آموزان دختر.در همکاری با ایشان او را شناختم و به اندیشه های نوینی که داشتند پی بردم. ایشان با برگزاری اردوهای عقیدتی برای مربیان پرورشی در تهران و ایجاد بسیج دانش آموزی ابتدا در تهران و سپس کل کشور نشان دادند که چه دورنمای فرهنگی دارند. ایشان مربیان خانم بسیار موثر و کارآمدی در اردوگاه شهید باهنر تربیت کردند. (سیداحمد صدری)
شرکت در اتاق جنگ
سال 1361 بود که می خواستند برای بازدید به جبهه بروند. آن زمان مسئولیت رسیدگی به مسائل جنگ را هم داشتند و مرتبط با مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی نماینده امام در اتاق جنگ اهواز بودند. می خواستند به اتاق جنگ بروند و برخی اطلاعات را بازبینی کنند. حتی برخی عملیات ها با حضور ایشان بررسی می شد. سپس خانمدباغ گزارش ها را خدمت امام می بردند. به من هم پیشنهاد دادند همراهشان بروم. با وضعیت خطرناک فرودگاه اهواز که هر لحظه عراقی ها می توانستند فرودگاه را بمباران کنند با هواپیمای 330 به اهواز رفتیم. خانمدباغ گفتند که هر بار اهواز می آیند منزل شهید علم الهدی می روند. در مقابل مادر شهید بسیار متواضع و فروتن بودند. (سیداحمد صدری)
مورد اعتماد امام و نماینده امام در جلسات
از معدود کسانی بودند که بدون هماهنگی می توانستند خدمت امام بروند و ارتباط خوبی نیز با پسر ایشان، مرحوم سیداحمد خمینی داشتند. با آقای محسن رضایی هم همین طور. گاهی در برخی جلسات به عنوان نماینده امام شرکت می کردند. (سیداحمد صدری)
روزهای اول جنگ خانم دباغ را دیدم
در روزهای اول حمله عراق به ایران در اهواز ایشان را دیدم وقتی نگرانی های مرا دیدند؛ سریع احمد آقا را پای تلفن آوردند و من آخرین گزارش های جنگ را به احمد آقا دادم که به امام بدهند.(محسن رضایی)
زیرآتش دشمن بعثی پیش ما بود و همسفره ی ما
اوایل جنگ در اهواز، شرایط جنگ بشدت حاکم بود و هنگام شب، شهر به ضرورت رعایت مسائل امنیتی، در تاریکی مطلق فرو می رفت. از رسانه های گروهی هم خبری نبود. عراقی ها هر شب، بخشی از شهر را زیر آتش توپخانه و خمپاره اندازهای خود می گرفتند. در آن وضعیت، تمام جمعیت شهر، به چند خانواده ای که از سر اتحاد باقی مانده بودند و تعدادی از بچه های مذهبی و رزمنده ها، محدود شده بود. حضور خانم دباغ در چنین وضعیتی در کنار ما، خود دلگرمی بزرگی ایجاد می کرد. همین که ایشان با ما غذا می خوردند و شب را در همان شهری که زیر آتش دشمن بود و ما ساکن آنجا بودیم، ماندند و به صبح می رساندند، خیلی مؤثر بود. در طول این سالها، به کرات اتفاق افتاده بود که از ایشان دعوت می کردیم به اهواز بیایند تا با حضورشان به اندک جمعیت ساکن در این شهر، دلگرمی بدهند. اخلاص و صداقت خانمدباغ در جنگ برای من روشن شد. (خانم پروین داعی پور)
بسیج خواهران،ثمره ی او در سپاه
بسیج خواهران متاثر از اقداماتی است که خانم دباغ در این زمینه انجام دادند. اثر بخشی ایشان در حضور خواهران در سپاه هنوز هم که هنوز است ادامه دارد. به زبان ساده تر شجره طیبه ای که ایشان در سپاه کاشتند هنوز هم اثر خود را دارد. در مجلس هم فعالیتهایی داشتند که بسیار موثر بود؛ البته شاید سپاه نیاز چندانی به حضور فیزیکی ایشان نداشت؛چون تفکر ایشان نهادینه شده بود. (حسین کنعانی مقدم)
جنگ هم بشود کار تعطیل نمی شود.
در بسیج دانش آموزی، تعلیمات نظامی هم می دادند تا آن ها هم در مدارس هرچه آموختند به بقیه یاد بدهند. هفته آخر شهریور بود که جنگ شروع شد. اوضاع تهران کمی آشفته شده بود اما ایشان با صلابت برنامه ها را طبق روال قبل ادامه دادند و حتی اردوی آموزش نظامی مدارس هم تعطیل نشد. (سیداحمد صدری)
مبتکر آموزش نظامی به خواهران
سال 1361-1360 بود که احساس نیاز کردند که خانم ها هم باید مانند خودش آموزش نظامی و کارکردن با ابزار جنگی را بگذرانند. آموزش ها زیر نظر ایشان بود و گاهی دختران خودشان مربی بودند. (سیداحمد صدری)
شکایتی از فرماندهی ایشان دریافت نکردم
یقین میدانم و شهادت می دهم که هیچ گاه گزارش شکایت مکتوب یا شفاهی از نوع مدیریت و فرماندهی خانم دباغ از نیروهای زیر مجموعه ایشان برای من ارسال نشده است.(علی محمد بشارتی)
جاده دست ضدانقلاب و آرامش خانم دباغ
نماینده مجلس که بودند یک روز گفتند:«خانم ها در ایلام دعوت کرده اند و باید به آنجا بروم .» و اضافه کردند که مجلس خودرو و راننده داده است اما اگر کسی باشد حالت محافظ داشته باشد بهتر است. من قبول کردم و متوجه شدم ساعت چهاربعدازظهر جرکت میکنیم. گفتم راه کرمانشاه به ایلام بعد از ساعت ۵ بعد از ظهر دست ضد انقلاب است؛ حمله می کنند؛ شبیخون می زنند.خانم دباغ گفتند:« من باید بروم استخاره کردم خوب آمده است؛ اگر نروم به مجلس آنها نمی رسم». گفتم اگر استخاره کردید، می آیم. ما راه افتادیم؛ در حالی که تنها یک کلت دست من بود و با آن میخواستیم مثلا مقابل آرپیجی ها از خوددفاع کنیم. راننده با سرعت سرسام آوری می راند و از من بیشتر ترسیده بود. اما خانم دباغ در حال و هوای همیشگی خودش آرام بودند و ذکر میگفتند.(مجید اصفهانی)
مصداق رجل سیاسی بود
برخی نظامی های ما در سایر نیروهای مسلح ایراد می گرفتند که چرا یک زن را برای فرماندهی سپاه منطقه غرب انتخاب کردید؛ چون خیلی ها از خانم دباغ شناخت کافی نداشتند. اما خانم دباغ در عمل ثابت کردند شایستگی این مسئولیت را دارند؛ ایشان توانستند نیروهایشان را اداره کنند ؛ بخصوص با توجه به تعریف هایی که از ایشان شده بود، جوان ها خیلی علاقه داشتند ایشان را در صحنه عملیاتی ببینند .خواهر دباغ در خط مقدم زیر رگبار سنگین ، در صحنه نبرد حضور داشتند؛ یگان را فرماندهی می کردند؛ عملیات ها را اداره کردند. برای من جای سوال است جوانان ما اسطوره هایی مانند چگوارا را در ذهن دارند اما از اسطوره خواهر دباغ که اسوه مقاومت و ایستادگی بودند غافل هستند. یادم هست یک بار به ایشان گفتم اگر بنا بود در انتخابات خبرگان رهبری یا رئیس جمهوری باشید و شورای نگهبان بخواهد مصداق «رجل سیاسی» را مشخص کند شما رجل سیاسی هستید. (حسین کنعانی مقدم)
تسلط خانمدباغ بر مسائل امنیتی کشور، تعجب همه را برانگیخت
یک بار در کمسین دفاع در مجلس شورای اسلامی شرکت کردم. موضوع در مورد عبور و مرور پرواز هواپیماهای بیگانه از مرز هوایی ما و همچنین مناطق مرزی و مسئله ی امنیت کشور بود. خانمدباغ آن چنان مستدل و جامع در این باره بحث و اظهار نظر کردند که تمامی آقایانی که حضور داشتند و هر کدام در مسائل امنیتی و نظامی حرفی برای گفتن داشتند، لب فرو بسته و گوش می دادند چرا که تسلط همه جانبه ایشان را نداشتند. ( داوود عسگری)
باوجود درد و رنج ، با ویلچر به سخنرانی آمدند
سال 65-64 در سالن شهدای هفتم تیر در ضلع شمالی پارک شهر تجمعی داشتیم و از دانش آموزان مقطع راهنمایی و دبیرستان برای شرکت در این مراسم دعوت به عمل آمده بود. از خانمدباغ هم دعوت کرده بودیم تا به عنوان سخنران مراسم باشند. اما در کمال ناباوری دیدیم ایشان با وجود حال نامساعد جسمی و مشکلات دیسک کمر با ویلچر به مراسم آمده اند اگرچه پزشکان به ایشان استراحت مطلق داده بودند و ما نمی دانستیم این طور درگیر درد و آلام هستند اما با گذشت و فداکاری بی توجه به دردهایشان برای دختران و زنان سخنرانی قاطعی کردند و از نقش زنان در مایوس کردن دشمنان گفتند و خطی بر همه ی توجیهاتی که مانع فعالیت وتحرک است کشیدند. حتی خود من که مدتی به خاطر مشکلات شخصی و خانوادگی از فعالیت کردن سرد شده بودم، روحی دوباره بخشیدند . وقتی خانمدباغ را با آن حال دیدم که عهدی که بسته اند را عملی کردند از شرمندگی می خواستم آب شوم. ( فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
الگوی مبارزین لبنانی
یکی از مبارزان لبنانی از تاثیر خانمدباغ بر زنان منطقه گفت. آنها فکر می کردند که مبارزه در قالب گرایش های کمونیستی و افکار مارکسیستی قابل اجرا است اما وقتی خانمدباغ را به عنوان مبارز می بینند که با حساسیت عمل به مسائل اسلامی و شرعی می کنند ؛ در افکار و عقایدشان تجدیدنظر می کنند. ایمان قلبی او در کلامش موج می زد و من آنجا بود که پی بردم خانمدباغ چه توانمندی های بی شمار و ماندگاری دارند.(اشرف بروجردی)
اعتراف یاسرعرفات در بزرگی خانمدباغ
ملاقاتی با یاسر عرفات که آن زمان از رهبران مبارز سیاسی فلسطین بود داشتیم. او در ابتدا شروع به انتقاد کرد و گفت:« شما نمی توانید موازینی که برای آن انقلاب کردید و ما ما هنوز به آن اعتقاد داریم رعیت کنید و از ارزش ها پاسداری کنید. »خانمدباغ ابتدا با خونسردی سخنان یاسرعرفات را گوش دادند و سپس عباراتی گفتند که یاسر عرفت دیگر لب از لب باز نکرد.
خانمدباغ گفتند:« من سن کمی ندارم اما به یاد دارم از همان دورانی که دانش آموز دوره ابتدایی بودم، در گوشه منزل ما صندقی بود که به قصد کمک به مردم فلسطین بود و ما همگی اندازه وسع مان در آن صندوق پول می ریختیم..حالا شما تلویحا به انقلاب و جمهوری اسلامی کنایه می زنید که از فلسطین حمایت نمی کند؟
جلسه دو ساعتی به طول انجامید در پایان یاسرعرفات گفت:« من احساس می کنم خواهردباغ یک مرد است و احاطه ایشان بر مسائل سیاسی اشرافشان بر اوضاع جهان باعث حیرتم است”.( اشرف بروجردی)
با صدای بلند جلوی بنی صدر می ایستاد
وقتی که سلامتیان یا بنی صدر می آمدند مجلس و خیلی چیزها می گفتند و خودکامگی و خودسریهای خود را مطرح می کردند، یکی از کسانی که با صدای بلند جلوی بنی صدر می ایستاد و پاسخ او را می داد، خانمدباغ بودند. حتی به خاطر دارم ایشان سه ـ چهار بار در راهروهای مجلس خیلی محکم جلوی بنی صدر را گرفتند و از وی توضیح و پاسخ خواستند. در اینجور مواقع، بنی صدر از کوره درمی رفت و پاسخ منطقی نداشت که به سؤالات ایشان بدهد. (هادی غفاری)
شناخت صحیح از افراد
با شهید محلاتی ارتباط نزدیکی داشتند . زمان ریاست جمهوری بنی صدر بود که شهید محلاتی در سخنرانی گفته بودند نباید زود قضاوت کرد و باید منتظر نظرات حضرت امام (ره) باشیم. عده ای این سخن را حمایت از بنی صدر تلقی کردند اما خانمدباغ گفتند که سخن آقای محلاتی بر اساس پیروی و اطاعت خاص ایشان از امام است. (سیداحمد صدری)
گرداننده اصلی جلسات خط امامی ها(ره)
جلسۀ خط امامیها و بچه مذهبیها، به جریان حزب الله موسوم بود که اعضایش سه شنبه شبها تشکیل جلسه می دادند. در آن شب، حدود 100 ـ 120 نماینده و گاهی حتی بیشتر دور هم جمع می شدند و خانمدباغ از گردانندگان اصلی این جلسه بودند. جلسۀ یادشده نقش مؤثری در تنظیم بودجه، درآمدهای ملی و کمک به دولت در قضیۀ جنگ، یاری امام (س)، اعلام مواضع شفاف و بحث و بررسی در دوران بنی صدر، جریانهای داخلی مجلس، بحث جمهوری و… داشت.( هادی غفاری)
امام ایشان را انتخاب کرد تا اتفاقات صدراسلام تکرار نشود
امام(ره) خانم دباغ را انتخاب کردند چون فضای حاکم بر هیات زمانی که به مسکو رسید به گونه ای بود که نگران بودند اتفاقاتی که صدر اسلام برای سفرای پیامبر افتاد تکرار شود. اگر چه هیات برای یک کار دیپلماتیک شیک در یک فضای آرام و عادی نیامده بود و پیام امام (ره) هم معادل پیام های صدر اسلام بود ولی طرف شان پادشاه های دیکتاتور صدر اسلام نبودند. رهبران شوروی بسیار باهوش بودند و پیش بینی می شد از همین که رهبر انقلاب اسلامی که آن گونه با آمریکا برخورد کرده است – رهبران شوروی را قابل حرف زدن دانسته اند استقبال خواهند کرد. اتفاقا همین گونه هم شد. وقتی مذاکرات انجام شد گورباچف برخورد مثبتی کرد و خلاصه جوابش هم این بود ما دو کشورهمسایه هستیم.(ناصر نوبری)
تشخیص درست در دست دادن با گورباچف
اول ملاقات(هیات ایرانی با هیات جماهیرشوروی) همه ی ما دست دادیم؛ یک باره دیدم آقای گورباچف دست دراز کرد و خانم دباغ هم(باچادر) با او دست دادند؛ از همین جا تمام فاجعه ای که می توانست اتفاق بیفتد، در ذهنم نشست. تشویش داشتم فیلم و عکس های های این صحنه در ایران منعکس شود و کل عظمت و مفهوم پیام امام (ره) را به حاشیه براند و بگویند که خانم نماینده امام(ره) با مرد کافر دست داده است.مذاکرات که تمام شد دوباره آقای جوادی آملی دست دادند و رفتند؛ آقای محمدجوادلاریجانی دست دادند و رفتند و گورباچف دست دراز کرد با خانم دباغ دست بدهد که گفتم آقای گورباچف دست نگه دارید. علت را پرسیدند؛ گفتم در ایران از نظر مذهبی خانم ها و آقایان با هم دست نمی دهند و منع است . گورباچف گفت پس اول که دست دادیم، خلاف شد؛ گفتیم بله گورباچوف گفت آقای آملی بیایید؛ آقای آملی و آقای لاریجانی برگشتند؛ گورباچف گفت آقای آملی ابتدا که من با خانم دست دادم، تقصیر من بود؛ رفتید ایران این خانم تنبیه نشوند. موقع خداحافظی به آقای گورباچف گفتم اگر این عکس هاپخش شود، کسی نمیتواند جلوی سیل برخورد با این خانم را بگیرد و خواستم کل این قسمت سانسور شود و گرنه همه چیز بر باد می رود.بیرون که آمدیم خانم دباغ گفتند:« من نگران بودم که گورباچوف وقتی پیام را بشنود برخورد خشن بکند و اگر دست نمی دادم از همین اول تلخی می کردند و مذاکرات به جایی نمی رسید؛ برای این که مذاکرات را نجات بدهم این کار را کردم.»
در این جا لازم است به روح خانم دباغ درود بفرستیم که درست تشخیص دادند. ممکن بود جلسه به تشنج نکشد اما حتما تلخ میشد. خانم دباغ بسیار حرفه ای برخورد کرد. همان اول خانم هم نمی شد به گورباچف توضیح داد ضمن این که همه غافلگیر شدیم در واقع اقدام خانم دباغ ، مذاکرات را نجات داد و دستور گورباچوف هم حواشی را جمع کرد.ببینید تمام جهان فیلم این جلسه را نشان دادند؛ امام با این کار که شده نصف هیاتش خانم بود به دنیا نشان داد اسلام ضد زن نیست؛ با فعالیت اجتماعی زن مخالف نیست؛ اسلام نمی گوید زن در قوطی باشد و تکان نخورد امام در تمام عمرشان یک هیات سیاسی برای مذاکره فرستادند که که نیمی اش خانم بود و بسیار تاثر گذاشت همه دنیا ، تمام رسانه ها غربی و شرقی برای چند روز این صحنه را نشان می دادند. فرق امام با دیگرانی که درباره زن نظریه میدهند این است که به گفته های خود عمل می کرد و از جمله صدیقین بود . قرآن صدیقین را در ردیف بود. شهدا می آورد؛ امام به اسلام و راه اسلام صادقانه اعتقاد داشت ؛ نه از روی راند منفعت سیاست و روزمرگی این اعتقاد در بزنگاه ها خود را نشان می دهد. ممکن است در حرف بگوییم اسلام خانمها را قبول دارد؛ اما در مقام عمل است که صدق این سخنان مشخص میشود. امام دکوری و سیاسی به بود موضوع نگاه نمی کنند؛ صدیق بودنش در قبال نقش زن را نشان دادند.(ناصر صنوبری)
تلاش برای تصویب طرح دادگاه ویژه خانواده
نماینده ی مجلس بود و آن سالها ایجاد دادگاههای ویژه خانواده در مجلس مطرح بود. حرف خانمدباغ برای نمایندگان حجت بود. با این وجود خودشان پیش قدم می شدند و نمایندگان را توجیه می کردند تا طرح رای بیاورد. (فاطمه رمضان زاده)
احقاق حقوق زنان با توجه به فرموده های رهبری و منشور دین مبین اسلام
خانم دباغ ، توجه ویژه ای به فرمایشات مقام معظم رهبری درباره زنان( در کهگیلویه و بویر احمد و آذربایجان) داشتند و آن را منشور کاملی درباره زنان می دانستند و معتقد بودند معضلات جامعه زنان را باید براساس قوانین اسلام حل کنیم. مسائلی مثل بیمه زنان کارگر، پرداخت مستمری به زنان بازمانده و حتی بازنشستگی زنان پس از ۲۰ سال کار و محاسبه مهریه زنان به نرخ روز از مسائلی بود که در مجلس پنجم مطرح شد و خانم دباغ آنها را پیگیری می کردند. با توجه به آشنایی که با حضرت امام (ره) داشت و مسائلی که در دوران مبارزه با آن روبه رو شده بود معتقد بودند که اگر مساله زنان برای حضور در جامعه را با توجه به نقش زنان در خانواده و مسائلی مثل ساعات کاری زنان برای حضور بیشتر در خانه را حل کنیم و برای مسائل حقوقی زنان قوانین لازم را تصویب کنیم، بسیاری از مشکلات زنان کاهش پیدا می کند و تضمین کننده صیانت از خانواده است. ایشان همیشه سعی می کردند از الگوی حضرت امام (ره) و رهبری در خصوص پیگیری مسائل زنان پیروی کنند و با تکیه بر مواضع ایشان در جهت قانون گذاری قدم بردارند.(حمیدرضا ترقی)
نایب رئیس کمسیون دفاع در مجلس شورای اسلامی
آقای موحدی کرمانی رئیس کمسیون دفاع بودند و خانمدباغ نایب رئیس این کمیسیون و مسئولیت شان بسیار سنگین بود اما اعضای کمیسیون اعتماد کامل به خانمدباغ داشتند . (فاطمه رمضان زاده)
دوست نداشت اسمی از او باشد
در بازدید از بیمارستان فاطمیه همدان که ویژه بیماران خانم است ، مشاهده کردم که چه قدر با مردم با محبت هستند و در جایی هم که لازم بود قاطع. در همه ی امورات می دیدم که نمی خواستند کاری به نام خودشان تمام شود.( فاطمه رمضان زاده)
رجحان مصلحت دیگران بر مصلحت خود
یکی از دخترهایشان در عنفوان جوانی بر اثر بیماری سرطان و زمانی که به تازگی عقد کرده بود، از دنیا رفت. با وجود آلام و دردی که در دل خانمدباغ بود، برای دامادش به خواستگاری دختری رفت و همیشه پشتوانه ی او بود. این رفتار جز از خانمدباغ بر نمی آمد. ( اشرف بروجردی)
ایستادگی می کنیم
به دنیای استکبار مخصوصا شیطان بزرگ آمریکا با تمام ذره ذره های وجودم و همچنین از طرف همه موکلینم می گویم تا وقتی یک قطره خون در رگهایمان وجود داشته باشد و به فرمایش امام مان رابطه گرگ و میشی بین ما برقرار است ، نه ببرهای کاغذی آمریکا و اذنابش در خلیج فارس و دریای مدیترانه و لبنان ؛ و نه تهدیدات نمایندگان کودن آمریکا و نه دیگر مسائل آنان می تواند این فاصله ما را از بین ببرد ما با رهبری مقتدایمان در طول جنگ ۸ ساله فهمیدیم که با دشمنانمان چگونه باید برخورد کنیم و چگونه باید ایستادگی نماییم.( نطق مرضیه حدیدچی(دباغ) در صحنه علنی مجلس)
عناد را کنار بگذارید، جامعه حزب الهی از درد بی حجابی ناله می کنند
به خانم های پارلمان آلمان و ایتالیا و بعضی کشورهای دیگر می گویم که اگر مقصودتان از در محذور بودن زنان در ایران آن عده معدود زنان معلوم الحال است که خودشان بهتر می دانند که از چه راههایی میتوانند مساله خود یعنی کمک گرفتن از شما را حل کنند ولی اگر مقصود زنان جامعه ایثار گرمان است که باید عناد و دشمنی را کنار بگذارید و حقیقت را بپذیرید و بیایید و از نزدیک طومارهای مادران، همسران و خوهران شهدا، اسراء ، مفقودین و جانبازان و کلا حزب الله را که به دفتر رهبری و ریاست جمهوری و وزیر کشورمان ارسال داشته اند، بنگرید که چگونه از درد بی حجابی و بدحجابی ناله میکند و اظهار تنفر می نمایند و حاضرند از همه چیز خود بگذرند ولی بر ارزشهای اسلام عزیز و انقلابشان کوچکترین خدشه ای واردنگردد. ( نطق مرضیه حدیدچی(دباغ) در صحنه علنی مجلس)
گلایه به رهبری
رهبر عزیز و بزرگوارمان بعد از عرض سلام و آرزوی سلامت و طول عمر برای آن جناب از این تربیون آزاد می گویم، اماممان و پدرمان که بود ما هر دردی و مشکلی که داشتیم یا پیش می آمد، به راحتی به خدمتشان می رفتیم و عرض می کردیم و دستور می دادند و آرامش می بخشیدند ولی می خواهم از اینجا به شما شکایت کنم که در طول مدت چند ماهی که شما برادر بزرگ این خانواده، بعد از پدر، قبول مسئولیت و سرپرستی کرده اید ، بنده که حدودا ۲۶سال است که برای به ثمر نشستن این انقلاب عزیز و نجات بخش بشری از وجود و زندگی ام در حد یک زن به حکم وظیفه، سرمایه گذاری کرده ام و اینک با کهولت سن و از پا افتادگی، با این غم سنگین پدر از دست دادن؛ ۹ بار با دفتر شما مستقیما تماس گرفتم و درخواست ملاقات نمودم؛ حتی برای ده دقیقه ؛ ولی گوشی فریاد مرا نشنید و چون از زبان مبارک خودتان شنیدم که فرمودید کسی حق ندارد بخاطر نزدیک بودن به من با دیگران برخوردهای نامناسب داشته باشد و از طرف دیگر چون به هیچ وجه نمی توانستم صدایم را بگوش شما برسانم؛ لذا تنها چاره را در این دیدم و مطمئن هم هستم که شما به مسائل مجلس توجه خاص دارید و حتما گوش می دهید و یقینا فریاد مظلومانه ام را به گوش شما برسانم و شما ای رهبر عزیز بدانید که محبان و یاران امام که حضرتش عنایت خاصی به آنان داشته اند چگونه مظلوم واقع شده و دستشان را بگیرید و نجاتشان بخشید. ( نطق مرضیه حدیدچی(دباغ) در صحنه علنی مجلس)
مقابل بی قانونی(بی حجابی و فسادعلنی) خواهیم ایستاد
چند تذکر به برادر آشنای انقلاب آقای نوری وزیر محترم؛کشور راجع به بی حجابی و فساد علنی و لباسهای مفتضح در جامعه که دردی سنگین در سینه های دردمند حزب الله و خانواده های معظم شهدا و مفقودین و اسرا و جانبازان نهاده است برادر نوری کار به جایی کشیده شده است که عروسها را نیمه برهنه در خیابانها و میادین پیاده کرده و به رقص و پایکوبی می پردازند و فیلم می گیرند. برادر نوری همان مادران پدران و همسرانی که حاضر شدند برای مقابله با صدام نوکر شیطان بزرگ آمریکا با دادن ۲ یا ۳ وحتی بعضیها با ۴ فرزند خود ایستادگی کنند، اعلام می دارند که از تو به یک اشارت از ما به سر دویدن چون نمی خواهیم بی قانونی کنیم، چند صباحی دیگر صبر می کنیم ولی شما بدانید که صبر ماهم حدی دارد. عنقریب تظاهراتی البته با اجازه از آن مقام راه خواهیم انداخت لذا درخواست می کنیم هر چه سریعتر برای جمع کردن اینان از هر راهی که شما اتخاذ نمایید حاضر به همکاری هستیم واگر دولت برایش مقدور نیست هر محله ای را به مسجد و اعضای امنای آن مسجد واگذار نماید مثل روزهای اولیه انقلاب تا با پیاده کردن مراحل و مراتب امر به معروف و نهی از منکر، شروع به کار کنند و شما هم انشاء الله آنها را پشتیبانی نمایید. ناگفته نماند که خود بنده و بعضی دیگر از خواهران حدودا ۳۰- ۳۵ روز است که از رفتن به مجالس سخنرانی اعراض نموده ایم تا یک جواب قانع کننده ای از شما عزیزان برای مردم خوب جامعه مان داشته باشیم. ( نطق مرضیه حدیدچی(دباغ) در صحنه علنی مجلس)
تذکر به صدا و سیما: متوجه ساخته هایتان باشید، زن را مسخره و تضعیف نکنند!
به صدا وسیمای جمهوری اسلامی عرض میکنم که متوجه دانشگاه بودن صدا و سیما به فرمایش اماممان باشند و طوری برنامه ریزی کنند که برای همه اقشار آموزنده و رشد دهنده باشد و از برنامه ها و فیلمهایی که بدآموزی دارد و یا به تمسخر کردن جامعه زن که امام امت آنقدر در رشدشان می کوشید و از تضعیف کردن و به بازی گرفتن بپرهیزند و به نوع حجاب و پوشش گویندگان و مجریان که برای جوانان الگو هستند دقت بیشتری شود؛ که مبادا خدای ناخواسته خودمان با دست خود آنچه را که تاکنون ساخته ایم خراب نماییم . ( نطق مرضیه حدیدچی(دباغ) در صحنه علنی مجلس)
حقوق ملت ضایع نشود
به دادگاه های خاص مدنی متذکر می گردم که قدری به هوس بازی و بی عدالتی مردان در دادگاهها توجه بیشتری شود و خانم ها که نه دغل بازیهای کوچه و خیابان و بازار را می دانند و نه راه های قانونی را بلدند توجه بیشتری بشود که مبادا با ضایع شدن حقوق آنان با مقداری پول بی ارزش امروزی طلاق داده شوند و بدون سرپرست و نداشتن تضمین اقتصادی رهایشان کنند ؛ خدا میداند که چه بدبختی ها ، مشکلات و فسادی در سر راه آنان قرار می گیرد. همچنین به مجریان احکام متذکر می گردم که شما را به خدا در امر محکومین دقت بیشتری بنمایید؛ همین چند روز پیش با زحمات چند نفر از برادران پرونده خانمی که ۲ سال قبل تبرئه شده بود در زندان مانده و به کار او رسیدگی نشده بود و همچنین آقایی که ۸ ماه از آزادی اش می گذشت و هنوز در بند بود کشف گردید و با کمک برادران دادیار آزاد شدند؛ جواب تلف شدن عمر اینگونه افراد را چه کسی باید بدهد؟ با توجه به اینکه امام امت رضوان الله تعالی علیه فرمودند زندان ها باید دانشگاه باشد. ( نطق مرضیه حدیدچی(دباغ) در صحنه علنی مجلس)
مراقبت در نشر کتاب و مجلات
به وزارت محترم ارشاد تذکر میدهم که از نشر بعضی کتب و مجلات منحرف کننده جوانان جلوگیری نمایند و اجازه ندهند که فرصت طلبان با اغراض شخصی و گروهی با نظام جمهوری اسلامی به بازی بنشینند. مثال مقاله ای که در نشریه احیای شماره ۲ از انتشارات شرکت نشر نوشته شده بود. من مطمئنم اگر رهبر کبیر انقلابمان در قید حیات بودند نویسنده مقاله را که با کلیات جمهوری اسلامی به بازی نشسته است؛ مهدورالدم مانند سلمان رشدی می دانستند و شما عزیزان باید بر سر اندر پایتان چشم و گوش باشد جهت حفظ نظام انقلاب؛ به امید روزی که همه یک دل و یک زبان و یک صدا جز اهداف متعالی امام که همان اهداف عزیز اسلام است نخواهیم و ره نپیماییم. ( نطق مرضیه حدیدچی(دباغ) در صحنه علنی مجلس)
پیگیری رفع مشکل مردم به خصوص ایثارگران
من نماینده بودم که ایشان به خانه ما در نارمک آمد. در آنجا خانه دباغ درباره شخصی صحبت کرد و گفت این فرد در جبهه مجروح شده است و چیزی در زندگی خود ندارد. در آن موقع به سهم خود، مبلغ اندگی در اختیار ایشان قرار دادم و ایشان غیر از من سراغ افراد دیگری نیز رفته بود تا بتواند مبلغ قابل توجهی برای آن رزمنده دفاع مقدس جمع کند و گره ای از زندگی او را حل کند. خانم دباغ از این کارها زیاد می کرد؛ کارهایی که ما وقت انجام دادنش را نداشتیم. خانم دباغ به عنوان خواهر زن بسیار فعال و زحمت کش و دلسوزی بود.(علی محمد بشارتی)
الگویی برای نمایندگان
زندگی خانمدباغ در دوره ای که نماینده ی مجلس بودند در ساده زیستی و بی ریایی ایشان و در عین حال پیگیری معضلات مردم و رفع و رجوع کردن مشکلات مردم الگوی خوبی برای بقیه نمایندگان بود. چه بسیار اشخاصی بودند که وظیفه خود را فقط تصویب چند قانون و لایحه می دانستند. ( اشرف بروجردی)
مشاوره به نمایندگان مجلس
سوابق طولانی ایشان در مسائل اسلامی و سیاسی و نزدیکی شان به امام (س) و خانوادۀ محترمشان، از ایشان شخصیتی جامع الاطراف ساخته بود، به طوری که نقطه نظرات خواهر دباغ در مورد مسائل مختلفی که در مجلس به بحث گذاشته می شد برای دیگر نمایندگان بسیار راهگشا بود. (سیدحسن الحسینی)
استقبال مبارزان لبنانی از بانوی دلاور ایرانی
بعد از انقلاب وقتی با خانمدباغ به لبنان رفتیم ، شور و اشتیاق مجاهدان و مبارزان لبنانی در استقبال از خانمدباغ فراموش نشدنی بود. آنها خاطراتی که خانمدباغ در جبهه ها داشتند و دلاوری هایی که از خود نشان داده بودند را یادآوری می کردند. (اشرف بروجردی)
حضور به موقع و منظم در جلسات
نظم انضباط و حضور فعال و دغدغه مند ایشان علی رغم اینکه در آن زمان کسالت هم داشتند در جلسه ها حضور پیدا می کردند. (احمدحکیمی پور)
توانایی زیاد برای انجام وظایف با وجود کسالت
در نمایندگی دوره سوم، من و خانمدباغ نماینده مجلس بودیم در این عرصه هم با وجود مشکلات جسمی و بیماری، با نیرو و توانایی شگفت آوری به فعالیت ادامه می دادند و به هیچ وجه کوتاهی نمی کردند. (اصغر نوروزی)
متواضع در برابر نسل بعد انقلاب
در موضوعات مختلف فعال و در عین حال بسیار هم متواضع بودند. در واقع با این سابقه و بار تجربیات گران بسیار افتاده و خاضع بودند به خصوص در برخورد با بقیه نیروهایی که سن کمتری داشتند و متعلق به نسل بعد از ایشان در انقلاب اسلامی بودند با این افراد گفت و گو می کردند و نگاهشان از موضع بالا و برتر نبود. (احمدحکیمی پور)
طلبکار از نظام نبود
همواره آماده دادن هزینه بود و هیچ وقت از انقلاب نظام و مردم طلبکار نبود. روح ایثار و پیشتازی در هزینه دادن برای نظام در ایشان وجود داشت. (احمدحکیمی پور)
همه جا منشا خیر
شهرک اکباتان از سری شهرک هایی بود که با اهداف و سیاست های رژیم پهلوی برای ترویج و اشاعه فرهنگ غربی ساخته شده بود . ریحانه خانم، یکی از دخترهای خانمدباغ که در آنجا ساکن بود شاید اولین سفره افطار را در آن شهرک برپاکردند و اولین تجمع بانوان مذهبی در آن منطقه صورت گرفت. در آن مراسم، با درایت خانمدباغ و دخترشان، مقدمه ی ایجاد موسسه فرهنگی « رایحه فاطمه(س)» صورت گرفت و خانمدباغ با کمک از خیرین و موسسات مبالغی برای زمین این موسسه فراهم کردند. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
از دامان مادری چون او
مادر خانمدباغ (معاون آموزشی موسسه رایحه فاطمه(س) در شهرک اکباتان، سعه صدر و مدیریت خاصی داشتند و با محبت و لطف با همه رفتار می کردند. در جلسات قرآن اگر کسی آیه ای را به اشتباه می خواند و یا نارسا، به زیبایی و در کمال احترام و ملایمت راهنمایش می کردند. به نحوی که من احساس می کردم خانمدباغی که سراسر انرژی و توان است با همه ی خصوصیت های ویژه اش ، باید در دامن چنین بانویی پرورش یافته باشد. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
خانواده ای با تفاوت و تشابه
وقتی وارد خانواده خانمدباغ می شوید اختلاف و تفاوت هایی بین اعضای خانواده می بینید که این نشان دهنده این است که خانمدباغ اصلا سعی و تلاش غیرمنطقی در جهت یکسان سازی و مشابه سازی غیرمعقول و غیراصولی نکرده اند. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
مبارز انقلابی خاموش
به دلیل تواضع شان بسیاری از مسائل مربوط به مبارزه ها و تلاش هایشان را بازگو نکردند این هم نکته ای بسیار آموزنده برای نسلهای بعدی و مختلف انقلاب اسلامی است. (احمدحکیمی پور)
زندگی ساده با روحیه ای مقاوم و توکلی بالا در مصائب
نماینده دوره چهارم مجلس بودند که یکی از دامادهایشان به رحمت خدا رفت. خانه شان همان منزلی بود که دولت به صورت موقت در اختیار نمایندگان مجلس قرار داده بود. سادگی و بی آلایشی خانه ایشان توجه من را جلب کرد با وجودی که مسئولیت های مختلفی داشتند و پست های اجرایی مهمی در کارنامه شان بود. خانمدباغ نبودند. گفتند که مسئولیت کاروان زنان شاهد را برعهده داشتند و به حج رفته اند.
هفته بعد نیز من به حج مشرف شدم و در مکه خدمت ایشان رسیدم تا ابراز همدردی کنم. انتظار داشتم خانمدباغ بعد شنیدن خبر درگذشت دامادشان، ناراحت باشند و نیاز باشد به ایشان تسلی بدهیم. اما با کمال تعجب دیدم که مثل کوه هستند انگار که هیچ خبری نشنیده اند.
از صحبت هایی که قبلا با دخترشان داشتم به یاد آوردم که وقتی دخترجوان شان آمنه نیز از دنیا می رود همین طور مقاوم و استوار و صبور بودند و این ها دلایلی بر ظرفیت روحی و توکل بالای ایشان به خدا بود. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
ساده، بی توجه به زرق و برق دنیا
رفتار ایشان شاید مثل یک زن معمولی نباشد و من این را در طول همان یک ماه رمضان که در منزل ایشان بودم، متوجه شدم؛ مثلاً هیچ گاه ندیدم مانند بقیه خانمها سفره رنگین بیندازند و تفننی در غذا داشته باشند. ایشان در ساده و پاک زیستی و انضباط داشتن، مثل یک سرباز بودند. به دنیا و تجملات آن پشت کرده بودند و هیچ توجه خاصی به آن نداشتند؛ و به اصطلاح زرق و برق دنیا چشمشان را پر نکرده بود. خواهر دباغ اهل مبل و دکور و… هم نبودند. علایق مختص زنها، انگار اصلاً برایشان معنا نداشت.کار بسیار خوبی که مرضیه خانم انجام داده بودند، تبدیل منزل خودشان به کلاس درس اعتقادات برای دختران نوجوان بود. کتابی را که قبلاً عرض کردم، حاصل سخنرانی من در همین جلسات است. (آیت الله سیدمحمدباقر موسوی همدانی(مترجم المیزان)
تنها غمی که ضربه بسیار سنگینی بر او وارد کرد، رحلت امام(ره)
خانمدباغ در جریان فوت دختر نازنینشان آمنه خانم حتی اجازه جاری شدن قطره ای اشک را هم به چشمهایشان ندادند و کاملاً صبورانه، این درد و داغ را در سینه نهفته کردند و دم برنیاوردند. با اینکه از دورن می سوختند، همین طور سر خود را بالا گرفته بودند و لب از شکوه بسته، مدام در حال حمد و شکرگزاری خداوند بودند. این پیشامد را خواست الهی می دانستند و معتقد بودند که هر آنچه که خدا می خواهد، طبیعتاً خیری در آن نهفته است. یکی دیگر از مسائل و مشکلاتی که این اسطوره صبر و مقاومت با آن رو به رو شدند، اسارت آقا جمشید ـ داماد حاج خانم بود که در این مورد هم به اندازۀ کلمه ای به شکوه لب نگشودند؛ اگرچه پای زندگی دخترشان در میان بود، با این همه راضی به رضای خدا بودند. پس از آزادی داماد خواهر دباغ، عروج روحانی حضرت امام (س) پیش آمد که این بار، ضربه بسیار سنگینی به این بزرگوار وارد شد. من فکر می کنم که غم ارتحال امام (س) برای خانمدباغ خیلی سنگین تر از فوت دخترشان بود.( فریده رضوی)
قبول زحمت برای اهداف بزرگ
از ایشان دعوت کردیم برای اهداف اسلامی و انقلابی، در غالب اردوهای تفریحی و گردشی به همدان بیایند . خانمدباغ هم با مناعت طبع و تواضع، درخواست ما را قبول کردند. ماشینی کرایه کردند و با خانواده به همدان آمدند. ایشان حتی نمک و زردچوبه هم با خودشان آورده بودند تا در ده روز اقامت شان، اسباب زحمت برای دیگران نشوند. یکی از خصلت های بارز ایشان همین بود که دوست نداشتند باری روی دوش کسی باشند و همیشه متکی به خود بودند. (نیره فرهنگ)
مسافرکشی بعد از دوره نمایندگی برای تامین هزینه خانواده مستمندان
کمک به فقرا و همدردی با آنها از عادت های خانمدباغ بود. در زندگی شان همیشه برنامه ی کمک به مستمندان را داشتند. به گونه ای که وظیفه ی خود می دانستند و منتی هم بر کسی نمی گذاشتند. پس از مجلس سوم و کسرحقوق ایشان و مشکلات اقتصادی که خانواده شان با آن درگیر بودند، شنیدم که خانمدباغ در مسیر فرودگاه مسافرکشی می کنند. در آن مقطع این مساله به نحوی به دفتر مقام معظم رهبری (حفظه) اطلاع داده شد و آقا ایشان را خواسته و علت این کار را از ایشان جویاشده بودند. خواهر دباغ هم توضیح می دهند که پیش از این ، چند خانواده را تحت پوشش خودشان قرار داده بدند ولی الان به دلیل عدم تمکن مالی و به خاطر اینکه شرمنده آنها نباشند، تن به این کار داده است. سپس مقام معظم رهبری خودشان مسئولیت کمک رسانی به آن خانواده را عهده دار می شوند. این صفت خانمدباغ من را یاد برادرم جواد می انداخت . وقتی وزیر بود می گفت:« اگر به من گفته شود ویفه تو ارو کشیدن اینجاست، من این کار را انجام میدهم و برایم هیچ فرقی نمی کند”. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
سرپرستی و نگهداری از دو دختر نیازمند در خانه شان
زندگی بی آلایش و ساده ای داشتند. تنها چیزی که در زندگی خواهر دباغ، معنا و جایگاهی نداشت، مال و منال دنیایی بود. بارها و بارها پیش آمده بود که ایشان تعدادی از افراد نیازمند و بی بضاعت را به علت مشکلاتی که آن اشخاص داشته اند، زیر چتر حمایتی خود گرفته باشند. حتی مدت زمانی طولانی، دو دختر جوان به علت نیازشان در منزل ایشان ساکن بودند و با این بزرگوار و خانواده شان به اتفاق غذا می خوردند و می خوابیدند و رفت و آمد می کردند. این دو نفر، بعدها بحمدالله در خانۀ خانمدباغ ازدواج کردند و به منزل بخت رفتند.( فریده رضوی)
روی حرف و عقیده اش می ماندند
«صراحت لهجه» و «پافشاری بر مواضع» از مهمترین ویژگیهای مرضیه دباغ بود. (حمیدرضا ترقی)
در انقلاب قهرکردن نداریم
آن زمان با توجه به اتفاقاتی که افتاده بود و رد صلاحیتهایی که انجام شده بود بسیاری از اعضا نظرشان این بود که به نوعی شیوه قهر در پیش بگیرند و حضور فعال نداشته باشند. اما ایشان این حالت را قبول نداشتند و معتقد بودند چون انقلاب کردیم و هزینه دادیم باید همچنان در صحنه باشیم و تلاش کنیم و خسته و دلزده نشویم و قهر از سیاست را قبول نداشتند. (حمیدرضا ترقی)
برای انقلاب بی تعارف با همه
خانم دباغ بر اصول و مواضع خودشان ایستادگی داشتند و با کسی هم تعارف نداشتند. برایشان فرق نمی کرد که در برابر کدام یک از نیروها قرار دارند و حرفشان را صریح بیان می کردند. مخصوصا به دیدگاه های امام در خصوص ساده زیستی و داشتن دغدغه اقشار محروم که به عقیده امام راحل ولی نعمتان ما هستند؛ بسیار حساس بودند. این مساله را در رفتارشان می دیدید و رسیدگی شان به اقشار محروم و افراد نیازمند کاملا شاخص بود. در واقع پیوند عمیقی با مردم داشتند. البته باید بدانید توصیف های من از شخصیت و رفتار ایشان چیزی است که عمیقا به آن باور دارم.(احمد حکیمی پور)
مردانه مدافع انقلاب
به جرات میتوان گفت مرحومه دباغ در زمره خانم هایی بودند که مردانه وارد صحنه می شدند و اظهار نظر می کردند؛ هر جا و در هر شرایطی از مواضع انقلاب اسلامی و امام (ره) دفاع میکردند. (رسول منتجبنیا)
مورد اعتماد مسئولین و امام(ره)
من یادم هست آقای هاشمی رفسنجانی فوق العاده به ایشان اعتماد و توجه داشت از همه بالاتر ، اعتمادی بود که حضرت امام (ره) به ایشان داشتند. (رسول منتجبنیا)
اگر مرد بود …
خانمدباغ فرد خودساخته ای بودند. هیچ گاه به ذهن من خطور نکرد که اگر ایشان مرد می شدند، شاید فعال تر بودند. شخصیت و روح این بزرگوار، همواره به گونه ای بوده که فرا جنسیتی عمل کرده و از تمام کارها، با وجود زن بودن محکم و مردانه برآمدند.( هادی غفاری)
نماز اول وقت حتی در گوشه خیابان
خانم دباغ به نماز اول وقت و تعقیبات بسیار اهمیت می دادند. فرقی هم نمی کرد کجا بودند. زمانی در خیابان های غرب تهران در ترافیک گیر کرده بودیم که صدای اذان بلند شد. گفتند می خواهند نماز بخواند گفتم یک ربع دیگر خانه می رسیم و لباس عوض کرده و در آرامش نماز می خوانیم. گفتند: «من وضو دارم باید نمازم را بخوانم» گفتم: «اینجا مسجد نیست.» گفتند : «کنار خیابان بایست!» ایستادم و ایشان همان کنار خیابان قبله نما گذاشتند و نماز خواندند. خودشان تعریف می کردند زمانی که برای سفری در فرودگاه انگلستان بودند وقت نماز می شود و ایشان چادر را روی صورتش می اندازند و همانجا نمازمی خوانند. وقتی نماز تمام میشود میبیند شمار زیادی اعم از زن و مرد سفید پوست و سیاه پوست دور تا دورش ایستاده اند و به او نگاه کنند. ایشان هم به می جمعیت می گویند که من مسلمانم؛ نماز می خوانم نگاه کردن ندارد. در نهایت پلیس هم می آید و جمعیت را متفرق می کند.(مجید اصفهانی)
استخاره به وقت رسیدن به بن بست
از ویژگی های دیگر خانم دباغ این بود که هرگاه به جایی می رسیدند که راه حل را نمی دانستند به استخاره متوسل می شدند به محض این که در بن بست قرار می گرفتند بلافاصله استخاره می کرد و آن استخاره برایشان آیتی می شد و من هیچوقت ندیدم.(مجیداصفهانی)
اهل تذکر بودند
یکی دیگر از خصوصیات خانم دباغ این بود که به اطرافشان توجه داشتند؛ مثلا اگر تابلویی اشتباه بود متوجه شده و تذکر می دادند. خاطرم هست در یکی از مناسبت های مذهبی پلاکاردی دیدند. در ماشین بودیم که گفتند خودرو را نگه دارم و پیاده شدند. بعد که برگشتند تعریف کردند روی تابلو برای حضرت فاطمه زهرا کلمه «علیه السلام» نوشته بودند در صورتی که باید علیها سلام » می نوشتند.(مجید اصفهانی)
راه گشای مشکلات مردم در محافل خانوادگی
همیشه راهگشا بودند برای نمونه در مهمانی های خانوادگی که دامادها و فامیل برای خواندن زیارت عاشورا و دعای ندبه جمع می شدند می گفتند دختری جهیزیه می خواهد مثلا ۵۰۰ هزار تومان کم داریم در همان جلسه هر کس بنا به وسع خودش کمک می کرد. آخر سر می گفت این ها را بشمارید و می دیدیم نصف آن پول الحمد الله فراهم شده و ایشان هم شکر می گفتند.(مجید اصفهانی)
تحت امر ولایت در همه حال
خانم دباغ واقعا مرید رهبر بودند؛ چه آن زمانی که امام زنده بودند، چه زمانی که در رکاب آیت الله خامنه ای بودند. اطاعت محض داشتند. ممکن بود در برخی مسائل سیاسی نظرشان با نظر رهبری، متفاوت باشد اما به محض این که از نظرات مطلع میشدند، پایبند سخنان رهبری می شدند با این که خود وزنه ای در جامعه بودند، خود را مقابل امام (ره) و رهبری کوچک می دیدند. (مجید اصفهانی)
مدیریت خانواده و روش تربیتی
حاج خانم دباغ به تربیت خانواده شان اهمیت زیادی می دادند با این همه در ۴۰ سالی که محضرشان بودم یک بار در امور زندگی من یا راضیه خانم دخالت نکردند. به همه بچه ها یک جور نگاه می کردند ؛ دامادها را یک جور نگاه می کردند؛ به این ترتیب که باجناق من هیچ وقت احساس نمی کرد چون من بزرگ ترم ، عزیزتر هستم. اگر برای کسی قدمی بر می داشتند طوری بر می داشتند که همه میگفتند باید این کار انجام شود. در زندگی آرامش داشتند؛ علی رغم این که مسائل سیاسی زندگی شان را تحت الشعاع قرار میداد و خیلی هم ناراحت کننده بود، اما در زندگیشان آرامش خاصی بود. هر کس وظیفه خودش را می دانست و کارش را انجام می داد .(مجید اصفهانی)
اشک برای اهل بیت(س)
به ندرت دیدم فردی با همه این جسارت ها در مسائل سیاسی ، زندان و جبهه ها در روضه خوانیها این طور گریه کند. زمانی که اسم حضرت زهرا (س)می آمد خانم دباغ طوری میگریست که همه می فهمیدند حاج خانم گریه می کند.(مجید اصفهانی)
مهربان با کودکان
همه ی بچه ها را دوست داشتند. هر کودکی می دیدند بی اعتنا به او نمی شدند. با کودکان با مهربانی صحبت می کردند و اگر آنها سوالی داشتند صبورانه و شمرده پاسخ او را در اندازه فهم و درک او می دادند. یک روز منزل ما آمدند و مسلح بودند. دختر کوچکم اسلحه را که دید مشتاق و کنجکاو از خانمدباغ خواستند تا اسلحه را به او بدهند.
ایشان با خوش رویی اسلحه را به مدت بسیار کوتاهی به او دادند و آهسته گفتند:« فقط مراقب باش دست کاریش نکنی!»
دخترم هم گفت:« به شرطی که شما هم سیگار نکشی!»
و ایشان لبخند زدند و سیگارشان را خاموش کردند. (نیره فرهنگ)
نقدپذیر
بسیار انتقاد پذیر بودند و اگر نقدی منصافانه و غیرمغرضانه به ایشان می شد می پذیرفتند. همین روحیات ایشان باعث می شد کسی یک جلسه هم خانمدباغ را دیده بود، در غیاب ایشان، سراغشان را می گرفت و جویای حالشان می شد. (نیره فرهنگ)
پیشگام در بخشندگی و قطع تعلق
در منزل خواهرشوهرشان جلسه بود. جمعیت زیادی هم آمده بود. آن روز کمک به مستحقی مطرح شد و خانمدباغ اول از همه دو النگوی طلایی که دست شان بود بیرون آوردند و اهدا کردند. بعد از آن روز هم دیگر من ندیدم ایشان زیورآلاتی داشته باشند حتی یک انگشتر. (نیره فرهنگ)
قناعت در لباس و پوشش
لباس هایشان همیشه ساده ، تمیز و مرتب بود. از یک دست هم تجاوز نمی کرد. به طوری که سه چهار ماهی که در مسافرت بودند و ما ایشان را می دیدم همان یک دست لباس را می پوشیدند.زیرچادر، یک بلوز و شلوار و یک مانتو که رویش می پوشیدند .شمایل کفش و چادر و لباس ایشان همه نمادی از ساده زیستی و قناعت مثال زدنی خانمدباغ بود. (نیره فرهنگ)
الگویی عملی بدون انحراف
در بدوانقلاب با خانمدباغ آشنا شدم. اگرچه به کرات نام ایشان و مبارزات شان را از برادرم شنیده بودم. هر کجا در فعالیت های فرهنگی،سیاسی و اجتماعی ، نام ایشان قبل دیگران به چشم می خورد. ایشان یک الگوی عملی بودند که انحرافی نداشتند. (فاطمه تندگویان( خواهر شهید محمدتندگویان(وزیرنفت)
در دید او همه با هم مساوی
به حق و حقیقت بسیار پایبند بودند. هیچ کس بی دلیل بر دیگری رجحان و برتری نداشت و همه را با یک چشم می دیدند. (نیره فرهنگ)
سیاست گذارجمعیت زنان جمهوری اسلامی
در هرجایی مسئولیتی بر عهده گرفتند ، نقش هدایت گرانه داشتند. از جمله در سازمان جمعیت زنان جمهوری اسلامی که در سیاستگذاری کلان جمعیت نقش به سزایی داشتند و از اعضای شورای سیاست گذاری بودند. سبک و سهم و روش ایشان کاملا روشن بود، آشنایی مردم و جامعه با شاخصه های اصلی حضرت امام(ره) ( اشرف بروجردی)
احترام به روحانیت
با این که علوم حوزوی را تا سطح خارج فقه خوانده بودند اما هر روحانی، حتی طلبه ی جوانی وارد مجلس می شد به احترام او از جا بلند می شدند. در سفری که به قم و دیدار با آیت الله مشکینی داشتیم، خانمدباغ در مقابل ایشان مانند یک طلبه ساده ، مودبانه رفتار می کرد حال آن که آیت الله مشکینی ایشان را خواهر دباغ خطاب می کردند. (سیداحمد صدری)
واسطه ی ازدواج
تلاش می کردند برای امورخیر به ویژه ازدواج جوانان قدمی بر دارند. خانواده ام از ایشان خواستند برای من آستین بالا بزنند. چند مورد معرفی کردند که در نهایت با نوه خواهرشوهرشان ازدواج کردم. زمانی واسطه خانم پرستاری شدند که می خواست با جانبازی که دوپایش قطع شده بود ازدواج کند و خانواده اش مخالف بودند. به هر نحوی خانواده ها را راضی کردند و برای عقد آنها از امام وقت گرفتند. من را هم مامور کردند با ماشین آنها را خدمت امام برای خواندن خطبه عقد ببرم. بعدها برایشان هدیه گرفتند و به منزل آن زوج رفتند. .(سیداحمد صدری)
اهل غیبت نبودند
هیچ وقت نشنیدم غیبت یا تهمتی بزنند. هر وقت هم شنونده سخنانی بودند که بوی گناه می داد ذکر لا اله… می گفتند. (سیداحمد صدری)
اشک های قدردانی
از طرف آیت الله هاشمی رفسنجانی (رئیس تشخیص مصلحت نظام وقت ) به عیادت خانم دباغ رفتم. در روستایی در اطراف هشتگرد کرج که خانم دباغ بنا به توصیه پزشکان در آنجا ساکن شده بودند و انگشتری را که نگین آن از سنگ قبر اصلی حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام بود از طرف آقای هاشمی به ایشان تقدیم کردم که بسیار متاثر شد و از شوق گریست. با تأثر می گفت یعنی آقای هاشمی با این همه گرفتاری که دارند به فکر من هستند و از ایشان به بسیارتشکر کرد.(غلامعلی رجایی)
کسی به سراغم نیامده حالم را بپرسد
چیزی که از تمام دوران آشنایی ام با خواهر دباغ دردمندانه به یادم مانده و هر گاه آن را مرور می کنم، بسیار متأثر می شوم، خاطره ای مربوط به چندسال پیش که ایشان بیمار شده بودند و ما به عیادتشان رفتیم و ملاحظه کردیم که خیلی حالشان بد است. پیشنهاد دادیم که برای معالجه هرکمکی از دست ما بر می آید بفرمایند تا ان شاءالله بهبودی کامل حاصل شود ولی ایشان در حالی که لبخندی بر لب داشت وچهره اش از درد در هم فرو رفته بود زبان به شکوه گشود که:»باز هم خدا شماها را خیر بدهد، باور کنید که چه بسیار افرادی که می دانستند من مریض هستم و تا به حال یکی نیامده سراغی از من بگیرد که چه مشکلاتی دارم و آیا مشکلات من راه حلی دارد و از چه مجرایی باید آنها را حل کرد..”. و این شکایت از سر درد خواهر دباغ، هرگاه یادم می آید، عمیقاً متأثرم می کند.(فاطمه طباطبایی)
آرزویم این است خاک پای زائران امام(ره) باشم
بانویی که فرمانده سپاه بودند و همه را اداره کردند؛ دوشکا می گذاشتند روی دوششان و از صخره ها بالا می رفتند ، این اواخر نمی توانستند دو قدم راه برودن؛ باید کمکشان می کردیم؛ بغلشان می کردیم؛ با ویلچر میرفتند و به همین دلیل روحیه شان افت کرده بود. با این همه ما را دلداری میدادند و می گفتند هر چه خدا بخواهد همان است. چند وقتی مریض شدند و ما منزل خودمان آوردیمشان تا راضیه از ایشان نگهداری کند. آن موقع حاج سیدحسن خمینی با پدرخانمشان آیت الله بجنوردی به عیادت حاج خانم آمدند. حاج خانم دباغ که امام(ره) را خیلی دوست داشتند، گفتند:« یکی از آرزوهایم این است، خاک پای زائران امام(ره) باشم.» حاج سیدحسن آقا گفتند شما سالیان سال زنده باشید. اما حاج خانم قول گرفتند و همین هم شد. بعد از فوت کنار دری که به صحن مصطفی خمینی باز میشود دفن هستند و زائران آرزویشان رسیدند. درست از کنار قبر حاج خانوم رد میشوند و ایشان به آخرین آرزویشان رسیدند.(مجید اصفهانی)
[1] فرزندان خانم مرضیه حدیدچی(دباغ)به ترتیب راضیه (متولد 7/3/35) ، رضوانه (10/6/36) ، ریحانه (18/4/38) ، فاطمه(2/9/1340)، حکیمه (18/9/1341)، آمنه ( 2/2/1345- 22/8/1362)، محمد( 2/6/1346)انسیه (15/3/1348)
[2] Birmingham